خلاصه داستان سری بازیهای Assassins Creed
در قامت حشاشینها
سری بازیهای Assassin’s Creed توسط شرکت Ubisoft ساخته شده و یکی از محبوبترین و موفقترین سری بازیهای ویدیویی در جهان است. داستانهای بازی معمولاً در دورههای تاریخی مختلف اتفاق میافتند و شخصیت اصلی، یک اساسین (قاتل مخفی) است که باید با تمپلارها (دشمنان سنتی اساسینها) مبارزه کند. برخی از دورههای تاریخی که در این سری بازیها به تصویر کشیده شدهاند. حال در ادامه به داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، میپردازیم.
فهرست مطالب
ارتباط حشاشین (که به نام اساسینها یا نظامیان اسماعیلی نیز شناخته میشوند) به داستان سری بازیهای Assassin’s Creed بسیار مهم و بنیادین است. حشاشین یک گروه نظامی-مذهبی اسماعیلی نزاری در ایران و سوریه قرن یازدهم و دوازدهم میلادی بودند. این گروه به رهبری حسن صباح، پایگاهی در قلعه الموت در ایران داشتند و به دلیل استفاده از روشهای مخفیکاری و ترور در مبارزه با دشمنان خود معروف بودند. این گروه در تاریخ به نامهای مختلفی مانند حشاشین، اساسین و اسماعیلیه شناخته شدهاند. واژه Assassin در زبان انگلیسی از واژه حشاشین، بر گرفته شده است. در داستان سری بازیهای Assassin’s Creed ، اساسینها یک گروه مخفی هستند که با هدف محافظت از آزادی و مبارزه با ظلم و استبداد فعالیت میکنند. مشابه حشاشین تاریخی، اساسینهای بازی از روشهای مخفیکاری، ترور، و استفاده از سلاحهای مخفی مانند تیغههای پنهان برای نابود کردن دشمنان خود استفاده میکنند. اساسینهای بازیها نیز مانند حشاشین تاریخی، یک سازمان مخفی با سلسلهمراتب و آموزههای خاص خود هستند. آنها باور دارند که؛ هیچ چیز حقیقی نیست، همه چیز مجاز است (Nothing Is True, Everything Is Permitted)، که یکی از آموزههای اصلی حسن صباح نیز بوده است.
لازم به ذکر است که زمان زیادی تا عرضه بازی جدید مجموعه Assassin’s Creed نمانده و بازی Assassin’s Creed Shadows در تاریخ 15نوامبر 2024منتشر خواهد شد و بر روی پلتفرمهای؛ PlayStation 5، Xbox Series X/S، Windows PC و macOS در دسترس قرار خواهد گرفت. این بازی در دورهی تاریخی اواخر دوره سنگوکو در ژاپن فئودالی تنظیم شده است و دو شخصیت اصلی به نامهای نائوئه (یک شینوبی ماهر) و یاسوکه (یک سامورایی آفریقایی) را معرفی میکند. داستان بازی در مرکز ژاپن رخ میدهد و بازیکنان میتوانند شهرهای تاریخی مانند اوزاکا و کیوتو و همچنین معابد و اماکن دیدنی را کشف کنند. بازی Assassin’s Creed Shadows با توجه به محیط باز و تعاملی، بازیکنان را در مقابل تغییرات فصلی و شرایط آب و هوایی مختلف قرار میدهد. دو شخصیت بازی دارای سبکهای بازی منحصر به فردی هستند: نائوئه (Naoe) با استفاده از تکنیکهای مخفیکاری مانند استفاده از قلاب و بمبهای دودی، و یاسوکه (Yasuke) با استفاده از مهارتهای رزمی و انواع سلاحهای سامورایی مانند کاتانا و کمان. بازیکنان میتوانند در دنیای بازی بین این دو شخصیت جابجا شوند و ماموریتها را با هر کدام از آنها انجام دهند.حال در ادامه به داستان سری بازیهای Assassin’s Creed میپردازیم.
بخش اول: بازی Assassin’s Creed
بازی با ورود درزموند (Desmond) به خاطرات الطایر (Altaïr) آغاز میشود، اما او به زودی با مشکلات همگامسازی مواجه میشود. در این حین، صدای لوسی استیلمن (Lucy Stillman) و وارن ویدیک (Warren Vidic) شنیده میشود که درباره ایمنی دزموند در Animus بحث میکنند. پس از تجربه چند مشکل، دزموند از دستگاه مجازی خارج میشود و ویدیک درباره نحوه کار داخلی Animus به او توضیح میدهد، قبل از اینکه برنامه آموزشی دستگاه را راهاندازی کند. پس از اتمام آموزش توسط دزموند، او وارد نزدیکترین خاطره الطایر میشود که میتواند با آن همگام شود. لوسی اضافه میکند که دزموند باید لحظات کلیدی زندگی الطایر را دوباره تجربه کند تا همگامسازی او افزایش یابد، قبل از رسیدن به خاطره نهایی که حاوی اطلاعاتی است که آبسترگو (Abstergo) به دنبال آن است. در سال 1191، الطایر به همراه دو همکار اساسین خود، مالک السیف (Malik Al-Sayf) و برادرش کادار (Kadar)، تلاش میکند تا یکی از مجموعه اشیاء معروف به Pieces of Eden را از معبد سلیمان بازیابی کند. با این حال، رابرت د سبله (Robert de Sablé)، استاد بزرگ Knights Templar و دشمن قسم خورده اساسینها، زودتر از آنها به گنج میرسد. در تلاش برای بازپسگیری گنج از تمپلارها (Templar) و کشتن رابرت، الطایر هر سه اصل Assassin’s Creed را نقض میکند و پس از شکست از رابرت، مجبور میشود با دست خالی فرار کند. در نبرد بعدی، کادار کشته میشود و بازوی چپ مالک معلول و بعداً قطع میشود. وقتی الطایر با عذرخواهی به قلعه اساسینها در مسیاف (Masyaf) بازمیگردد، مالک که از حمله تمپلارها جان سالم به در برده، با شیء باستانی برمیگردد و به خاطر غرور الطایر، او را تحقیر میکند. پس از شکست دادن حمله تلافیجویانه تمپلارها به سختی، رهبر اساسینها (Assassin)، المعلم (Al Mualim)، الطایر را به درجه مبتدی تنزل میدهد اما به او فرصت دیگری میدهد تا در ردههای Brotherhood پیشرفت کند. المعلم وظیفه ترور نه شخصیت کلیدی در سراسر سرزمین مقدس در اورشلیم (Jerusalem)، عکا (Acre) و دمشق (Damascus) را به الطایر محول میکند، با هدف ایجاد صلح بین نیروهای صلیبی و ساراسن. هر یک از این اهداف بر اساس یک شخصیت تاریخی واقعی از دوران جنگ صلیبی سوم است. الطایر هر یک از وظایف را انجام میدهد و در این مسیر متوجه میشود که چگونه هر هدف با رابرت و تمپلارها در ارتباط است و چگونه همه آنها قصد دارند به جنگهای صلیبی پایان داده و سرزمین مقدس را تحت کنترل خود درآورند. با کشته شدن افرادی از هر دو طرف، او کشف میکند که آخرین نقشه رابرت تلاش برای متحد کردن نیروهای مسیحی و مسلمان علیه دشمن جدید مشترکشان، یعنی خود اساسینها است. الطایر سرانجام رابرت را در حضور ریچارد اول (Richard I)، پادشاه انگلستان، به قتل میرساند و به نقشههای تمپلارها پایان میدهد، اما نمیتواند پادشاه را متقاعد کند که پایان جنگ برای هر دو طرف مطلوب خواهد بود. از رابرت در حال مرگ، الطایر میآموزد که المعلم به تمپلارها در یافتن Piece of Eden در معبد سلیمان کمک کرده بود، اما در نهایت به آنها خیانت کرده است، درست همانطور که به اساسینها خیانت کرده بود، تا شیء را برای خودش نگه دارد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، Piece of Eden یک شیء ماوراء الطبیعه نیست، بلکه توهمات ایجاد میکند. او دین و دیگر رویدادهای ظاهراً ماوراء الطبیعی (مانند ده بلای مصر، شکافته شدن دریای سرخ و حضور خدایان یونانی در جنگ تروا) را به عنوان توهمات ناشی از این شیء رد میکند. سپس قصد خود را برای استفاده از این شیء برای وادار کردن بشریت به حالتی شستشوی مغزی شده بیان میکند تا به این ترتیب به تمام درگیریها پایان دهد. الطایر در نهایت موفق میشود از فریبهای ایجاد شده توسط این شیء عبور کرده و المعلم را بکشد. وقتی الاطیر شیء را بازیابی میکند، Piece of Eden فعال شده و نمایی هولوگرافیک از زمین را نشان میدهد که در آن مکانهای بیشمار دیگری از Pieces of Eden در سراسر جهان مشخص شده است. وقتی فرآیند کامل میشود، دزموند متوجه میشود که آبسترگو جبهه مدرن تمپلارها است و آنها قبلاً در حال جستجوی قطعات عدن از مکانهایی هستند که در خاطرات الطایر شناسایی شدهاند. علاوه بر این، او میفهمد که اساسینهای معاصر سعی کردند او را نجات دهند زیرا او قبلاً خودش یک اساسین بوده است، اما موفق نشدند. پس از این، قرار است دزموند بعد از دستوری از طرف الن ریکین (Alan Rikkin)، یک تمپلار بلندپایه، کشته شود، اما لوسی با متقاعد کردن ریکین و دیگران مبنی بر اینکه دزموند هنوز میتواند برایشان مفید باشد، او را نجات میدهد. قبل از اینکه لوسی با ویدیک ترک کند، با قرار دادن انگشت حلقهاش در کف دستش، به دزموند اشاره میکند که او یک اساسین مخفی است، که به سنت اساسینها در قطع کردن انگشتشان برای پیوستن به آنها و استفاده از سلاح مخصوصشان، تیغه پنهان (Hidden Blade)، اشاره دارد. اگرچه دزموند همچنان در آزمایشگاه آبسترگو گرفتار است، تجربه او در Animus باعث ایجاد یک اثر خونریزی از زندگی الطایر در خودش شده است، که به دزموند اجازه میدهد از دید عقابی الطایر استفاده کند. این امر به نوبه خود به او امکان میدهد پیامهای عجیبی را که روی دیوارهای اتاقش و کف آزمایشگاه نقاشی شدهاند، ببیند. تمام این پیامها به اشکال مختلف پایان جهان از فرهنگهای گوناگون مربوط میشوند، از جمله چندین اشاره به 21 دسامبر 2012، تاریخی که آبسترگو قصد دارد ماهوارهای را پرتاب کند که، جنگ را به طور دائمی پایان خواهد داد. اشاره شده است که این روش به همان شیوهای خواهد بود که المعلم، مسیاف را هیپنوتیزم کرد، فقط در مقیاسی بزرگتر. بازی با تعجب دزموند درباره معنای همه این تصاویر و اینکه چه کسی میتوانسته آنها را کشیده باشد، پایان مییابد.
به پایان بخش اول از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed رسیدیم.
بخش دوم: بازی Assassin’s Creed: Altaïr’s Chronicles
در سال 1190، جنگهای سومین جنگ صلیبی سرزمین مقدس را در بر گرفته بود و صلیبیون با ساراسنها برای کنترل شهر مقدس، Jerusalem، درگیر بودند. الطایر، یک استاد اساسین برجسته از فرقه اساسینها، پس از سفری دشوار به Alep رسید و آن را تحت حمله دشمنان قسم خورده اساسینها، شوالیههای تمپلار، یافت. او که چارهای جز دفع حمله نداشت، بسیاری از آنها را شکست داد و حتی یک کاپیتان رده پایین را پیش از توقف حمله کشت. پس از آن، الطایر توسط المعلم، استاد اساسینهای لوانت، مأمور شد تا شیء مقدسی به نام جام را پیدا کرده و بازیابی کند. گفته میشد این جام قدرت متحد کردن تمام فرقهها زیر یک پرچم را دارد، به نفع هر طرفی که آن را در اختیار داشته باشد، و میتواند جنگ صلیبی سوم را با پیروزی برای صلیبیون یا ساراسنها به پایان برساند. الطایر بلافاصله حرکت کرد و مأموریت جدید خود را آغاز نمود. الطایر سفر خود را در Damascus آغاز کرد و با نگهبانی به نام رفیک (Rafik) ملاقات کرد، که مهارتهای او را روی یک هدف آسان آزمایش کرد. پس از کشته شدن هدف، رفیک به الطایر اطلاع داد که تاجری به نام تمیر (Tamir) با تمپلارهای منطقه ارتباط دارد. پس از بازجویی از مصباح (Misbah)، مردی که با تمیر ارتباط داشت، الطایر با تاجر روبرو شد و او را کشت، اما پیش از آن فهمید که جام در معبد شن نگهداری میشود و برای ورود به آن به سه کلید نیاز است. سپس الطایر به دیدار فاجرا (Fajera)، رقصنده سیرک رفت، اگرچه او تمایلی به کمک نداشت و اساسین را در مبارزه با یک غول سیرک به نام بدر (Badr) تنها گذاشت. پس از شکست دادن آن مرد و دستگیری فاجرا، او اولین کلید از سه کلید را به الطایر داد و به او گفت که مردی در بیمارستان تمپلار در Tyre میتواند به او در یافتن دو کلید دیگر کمک کند. قبل از ترک، فاجرا از الطایر خواست تا مردی به نام علاء (Alaat) را به عنوان پرداخت برای اطلاعاتی که داده بود بکشد، که او موفق به انجام این کار شد. مدتی بعد پس از رسیدن به Tyre، الطایر ابتدا به دنبال حمید (Hamid)، نگهبان شهر، رفت و از او فهمید که رولند ناپول (Roland Napule)، رئیس بیمارستان و یک تمپلار، از کسی بازجویی میکرده است. برای نفوذ به بیمارستان، الطایر از طریق فاضلابها راه خود را پیدا کرد و از پایین وارد ساختمان شد، قبل از اینکه به ترور رولند اقدام کند. سپس الطایر دومین کلید مورد نیاز را از یک زندانی رولند، پیرمردی که به معبد مرموزی که جام در آن نگهداری میشد رفته بود، دریافت کرد. از آنجا، الطایر به Jerusalem سفر کرد و با نگهبان آنجا، کادار، صحبت کرد. او در آنجا فهمید که رهبر تمپلار منطقه، لرد باسیلیسک (Lord Basilisk)، اغلب در کاخ سلطنتی با پادشاه بود و سومین کلید برای معبد شن را در اختیار داشت. پادشاه Jerusalem قصد داشت همان روز در جایی مهمانی برگزار کند و الطایر برای نزدیک شدن به باسیلیسک تصمیم گرفت محل مهمانی را پیدا کند تا بتواند مخفیانه وارد شود. پس از اینکه الطایر به مکالمات برخی از اشراف گوش داد، از ایمن (Ayman)، یکی از مهمانان جشن، سؤال کرد و فهمید مهمانی قرار است کجا شروع شود. با کمک یکی از افراد کادار، الطایر به جشن نفوذ کرد و آنها برای اولین بار با لرد باسیلیسک روبرو شدند. پس از یک نبرد کوتاه با او، الطایر کلید را به دست آورد، اما قبل از عقبنشینی تمپلار ارشد، فرصتی برای کشتن او نداشت.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از رویارویی با لرد باسیلیسک، گروهی از تمپلارها به یک فروشنده اساسین به نام هازاد (Hazad) حمله کردند و نقشهای از معبد صحرایی که گمان میرفت جام در آنجا قرار دارد را دزدیدند. الطایر آنها را تا برجشان تعقیب کرد و در حالی که با مقاومت شدیدی در قالب منجنیقها، کمانداران، و مردی بیعقل معروف به غول که الطایر در یک حیاط با او روبرو شد، مواجه بود، به بالای برج صعود کرد. پس از عبور از دفاعهای برج و کشتن کاپیتان کماندار مسئول، الطایر با فرمانده، شخصیتی شبیه به اساسین که در واقع یک تمپلار بلندمرتبه بود، روبرو شد. الطایر که چارهای نداشت، راه خود را از میان برج باز کرد و محافظان تمپلار و شاگردش را کشت تا سرانجام به خود آن مرد رسید. پس از کشتن او در نبردی مرگبار، الطایر نقشه معبد را از بدن او بازیابی کرد. پس از ترک برج و دنبال کردن نقشهای که از استاد به دست آورده بود، الطایر به معبد شن رسید. در آنجا، او راه خود را از میان نیروهای تمپلار برای رسیدن به اتاق پیشورودی باز کرد و سرانجام پس از از بین بردن یک غول بزرگ که تبری حمل میکرد، وارد آن شد. در داخل، او صندوقی خالی و باسیلیسک را یافت که به اساسین اشاره کرد که جام در واقع یک زن است. باسیلیسک بیشتر الطایر را مسخره کرد و بار دیگر فرار کرد، در حالی که معبد را در حال فروریختن رها کرد. الطایر که موفق به فرار شد، در حالی که معبد در حال فروپاشی بود، راه خود را به سمت Tyre باز کرد. در Tyre، حمید به الطایر گفت که برای نفوذ به قلعه تمپلار محلی، او باید دو مرد اسیر را آزاد کند. پس از اینکه الطایر دو برادر اسیر را یافت و آزاد کرد، آنها ورودی قلعه را برای او مشخص کردند. سپس الطایر به قلعه نفوذ کرد و در راه با یک غول دیگر روبرو شد. در ادامه راه خود داخل قلعه، الطایر با باسیلیسک روبرو شد و با رهبر تمپلار وارد نبرد شد، در این فرایند او را به شدت زخمی کرد. از آنجا، الطایر به باسیلیسک پیشنهاد کرد که در ازای جان او، او باید اطلاعات را به اساسین بدهد و الطایر به سخن باسیلیک گوش داد که جام در اورشلیم است و تمپلارها در حال محاصره عکا هستند. او همچنین فاش کرد که تمپلارها قصد دارند آب آشامیدنی عکا را مسموم کنند تا حمله خود را سرعت بخشند. قبل از اینکه الطایر به سمت عکا برود، او کشتیهای باسیلیسک را به آتش کشید، به این ترتیب او را در رسیدن به جام قبل از الطایر ناتوان ساخت. سپس الطایر به عکا محاصره شده سفر کرد و با مبارزه با سربازان تمپلار حمله کننده به شهر کمک کرد، قبل از اینکه به عنوان یک سرباز و سپس به عنوان یک عالم به اردوگاه محاصره نفوذ کند. وقتی که سرانجام فرمانده را ترور کرد، الطایر توانست با استفاده از منجنیق از اردوگاه فرار کند. پس از ترک عکا و رسیدن به اورشلیم، الطایر موفق شد جام را از گروهی از تمپلارها نجات دهد. با شناسایی جام به عنوان آدا (Adha)، زنی که از گذشته میشناخت، الطایر از او آموخت که تمپلارها به هاراش (Harash)، فرمانده دوم فرقه Assassins رشوه داده بودند. پس از تدوین نقشهای برای حمله به قلعه اساسین در حلب و کشتن هاراش و قبل از فرار با آدا، اوضاع آنطور که الطایر امیدوار بود پیش نرفت. بعد از اینکه الطایر از میان محافظان اساسین هاراش گذشت و او را کشت، آدا توسط باسیلیسک ربوده و به بندر فرقه تمپلار در صور برده شد. الطایر با ردیابی او، از میان نیروهای فرقه تمپلار جنگید و در یک رویارویی نهایی، باسیلیسک را روی کشتیاش کشت. با این حال، وقتی آدا را هیچ جا پیدا نکرد، با ناامیدی متوجه شد که او در کشتی دیگری بوده که قبل از اینکه الطایر بتواند به آن برسد، فرار کرده است. الطایر در حالی که به ساحل شنا میکرد و کشتی فرقه تمپلار را در دوردست میدید، فریادی به آسمان زد و قول داد: من تو را پیدا خواهم کرد، آدا، در حالی که کشتی دورتر و دورتر به سمت افق میرفت.
به پایان بخش دوم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی بازی Assassin’s Creed: Altaïr’s Chronicles رسیدیم.
بخش سوم: بازی Assassin’s Creed: Bloodlines
در پاییز سال 1191، الطایر، عضو فرقه اساسین، از نقشه تمپلارها برای عزیمت به قبرس باخبر شد. در حالی که تمپلارها در حال آمادهسازی برای ترک بندر عکا بودند، الطایر حملهای را رهبری کرد تا آنها را متوقف کند و اطلاعات بیشتری به دست آورد. الطایر با ماریا ثورپ (Maria Thorpe)، مباشر سابق رابرت د سبله (Robert de Sablé)، روبرو شد و او را مغلوب کرده و به اسارت گرفت. پس از اینکه اساسین با ماریا منطقه را ترک کردند، الطایر از یکی از زیردستانش شنید که تمپلارها اخیراً جزیره قبرس را پس از سقوط حکومت آیزاک کامنوس (Isaac Comnenus) از شاه ریچارد خریداری کردهاند. الطایر با شک به اینکه مقاصد آنها فراتر از حکمرانی است، به همراه ماریا عازم قبرس شد. الطایر به لیماسول رسید و با الکساندر (Alexander)، خبرچینی که مردانش از او یاد کرده بودند، تماس برقرار کرد. الکساندر درباره حضور تمپلارها با او صحبت کرد و نقشهای برای جمعآوری اطلاعات بیشتر طراحی کرد. الطایر با عثمان (Osman)، یک جاسوس مقاومت در ردههای تمپلار، مشورت کرد و موفق شد دفاع قلعه Limassol تحت کنترل تمپلار را کاهش دهد تا به راحتی به قلعه نفوذ کند. او همچنین توانست از وجود یک آرشیو خاص که تمپلارها آن را مخفی نگه داشته بودند، آگاه شود، اگرچه اگر میخواست اطلاعات بیشتری کسب کند، باید به دنبال فردریک د رد (Frederick the Red) میگشت. الطایر وارد قلعه شد و با فردریک روبرو شد، اگرچه قبل از مرگ هدفش هیچ اطلاعاتی به دست نیاورد. هنگام خروج از ساختمان، الطایر دید که خانه امن مقاومت توسط تمپلارها به آتش کشیده شده است و پس از جستجوی منطقه، از زنده ماندن ماریا آگاه شد. الطایر با فرار به منطقه کلیسا، شاهد اعلامیهای بود که توسط آرماند بوچارت (Armand Bouchart)، استاد بزرگ فعلی فرقه تمپلار، در مورد مرگ فردریک صادر میشد. آرماند در میان اعلامیهاش، عثمان را به قتل رساند و تهدید کرد که اگر مردم در جستجوی قاتل همکاری نکنند، کنترل دولت بر شهر را تشدید خواهد کرد. درست در همان لحظه، ماریا رسید و از بوچارت برای امنیت خود التماس کرد، اگرچه او فرار امن ماریا را به همدستی با اساسینها نسبت داد. علیرغم ادعاهای ماریا، مردان بوچارت او را به اتهام توطئه علیه فرقهشان دستگیر کردند، اما الطایر او را رهگیری و نجات داد. پس از تجدید قوا در بندر شهر، الکساندر به الطایر کمک کرد تا یک قایق برای سفر به شهر Kyrenia، جایی که بوچارت به آنجا فرار کرده بود، اجاره کند. الطایر با همکاری پاشا (Pasha)، همکار الکساندر، توانست به همراه ماریا وارد شهر شود. وقتی الطایر به شهر Kyrenia رسید، با مارکوس (Markos)، عضو مقاومت، روبرو شد که به توقف تلاش فرار ماریا کمک کرد. سپس الطایر او را به مراقبت مارکوس سپرد و به جستجوی بارناباس (Barnabas)، رهبر مقاومت که الکساندر از او نام برده بود، پرداخت. در ملاقات با بارناباس، به الطایر دستور داده شد تا جوناس (Jonas)، خائن ادعایی را، به عنوان بخشی از معامله برای کمک در مقابله با تمپلارها به قتل برساند. الطایر با رهگیری جوناس، قبل از مرگ هدفش فهمید که مولوک (Moloch)، شخصیت تمپلار، برای سر او و ماریا جایزه تعیین کرده است. با آگاهی از این موضوع، الطایر به سمت بندر بازگشت تا از امنیت ماریا اطمینان حاصل کند. پس از نجات او و مارکوس از آزاردهندگان، الطایر به آنها دستور داد تا به خانه امن مقاومت بروند. پس از این، الطایر به خانه امن بازگشت و به بارناباس گزارش داد، که متعاقباً به او از شورشی که به دلیل مرگ جوناس در سراسر شهر رخ داده بود، خبر داد. بارناباس ادعا کرد که جوناس مردی بسیار محترم بود، اگرچه تعداد کمی از خیانت او آگاه بودند. سپس الطایر توضیح داد که افراد بیشتری از مقاومت در حال رسیدن به خانه امن هستند و او باید وضعیت را برای آنها توضیح دهد. الطایر برای مقابله با شورش عزیمت کرد و موفق شد و بلافاصله نزد بارناباس بازگشت، اما متوجه شد که او ناپدید شده است. با دیدن اینکه مارکوس و ماریا در امان هستند، الطایر تصمیم گرفت به دلیل تهدیدی که مولوک ایجاد کرده بود، او را از بین ببرد. الطایر با نفوذ به قلعه Kantara، با مولوک مقابله کرد و قبل از اینکه دستگیر شود، فرار کرد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بلافاصله، الطایر به خانه امن بازگشت، اما متوجه شد که ماریا و دیگر اعضای مقاومت توسط تمپلارها برده شدهاند. مارکوس توضیح داد که کشف مخفیگاه آنها به دلیل اوراکل (Oracle) تاریک بود که گفته میشد قدرتهای عرفانی دارد. او همچنین فهمید که مردی که به عنوان بارناباس میشناخت، خائن بوده و بارناباس واقعی قبل از ورود الطایر به قتل رسیده بود. از آنجا، او خانه امن را ترک کرد تا ماریا و اعضای مقاومت را نجات دهد. پس از نجات موفقیتآمیز مردان در بندر Kyrenia، او توانست بفهمد که ماریا توسط شلیم (Shalim)، پسر مولوک، برده شده است. پس از آزادسازی اعضای مقاومت، الطایر با مارکوس تجدید قوا کرد تا وضعیت مردان را گزارش دهد. با عدم اطمینان از عرفان اوراکل، الطایر تصمیم گرفت زندان ادعایی اوراکل در قلعه Buffavento را بررسی کند. در آنجا، او مکالمه بوچارت و شلیم را شنید که به تحویل محمولهای به الکساندر اشاره کردند، که الطایر آن را نشانهای از خیانت تلقی کرد. با نفوذ بیشتر به قلعه، الطایر، اوراکل را پیدا کرد و مجبور شد او را در سلولش به قتل برساند، زیرا او در حالت جنون به الطایر حمله کرد، قبل از اینکه قلعه را ترک کند. با بازگشت به خانه امن، الطایر از مارکوس درباره شلیم اطلاعات خواست. با دریافت اطلاعات اندک، او تصمیم گرفت شلیم را تعقیب کند تا بیشتر درباره او بداند. در حین تعقیب، الطایر شاهد آزار و اذیت شهروندان Kyrenia توسط او و مردانش بود و بر خود واجب دانست که آنها را آزاد کند. پس از انجام این کار، به مارکوس گزارش داد و فهمید که شلیم به طور منظم در کلیسای نزدیک اعتراف میکند. الطایر با صحبت با یک راهب، قرار ملاقاتی ترتیب داد، اما راهب توسط یک مهاجم تمپلار کشته شد. الطایر به تعقیب پرداخت، اما تنها توانست یکی از متعلقات مأمور را بردارد. با گزارش به مارکوس، فهمید که شلیم اغلب در اطراف بندر دیده میشود و تصمیم گرفت با رفتن به آنجا، کار نیمهتمامش را ادامه دهد. الطایر گروهی از زنان زیبا را دید که برای سرگرمی شلیم در نظر گرفته شده بودند و در میان آنها ماریا به طور ناشناس حضور داشت. با دنبال کردن کالسکهای که زنان سوار بر آن بودند، الطایر به قلعه Saint Hilarion رسید و آماده نفوذ به قلعه برای جستجوی شلیم شد. درست زمانی که شلیم را پیدا کرد، الطایر شاهد گفتگوی ماریا با او بود که درباره قصد تمپلارها برای استفاده از Apple صحبت میکردند. پس از ترک شدن توسط ماریا، الطایر خود را برای نبرد با شلیم و برادر دوقلویش شاهار (Shahar)، که فکر میکرد همان شخص اولی است، آماده کرد. پس از مقابله با دوقلوها، الطایر قلعه را ترک کرد و به مارکوس گزارش داد. الطایر فهمید که Kyrenia کاملاً از تمپلارها آزاد شده و ناوگان آنها دوباره به سمت Limassol حرکت کرده است، که او نیز به تعقیب آنها پرداخت. الطایر خانه امن بازسازی شده را پیدا کرد و با الکساندر دیدار کرد، که بلافاصله و به تعجب او، اساسین را خائن خواند. الطایر زنجیره وقایع را برای الکساندر توضیح داد، که متعاقباً به او درباره سوء استفاده تمپلارها از قدرت گفت. الطایر ابتدا با نگهبانان کاپیتان مقابله کرد، سپس با تظاهر به یک پیک تمپلار، از چندین دزد دریایی درباره محل بوچارت پرس و جو کرد. الطایر از قتلی که اخیراً توسط یک گروهبان تمپلار انجام شده بود، مطلع شد و برای بازجویی از او رفت. پس از انجام این کار، او برای کسب اطلاعات بیشتر به سمت دمتریس (Demetris) هدایت شد. با پرسش از دمتریس، فهمید که او مرتکب قتل شده است، اگرچه قبل از اینکه بتواند اطلاعات بیشتری فاش کند، توسط همان مأموری که در Kyrenia دیده بود، کشته شد. الطایر که قادر به تعقیب مأمور نبود، به خانه امن بازگشت، اما فقط یادداشتی از الکساندر پیدا کرد که از او میخواست در حیاط قلعه ملاقات کنند. با انجام این کار، او جسد الکساندر را دید و توسط مأمور تمپلار، که همان فرد جعلی بارناباس بود، مورد استقبال قرار گرفت.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، مأمور توانست کل شهر را علیه الطایر بکند، زیرا یک گروه از مردم به سمت حیاط قلعه حرکت کردند تا او را بیرون کنند. با این، الطایر مجبور شد از Apple of Eden برای دفع مردم بدون تلفات استفاده کند. پس از این، مأمور از او خواست که سیب را به او بدهد، اما درست زمانی که این کار را کرد، توسط ماریا از پشت سرش خنجر خورد. پس از یک بحث، ماریا به الطایر اطلاع داد که محل آرشیو در داخل قلعه قرار دارد. پس از مقابله با گروهی از سربازان تمپلار، الطایر به آرشیو وارد شد. با رسیدن به صحنهای که بوچارت در حال بیهوش کردن ماریا بود، بوچارت به نقشهها و مقاصد واقعی خود اشاره کرد. آرشیو در زمان حکومت کامنوس وجود داشت و به دلیل شکست او از کینگ ریچارد، آرشیو به خطر افتاده بود. برای جلوگیری از این امر، تمپلارها مجبور شدند جزیره را بخرند و به دلیل دخالت الطایر، همچنین مجبور شدند آثار باستانی را از آنجا خارج کنند. پس از پایان صحبتهایش، بوچارت با الطایر وارد نبرد شد، اما سرانجام شکست خورد. الطایر پس از کمک به ماریا برای بهبودی، همراه با او از ساختمان در حال فروریختن فرار کرد و هر دوی آنها قبل از تخریب کامل ساختمان، راه خروج را پیدا کردند. از آنجا، الطایر و ماریا در بندر Limassol درباره مقاصد آینده خود گفتگو کردند. در حالی که ماریا بیان کرد که علاقهمند است به سمت شرق برای رفتن به هند بادبان بکشد، الطایر درباره سفر خود و درک عقیدهاش (Creed) تأمل کرد. پس از آن، او نیز گفت که به سمت شرق خواهد رفت و آن دو با هم بندر را ترک کردند.
به پایان بخش سوم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Bloodlines رسیدیم.
بخش چهارم: بازی Assassin’s Creed II
بازی با یک تکگویی کوتاه از دزموند مایلز (Desmond Miles) درباره رویدادهای بازی اول و وضعیت فعلیاش آغاز میشود. چند ساعت پس از وقایع بازی Assassin’s Creed، در سال 2012، دزموند به این موضوع میپردازد که چگونه توسط شوالیههای معاصر تمپلار، آبسترگو، به اسارت گرفته شده و مجبور شده بود خاطرات ژنتیکی جد خود، الطایر، را در دستگاه Animus بازسازی کند تا به آبسترگو در کشف محل آثار باستانی که به طور جمعی Pieces of Eden (قطعات عدن) نامیده میشوند، کمک کند. به دلیل اثر خونریزی (Bleeding Effect)، دزموند توانایی دید عقاب (Eagle Vision) را به دست آورده که به او امکان میدهد انواع پیامها و نمادهایی را که با خون روی دیوار اتاق خوابش توسط ساکن قبلی، که فقط با نام Subject 16 شناخته میشود، نوشته شده، ببیند. در حالی که به پیام خیره شده، لوسی استیلمن (Lucy Stillman)، کارمند و محقق سابق آبسترگو، که آغشته به خون است، وارد میشود و دزموند را از اتاق آزاد میکند. سپس او برای مدت کوتاهی دوباره وارد Animus میشود و تولد اتزیو آدیتوره (Ezio Auditore da Firenze) را مشاهده میکند، در حالی که لوسی از فایلهای موجود در دستگاه کپی تهیه میکند. پس از یک درگیری کوتاه با نگهبانان امنیتی آبسترگو، آن دو فرار میکنند و به انباری میرسند که لوسی و دو آدمکش معاصر دیگر، شان هاستینگس (Shaun Hastings) و ربکا کرین (Rebecca Crane)، پایگاه عملیاتی خود را در آنجا مستقر کردهاند، که مجهز به نسخه خودشان از Animus است. لوسی از دزموند میخواهد وارد Animus شود و خاطرات ژنتیکی اتزیو را کاوش کند تا جستجو برای باقیمانده Pieces of Eden را قبل از اینکه آبسترگو آنها را پیدا کند، ادامه دهد. به دلیل کاهش روزافزون تعداد آدمکشهای معاصر، لوسی به دزموند اطلاع میدهد که قصد دارد او را در مهارتهای مختلف مورد نیاز برای تبدیل شدن به یک آدمکش (اساسین) آموزش دهد. این کار با بهرهبرداری از اثر خونریزی (Bleeding Effect) و جذب تواناییهای اتزیو توسط دزموند انجام خواهد شد. در سال 1476، اتزیو یک نوجوان بیدغدغه است که در دوران رنسانس در فلورانس زندگی میکند. خانواده او، ادیتورهها (House of Auditore)، یکی از برجستهترین خاندانهای اشرافی شهر است. با این حال، زندگی اتزیو زمانی دستخوش تغییری اساسی میشود که پدرش در میانه یک کودتای سیاسی توسط یکی از دوستان نزدیکش خیانت دیده و به خیانت متهم میشود. دستورات نهایی پدرش، اتزیو را به اتاقی مخفی در خانه خانوادگی هدایت میکند که حاوی صندوقچهای با لباسها و سلاحهای یک اساسین است. اتزیو در نهایت نمیتواند پدر و دو برادرش را از دست خائن نجات دهد و هر سه به ناحق به خیانت متهم شده و به دار آویخته میشوند. پس از تخلیه خانهشان و اقامت کوتاهی با خواهر خدمتکار خانواده، که به اتزیو برخی تکنیکهای بقا را آموزش میدهد، او خواهر وحشتزده و مادر لالشدهاش را به ویلای خانوادگی در حومه شهر میبرد، جایی که عموی اتزیو به نام ماریو (Mario) به آنها پناه میدهد و شروع به آموزش اتزیو برای تبدیل شدن به یک اساسین میکند. ماریو همچنین اطلاعات و سرنخهایی درباره توطئهگران دخیل در خیانت به خانوادهاش ارائه میدهد، که به ردی از فلورانس تا سنت جیمینیانو، فورلی و ونیز تبدیل میشود.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در طول سفرهایش که بیش از یک دهه به طول میانجامد، اتزیو با چندین شهروند ایتالیایی که در تعقیب انتقامش به او کمک میکنند دوست میشود، از جمله لئوناردو داوینچی (Leonardo da Vinci) جوان که صفحات Codex متعلق به الطایر را ترجمه و رمزگشایی میکند و به اتزیو امکان میدهد سلاحها و مهارتهای ترور جدیدی به دست آورد. اتزیو به تدریج شروع به پیدا کردن و ترور توطئهگران دخیل میکند و در نهایت موفق میشود رودریگو بورجا (Rodrigo Borgia) را به عنوان استاد اعظم تمپلارهای ایتالیا شناسایی کند، که هدف اصلیاش به دست گرفتن کنترل تمام ایتالیا است. در سال 1488، اتزیو، رودریگو را تا ونیز تعقیب میکند و کشف میکند که او یک Piece of Eden معروف به Apple را به دست آورده است، شیئی باستانی مشابه آنچه که الطایر تقریباً سه قرن پیش در اختیار داشت. رودریگو به طور گستردهای در حال تحقیق درباره دانش مربوط به Pieces of Eden است و باور دارد که او همان پیامبری است که در اسناد مربوط به این آثار باستانی نام برده شده است. این اعتقاد نهایتاً او و دیگر تمپلارها را به مکانی به نام The Vault هدایت خواهد کرد که تصور میشود حاوی اطلاعات قدرتمند و Pieces of Eden بیشتری باشد. اتزیو و رودریگو به مبارزه میپردازند و هنگامی که اتزیو دست بالا را میگیرد، نگهبانان ظاهر میشوند و شروع به تغییر جهت مبارزه به نفع رودریگو میکنند. متحدان اتزیو که طی سالها ساخته بود، اندکی بعد میرسند و رودریگو را شکست میدهند، که از ترس جان خود فرار میکند و Apple را پشت سر میگذارد. این متحدان و دوستان اتزیو سرانجام ویژگی مشترک خود را فاش میکنند؛ اینکه همه آنها اعضای Assassins هستند، از جمله نیکولو ماکیاولی (Niccolò Machiavelli) بزرگ. آنها اتزیو را به عنوان عضو جدید به Orden میپذیرند و به او اطلاع میدهند که آنها معتقدند او همان پیامبر واقعی است که Assassins (اساسینها) را، نه Templars (تمپلارها)، به Vault هدایت خواهد کرد. دزموند گاهی استراحتهای کوتاهی از Animus میگیرد و در یکی از این استراحتها، لوسی او را آزمایش میکند تا ببیند آیا اثر خونریزی (Bleeding Effect) موثر بوده است یا خیر. دزموند قادر است تمام مهارتهای اتزیو را نشان دهد که نشان میدهد او سالها توانایی را در عرض چند ساعت جذب کرده است. با این حال، در طول این استراحت، دزموند دچار یک توهم عجیب میشود که او را به بدن الطایر در Acre بازمیگرداند. در طول این خاطره، الطایر با ماریا ثورپ (Maria Thorpe)، یک تمپلار سابق، تعامل برقرار میکند و دزموند با تعجب درمییابد که پس از رفتن الطایر، خاطره همچنان با ماریا باقی میماند. در طول خاطرات ژنتیکی اتزیو، دزموند چندین نشانه را کشف میکند که روی نقاط مختلف قرار گرفتهاند و فقط برای کسی که از Animus استفاده میکند قابل مشاهده هستند. مشخص میشود که این نشانهها همانهایی هستند که روی دیوار اتاق دزموند در آبسترگو کشیده شده بودند و تحلیل آنها نشان میدهد که حاوی کد کامپیوتری هستند که درون Animus پنهان شده است. در نهایت مشخص میشود که Subject 16 به Animus نفوذ کرده و شخصاً این نشانهها را درون خاطرات قرار داده است که وقتی لوسی اطلاعاتی را که در آبرستگو بازیابی کرده بود بارگذاری کرد، به Animus جدید منتقل شدند. هر نشانه حاوی تعداد زیادی آثار هنری تاریخی، عکسها و پیامهای گذشته و حال بود که تعداد زیادی از رویدادها و شخصیتهای برجسته را با تمپلارها و قطعات عدن (Pieces of Eden) مرتبط میکرد. همچنین هر کدام حاوی نوعی پازل بود که وقتی حل میشد، قطعههایی از یک ویدیوی بزرگتر را نشان میداد. با این حال، این قطعهها کوتاه و خارج از ترتیب بودند. پس از پیدا کردن و حل کردن تمام بیست نشانه، یک ویدیو آشکار میشود. ویدیو با نشان آبسترگو بالای عنوان Subject 16، جلسه 12، تاریخ طبقهبندی شده قبل از میلاد، شروع میشود. ویدیو یک مرد و زن را دنبال میکند که یکدیگر را با نامهای آدام (Adam) و ایو (Eve) صدا میزنند و در حال دویدن در دنیایی عجیب، مدرن و آیندهنگرانه هستند، ظاهراً کسی یا چیزی آنها را تعقیب میکند. آنها از مجتمعی عبور میکنند که در آن کارگران مشغول ساختن قطعات عدن (Pieces of Eden) بیشتری هستند و به پشت بام میروند. ایو Apple را بالا میگیرد و ویدیو ناگهان با یک فلش از کد باینری پایان مییابد که به Eden ترجمه میشود. دزموند به Animus باز میگردد و تیم متوجه میشود که بسیاری از خاطرات بعدی فاسد شدهاند. آنها میتوانند دوباره شروع کنند اما فقط سالها پس از نبرد بین اساسینها و رودریگو. خاطرات از سال 1499 آغاز میشود و تیم کشف میکند که رودریگو در کلیسای کاتولیک نفوذ و قدرت به دست آورده و در نهایت به عنوان پاپ الکساندر ششم (Alexander VI) انتخاب شده است. اتزیو و متحدانش مدتها جستجو کرده و تمام سی صفحه Codex را جمعآوری کردهاند و از طریق آن کشف کردهاند که Vault در رم، به طور خاص در زیر واتیکان قرار دارد. آنها متوجه میشوند که عصای پاپی یک Piece of Eden دیگر است و رودریگو امیدوار است با استفاده از آن به Vault دسترسی پیدا کند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، اتزیو به واتیکان سفر میکند و تلاش میکند رودریگو را ترور کند. رودریگو از عصا علیه اتزیو استفاده میکند و اتزیو با Apple تلافی میکند. در نبرد پیش رو، اتزیو زخمی میشود و رودریگو با هر دو Piece of Eden فرار میکند. سپس اتزیو او را تعقیب میکند و رودریگو را میبیند که بیهوده تلاش میکند Vault را باز کند. آنها یک بار دیگر میجنگند و سرانجام رودریگو شکست میخورد. با این حال، اتزیو از کشتن او خودداری میکند و اصرار دارد که در زندگیاش به اندازه کافی کشته است و مرگهای بیشتر سرنوشت خانوادهاش را تغییر نخواهد داد. اتزیو ثابت میکند که او پیامبر است وقتی که در دستان او، Apple و عصا Vault را باز میکنند. درون Vault، او نه Pieces of Eden بلکه یک اتاق خالی و یک چهره هولوگرامی به نام مینروا (Minerva) مییابد. او ادعا میکند که اتزیو را به آنجا آورده تا تقریباً ششصد سال بعد، دزموند و متحدانش از طریق Animus سخنان او را بشنوند. مینروا توضیح میدهد که او و نژادش بخشی از یک جامعه پیشرفته بودند که هزاران سال پیش، قبل از اینکه یک رویداد آسمانی بیشتر حیات روی سیاره را از بین ببرد، روی زمین زندگی میکردند. پیش از فاجعهای که برایشان رخ داد، اعضای گونه او انسانها را خلق کردند و از آنها به عنوان یک نژاد برای نیروی کار استفاده کردند. با این حال، بشریت علیه خالقان خود شورش کرد و جنگی طولانی را آغاز نمود. در نهایت، به ظاهر انسانها پیروز شدند، اما سپس فاجعه رخ داد و بسیاری از انسانها و نژاد پیشین را از بین برد. از باقیماندگان، این دو گونه برای بازسازی جهان همکاری کردند، پیش از آنکه نژاد پیشرفته خود را در معابدی در سراسر جهان مهر و موم کنند، با این امید که از وقوع مجدد همان فاجعهای که بیشتر نوع آنها را نابود کرده بود، جلوگیری کنند. همانطور که مینروا به پایان میرسد، او دزموند را با نام خطاب میکند و به او اطلاع میدهد که هر آنچه لازم بوده انجام داده و بقیه به او و متحدانش بستگی دارد. خاطره به پایان میرسد و دزموند در زمان حال بیدار میشود و متوجه میشود که آبسترگو مکان اساسینها را پیدا کرده و به آنها حمله کرده است، در حالی که شان و ربکا او را از Animus بیرون میکشند. لوسی یک هیدن بلید (Hidden Blade) به دزموند میدهد و آن دو به پایین میدوند تا نگهبانها را متوقف کنند، در حالی که شان و ربکا تجهیزات خود را جمع میکنند. با مهارتهایی که دزموند از اتزیو کسب کرده، او قادر است نیروهایی را که علیه آنها فرستاده شدهاند، از بین ببرد و وارن ویدیک (Warren Vidic) را در پشت یک کامیون میبیند. او با طعنه به دزموند میگوید از پیروزی موقتیاش لذت ببرد و کامیون دور میشود. پس از آن، شان و ربکا جمعآوری تجهیزات را به پایان میرسانند و لوسی به دزموند اطمینان میدهد که ویدیک به سزای اعمالش خواهد رسید. گروه مخفیگاه را تخلیه میکند و تلاش میکند یک پناهگاه جدید پیدا کند که طبق گفته لوسی، باید برای مدتی در آنجا امن باشند. همانطور که رانندگی میکنند، لوسی آماده میشود تا نوارهای آخرین جلسه دزموند را بررسی کند و اشاره میکند که چگونه وضعیت به طور چشمگیری تشدید شده و چگونه سخنان مینروا همه چیزهایی را که از آن میترسید، ثابت کرد. او نظریه میدهد که مینروا در مورد وارونگی ژئومغناطیسی زمین صحبت میکرد که میتواند اثرات مخربی بر سیاره داشته باشد. ربکا، Animus را برای ورود مجدد دزموند آماده میکند در حالی که لوسی حدس میزند ممکن است چیزهای بیشتری برای کشف در خاطرات او وجود داشته باشد.
به پایان بخش چهارم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی بازی Assassin’s Creed II رسیدیم.
بخش پنجم: بازی Assassin’s Creed II: Discovery
در سال 1491، در حالی که اتزیو ادیتوره (Ezio Auditore da Firenze)، عضو Assassin، در جستجوی Apple of Eden بود، توسط آنتونیو د ماجانیس (Antonio de Magianis)، رهبر صنف دزدان ونیز، فراخوانده شد تا در حل مشکل رابط اسپانیایی او، لوئیس د سانتانجل (Luis de Santángel)، کمک کند. لوئیس به نمایندگی از ناوبر کریستوفر کلمب (Christopher Columbus)، از اتزیو درخواست محافظت کرد، زیرا میترسید همراهانش برای او سرنوشت شومی رقم بزنند. اگرچه اتزیو در ابتدا مردد بود، اما پس از شنیدن ارتباطات کریستوفا (Christoffa) با اسپانیایی، رودریگو بورجیا (Rodrigo Borgia)، موافقت کرد کمک کند. شکهای لوئیس درست از آب درآمد و اتزیو توانست اقدام به ترور برنامهریزی شده کریستوفا را متوقف کند و او را به سمت مکان امن هدایت کرد وقتی که از محل ملاقات فرار میکرد. سپس، هر دو دوباره در منطقه باغهای ونیز با لوئیس ملاقات کردند. در آنجا، از اتزیو خواستند که یک اطلس برای سفرشان را از مسافرخانهشان بازیابی کند، اطلس حاوی نقشههای مهمی بود که مسیرهای حیاتی را نشان میداد. به عنوان آخرین لطف، اتزیو موافقت کرد و با موفقیت اطلس را بازیابی کرد و آن را به آن دو تحویل داد. قبل از شروع سفرشان، لوئیس به اتزیو درباره وضعیت انجمن اساسینها اسپانیا اطلاع داد، که همه آنها توسط توماس د تورکومادا (Tomás de Torquemada) و انکیزیسیون اسپانیا دستگیر شده بودند. وقتی اتزیو از او پرسید که چگونه از اساسیها اطلاع دارد، لوئیس به او گفت که او ارتباطات خوبی دارد. با بازگشت به نزد آنتونیو، اتزیو اعلام کرد که جستجویش برای Piece of Eden به تعویق افتاده است، زیرا معتقد بود وظیفهاش کمک به اصلاح Brotherhood در اسپانیا است. پس از این، اتزیو صنف دزدان در ونیز را ترک کرد و برای شروع جستجوی خود به دنبال اساسینها در بارسلونا راهی شد. پس از مشکلی کوتاه با یک فرانسوی خلافکار، اتزیو به دنبال اعضای اسپانیایی اساسین گشت، که او را به صنف اساسین هدایت کرد، اما فقط برای اینکه خود را در کمین بیابد. پس از فرار به فاضلابهای زیرزمینی برای اجتناب از سربازانی که او را غافلگیر کرده بودند، اتزیو با یکی از اعضای صنف اساسین به نام رافائل سانچز (Raphael Sánchez) روبرو شد. پس از معرفی، رافائل به اتزیو اطلاع داد که اساسینهای اسپانیایی توسط تفتیشگر گسپر مارتینز (Gaspar Martínez) دستگیر شدهاند و اگر میخواهد اطلاعات بیشتری کسب کند، باید با او ملاقات کند. اتزیو پس از ترک منطقه زیرزمینی، به محل اقامت مارتینز نفوذ کرد و در آنجا این مرد انکار کرد که اساسینها را زندانی کرده است، اما اعتراف کرد که قرار است یکی از آنها را در تیرک آتش بسوزانند. اتزیو پس از آگاهی از این موضوع، گسپر را به قتل رساند و فهرستی از اسامی را از جسد او برداشت. از آنجا، اتزیو برای نجات اساسین راهی شد. با فرار از دست اکثر نگهبانها، اتزیو توانست اساسین را نجات دهد، قبل از اینکه با سانچز ملاقات کند تا درباره فهرستی که پیدا کرده بود گفتگو کنند. پس از خواندن طومار، سانچز نتیجه گرفت که اسامی احتمالاً فهرستی از اهداف مرتبط با تفتیش عقاید اسپانیا هستند. برای از بین بردن آنها، اتزیو و سانچز به Zaragoza سفر کردند تا کالیفیکادور تفتیش عقاید، پدرو لیورنته (Pedro Liorente) را پیدا کنند. با رسیدن به محل پدرو، اتزیو شاهد قتل یک اساسین به دستور پدرو لیورنته و توماس د تورکومادا بود، که دستوراتشان مستقیماً از رودریگو بورجیا میآمد و سوگند خورد زندانیان باقیمانده را قبل از اعدام آزاد کند. با وجود امنیت افزایش یافته، اتزیو اساسینهای زندانی را نجات داد و پس از اینکه پدرو لیورنته وجود تمپلارها را انکار کرد، او را به قتل رساند. با بازگشت و رساندن خبر به رافائل، او فاش کرد که خزانهدار ملکه ایزابلا (Isabella) است و اساسینها با یک طرح تمپلار در قالب تفتیش عقاید و امید آنها برای پاکسازی اسپانیا از تمام مورها مبارزه میکنند. با رسیدن به Granada، اتزیو از کار لوئیس سانتانجل (Luis Santangel) در دربار پادشاه مطلع شد و مأمور شد تا یک جاسوس تمپلار و راهی به درون کاخ محاصره شده Alhambra پیدا کند. اساسینهای اسپانیایی شروع به شک افتادن کردند، که تمپلارها در حال برنامهریزی سفر اکتشافی خود به سمت غرب برای کشف دنیای جدید هستند. اتزیو به داخل راه پیدا کرد و دریافت که تمپلارها پادشاه محمد دوازدهم (Muhammed XII) را به عمد زندانی کردهاند تا محاصره را طولانی کنند و منابع ملکه را در جنگ جاری تحلیل ببرند. اتزیو پادشاه محمد دوازدهم را آزاد کرد و خبر کنارهگیری او را رساند. به عنوان تلافی برای برهم زدن نقشه تمپلار با پادشاه مور، دور جدیدی از دستگیریها و اعدامها توسط توماس د تورکومادا دستور داده شده بود. اتزیو از برخی دستگیریها جلوگیری کرد و تفتیشگر مسئول عملیات، خوان د ماریلو (Juan de Marillo) را به قتل رساند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از شنیدن خبر پایان جنگ و ملاقات پادشاه محمد دوازدهم و ملکه ایزابلا برای بحث درباره شرایط تسلیم او، کریستوفا تهدید کرد که اگر ملکه سریعاً به او پاسخ ندهد، پیشنهادهای دیگری را برای حمایت از سفرش خواهد پذیرفت. کریستوفا که از تعهد نداشتن ملکه به هدفش راضی نبود، به سمت پاریس، فرانسه حرکت کرد تا پیشنهادی از پادشاه چارلز (Charles) را بپذیرد. اتزیو، کریستوفا را در مسیر فرانسه پیدا کرد و او را از یک حمله دیگر محافظت کرد و متقاعدش کرد که به نزد ملکه ایزابلا بازگردد، زیرا او به لطف مشاوره لوئیس سانتانجل و رافائل سانچز نظرش را تغییر داده بود. پس از آنکه کریستوفا با موفقیت سفر اکتشافی خود را آغاز کرد، توماس د تورکومادا سربازان تفتیشگر را برای قتل لوئيس سانتاجل و رافائل سانچز به عنوان انتقام برای مشاورههای مخلشان به ملکه اعزام کرد. اتزیو در جلوگیری از هر دو حمله موفق بود و توماس د تورکومادا را به امید یافتن اطلاعاتی درباره ارتباطاتش با تمپلارها ردیابی کرد. پس از یافتن و مواجهه با او، اتزیو فهمید که بورجیا یکی از سه نامزد پاپ در این سال است، اما با ناموفق بودن تلاش برای ترور، او نزد دیگر اساسینها بازگشت تا به اشتراک بگذارد که به نظر نمیرسید خود توماس د تورکومادا یک تمپلار باشد و احتمالاً بهتر بود که نتوانست او را به قتل برساند، زیرا مرگ او آشوب بیشتری ایجاد میکرد تا اینکه به آن پایان دهد.
به پایان بخش پنجم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed II: Discovery رسیدیم.
بخش ششم: بازی Assassin’s Creed: Brotherhood
با استفاده از Animus 2.0، دزموند مایلز تلاش میکند تا یکی از خاطرات متأخر جد خود، اتزیو ادیتوره را دوباره تجربه کند، به این امید که مکان Apple of Eden او را آشکار کند، که میتواند به اساسینها اجازه دهد از فاجعهای که مینروا پیشبینی کرده بود جلوگیری کنند. با این حال، به جای ورود به خاطرهای مربوط به سال 1506، او مجبور میشود وارد خاطرهای متفاوت شود که در طول نبردی در Viana رخ میدهد. از آنجا، همانطور که اتزیو به قلعه محاصره شده Viana مینگرد، وقایع مشابه محاصره Monteriggioni را به یاد میآورد، که در نتیجه دزموند را بیشتر به عقب، به خاطرهای از سال 1499 میراند. وقتی اتزیو پس از شنیدن پیام مینروا از گاوصندوق زیر واتیکان خارج میشود، متوجه میشود که رودریگو بورجیا فرار کرده است. او همچنین متوجه میشود که عصا جا مانده است و تلاش میکند آن را از جایی که در کف زمین فرو رفته بود بیرون بکشد؛ با این حال، عصا پایین میرود و مهر و موم میشود. ماریو ادیتوره سپس از ورودی به برادرزادهاش فریاد میزند و او و اتزیو راه خود را از واتیکان میجویند. اتزیو، ناتوان از تصمیمگیری درباره اینکه آیا Apple را به رود تیبر انداخته یا نه، آن را به ماریو برای نگهداری میسپارد. سپس دو نفر سوار اسب به Monteriggioni بازمیگردند. با این حال، اتزیو به زودی میآموزد که تمپلارها هنوز قدرت و نفوذ گستردهای در ایتالیا دارند، هنگامی که سزار بورجیا (Cesare Borgia)، پسر رودریگو بورجیا، به Monteriggioni حمله میکند. ارتش سزار شامل سربازان، برجها و توپها به طور کامل حمله میکند و بخش زیادی از شهر و ویلا را ویران میسازد. حمله با ویرانی Monteriggioni، اتزیو که توسط تیراندازان مجروح شده بود و ماریو که توسط سزار خودش کشته شد، پایان مییابد. اگرچه اتزیو سعی میکند که قاتل عمویش را بر اسب دنبال کند، اما بر اثر جراحاتش در جاده رم به هوش میآید. در آن لحظه، دزموند از Animus که در قسمت پشتی ون اساسینها قرار دارد بیدار میشود، در حالی که گروه به Villa Auditore در Monteriggioni مدرن رسیدهاند، آخرین پناهگاه آنها در ایتالیا. لوسی استلیمن توضیح میدهد که آنها باید Apple of Eden اتزیو را بازیابی کنند، زیرا او مشکوک است که مینروا به نوعی آن را تغییر داده است زمانی که آن را در Vault لمس کرده است. دزموند، لوسی، شان هاستینگز و ربکا کرین سپس به سمت Villa حرکت میکنند و به دنبال امنیت Sanctuary زیرزمینی هستند که باید آنها را از دکلهای آبسترگو پنهان نگه دارد. اما وقتی در قفل است، دزموند و لوسی برای پیدا کردن راه دیگری خارج میشوند. پس از عبور از گذرگاه مخفی که اتزیو و شهروندان برای فرار از حمله بورجیا استفاده کردند، راه را برای شان و ربکا باز میکنند. در داخل Sanctuary، دزموند یک اتزیو پیر را به خاطر اثر خونریزی میبیند و نتیجهگیری میکند که او باید سالها پس از حمله به ویلا بازگشته باشد، هرچند به دلیل نامشخصی. او همچنین یک نماد که اتزیو بر روی دیوار کشیده است را پیدا میکند و با استفاده از Eagle Vision، یک سری اعداد پنهان زیر آن را میبیند. چهار اساسین سپس Animus 2.0 را راهاندازی کردند و دزموند به خاطرات اتزیو بازگشت، با این باور لوسی که بهبود هماهنگی دزموند با اتزیو به او اجازه میدهد تا به خاطرهای دست یابد که محل Apple را فاش میکند. اتزیو به هوش میآید در یک خانه کوچک در رم، جایی که زنی که به او مراقبت کرده میگوید مردی او را به آنجا آورده و زره و لباس جدیدی برای او فراهم کرده است. پس از ترک خانه و دریافت دارو از پزشک، اتزیو برای ملاقات با نیکولو ماکیاولی (Niccolò Machiavelli) میرود. از طریق ماکیاولی، او کشف میکند که رم در وضعیت نابسامانی است، و شهروندان توسط بورجیا تحت فشار قرار دارند. بعداً، او همچنین به Followers of Romulus، یک فرقه زیرزمینی متحد با تمپلارها، برخورد میکند و یکی از لانههای آنها، Nero’s Golden Palace را کاوش میکند. بر اساس خود در Tiber Island در مرکز شهر، اتزیو مأموریت خود را برای رهایی شهر از نفوذ سزار و ژنرالهایش آغاز میکند. برای انجام این کار، اتزیو روابط بین انجمن اساسینها و سایر انجمنها در شهر را دوباره برقرار میکند، یعنی Courtesans (که توسط مدونا سولاری (Madonna Solari) و سپس کلودیا ادیتوره (Claudia Auditore) رهبری میشود)، Thieves (که توسط لا ولپه (La Volpe) رهبری میشود) و Mercenaries (که توسط بارتولومئو دالویانو (Bartolomeo d’Alviano) رهبری میشود).
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، سپس اتزیو شروع به بازسازی انجمن اساسینها میکند با جذب شاگردان، که بیشتر آنها شهروندانی هستند که از ظلم و ستم بورجیا رنج میبرند و میخواهند شهر خود را آزاد کنند. وقتی که یک شاگرد آموزشهای خود را به پایان میرساند، اتزیو آنها را به تیمهایی تقسیم کرده و آنها را به مأموریتهایی در سراسر اروپا میفرستد. اتزیو بعداً شروع به نابود کردن نفوذ بورجیا در رم با از بین بردن چندین برج بوریجا و کاپیتانهای آنها میکند. او همچنین نیروهای سزار را با حمله به زرادخانههایشان، قطع منابع مالی نظامیشان و قطع حمایت نیروهای فرانسوی تضعیف میکند. برای انجام این کار، او ماشینهای جنگی لئوناردو داوینچی را نابود میکند و دو تن از ژنرالهای کلیدی سزار را به قتل میرساند: بانکدار او، خوان بورجیا (Juan Borgia)، و ژنرال فرانسوی اکتاویان د والوا ( Octavian de Valois). سپس، به اتزیو اطلاع داده میشود که پیترو رزی (Pietro Rossi)، یک بازیگر و بازیچه لوکرزیا بورجیا (Lucrezia Borgia)، کلیدی به Castel Sant’Angelo دارد. با دانستن اینکه برای ترور موفقیتآمیز سزار و رودریگو به این کلید نیاز دارد، اتزیو، میکلتو کورلا (Micheletto Corella)، قاتل شخصی سزار، را دنبال میکند که دستور قتل پیترو را صادر کرده است. پس از نجات پیترو از ضربه نیزه در هنگام اجرای نمایش و همچنین از مسمومیت، پیترو کلید Castello را به اساسین میدهد. پس از انجام این وظایف، Ezio خواهرش Claudia را به عضویت در انجمن اساسینها درمیآورد و توسط Machiavelli به عنوان منتور جدید اساسینهای ایتالیایی منصوب میشود. به زودی، اتزیو به Castel نفوذ میکند و شاهد قتل رودریگو به دست پسر خودش میشود. سزار مکان Apple of Eden را از لوکرزیا میگیرد و برای بازیابی آن به Basilica di San Pietro میشتابد. با این حال، اتزیو پیش از سزار به Apple میرسد و سپس از آن برای نابودی بقایای ارتش سزاره استفاده میکند. در یک نبرد نهایی، Ezio و اساسینهای دیگر با Cesare و مردان باقیماندهاش در دروازههای رم میجنگند. Cesare توسط Fabio Orsini به دستور پاپ جدید دستگیر میشود، اگرچه قبل از آن اظهار میکند که برای مدت طولانی در زنجیر نخواهد بود و هیچگاه به دست انسان کشته نخواهد شد. مدتی بعد، اتزیو به دلیل نگرانی از این اظهارات، آنها را با لئوناردو در میان میگذارد. لئوناردو پیشنهاد میکند که از Apple استفاده کند تا ببیند آیا گفتههای سزاره درست است یا خیر. پس از کمی تردید، اتزیو تصمیم میگیرد که نصیحت دوستش را دنبال کند و متوجه میشود که سزاره واقعاً قصد فرار از زندان را دارد. اتزیو اعلام میکند که باید بلافاصله راهی شود و به نگرانیهای لئوناردو درباره انجمن اساسینها که پشت سر میگذارد، اطمینان میدهد و میگوید: من این انجمن را برای بقا ساختم، با من یا بدون من. در سال 1507، اتزیو سرانجام سزار را در محاصره ویانا (Viana) در اسپانیا پیدا میکند. اتزیو از میان پیادهنظامها میجنگد و در نهایت موفق میشود سزار را در دیوار قلعه به گوشهای برساند. در یک نبرد اوجگیرانه، اتزیو توانست زره سزار را نابود کند و او را شکست دهد. پس از اینکه سزار اصرار میکند که به دست انسان نخواهد مرد، اتزیو او را به دست سرنوشت میسپارد و او را از دیوار قلعه به پایین پرتاب میکند و به مرگ میسپارد. پس از این، یک خاطره از اتزیو نشان داده میشود که Apple of Eden را در یک خزانه زیر Santa Maria Aracoeli قفل میکند و مکان آن را فاش میکند. دزموند از Animus خارج میشود در حالی که اساسینها تصمیم میگیرند به سمت خزانه بروند و Apple را بازیابی کنند. درست زمانی که ربکا اشاره میکند که برای ورود به خزانه به یک رمز عبور گفتاری نیاز دارند، برق قطع میشود و آنها از استفاده از Animus برای یافتن رمز عبور محروم میشوند. با این حال، دزموند متوجه میشود که نمادی که روی درب خزانه دیده بود، همان نمادی است که قبلاً بر روی دیوار ویلای خانوادهشان کشیده شده بود. شان کشف میکند که دنبالهای از اعداد که پشت این نماد پنهان شده، به هفتاد و دو نام خدا اشاره دارد و رمز عبور برابر با 72 است.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، سپس اساسینها به سمت Colosseum در رم حرکت میکنند و دزموند از دیگران جدا میشود تا راهی به داخل خزانه پیدا کند. در حالی که از طریق مسیر زیرزمینی حرکت میکند، با یکی دیگر از کسانی که قبل از او آمدند، یعنی جونو (Juno)، روبرو میشود که در مورد سقوط بشریت به طور مفصل صحبت میکند. پس از رسیدن به داخل Santa Maria Aracoeli، دزموند در را برای تیمش باز میکند و به زودی شاهد یک خاطره از اتزیو است که از طریق کلیسا در حال دویدن آزاد است. او او را دنبال کرده و سیستمی از میلهها و لولاها را فعال میکند که در نهایت باعث میشود یک پایه کوچک از کف بیرون بیفتد. دزموند با قرار دادن دستش بر روی پایه، سیستم کف را فعال میکند و چهار اساسین را به سمت درب خزانه پایین میآورد. دزموند رمز عبور را وارد میکند و در باز میشود و اتاق بزرگی که خالی است و یک سکوی بلند در وسط آن بالا آمده، نمایان میشود که Apple در آن منتظر است. دزموند با پرش از روی مجموعهای از ستونها، پلهها را برای رسیدن به آن فعال میکند؛ در حالی که صدای جونو در سراسر غار طنینانداز میشود و به طور رمزآلود درباره انسانها، Pieces of Eden و حس ششم صحبت میکند. با این حال، به نظر میرسد که تنها دزموند قادر به شنیدن او است. پس از اینکه اساسینها به سکو دسترسی پیدا میکنند، دزموند به Apple دست میزند و مجموعهای از نمادهای هولوگرافیک ظاهر میشود. شان اشاره میکند که دو مورد از بارزترین آنها، کلاه Phrygian و چشم ماسونی، تنها در یک مکان کنار هم قرار میگیرند؛ اما وقتی دزموند Appleرا برمیدارد، زمان به نظر میرسد که متوقف میشود و او خود را تحت کنترل جونو مییابد. با وجود تلاشهایش، جونو او را وادار میکند که هیدن بلید خود را بکشد و آن را به شکم لوسی بزند. سپس هر دو به زمین میافتند و با خون جمعشده در اطراف لوسی، بیهوش میشوند.
به پایان بخش ششم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Brotherhood رسیدیم.
بخش هفتم: بازی Assassin’s Creed: Revelations
پس از وقایع در خزانه Colosseum که منجر به مرگ لوسی استلیمن شد، دزموند مایلز به حالت کما رفت و در اتاق سیاه Animus بیدار شد، پس از اینکه پدرش، ویلیام مایلز (William Miles) و هارلان تی کانینگهام (Harlan T. Cunningham) او را دوباره به دستگاه بازگرداندند. در حالی که شان هاستینگز در رم برای حضور در مراسم تشییع جنازه لوسی ماند، ویلیام و ربکا کرین وضعیت دزموند را زیر نظر گرفتند و به سمت شهر نیویورک حرکت کردند. در داخل اتاق سیاه، دزموند با ساختار مجازی آزمایششده شانزدهم آبسترگو، کلی کازمارک (Clay Kaczmarek)، ملاقات کرد که توضیح داد برای اینکه دزموند به هوش بیاید، باید به یادآوری باقیمانده خاطرات نیاکانش؛ اتزیو ادیتوره، ادامه دهد تا زمانی که یک Synch Nexus فعال شود. با ورود به یک پرتال دیجیتال درون اتاق سیاه، دزموند شروع به زندگی دوباره دوران پایانی اتزیو کرد، که اکنون در اوایل پنجاهسالگیاش بود و در راه Masyaf بود. در مارس 1511، اتزیو به Masyaf سفر کرد پس از اینکه نامهای از پدر مرحومش درباره کتابخانه مخفی منتور اساسین، الطایر، پیدا کرد که شایعه شده بود حاوی دانش ارزشمند اوست و در زیر قلعه قدیمی اساسینها پنهان شده بود. در آنجا، او با یک گروه از تمپلارها به رهبری لیاندروس (Leandros) روبرو شد که نیروهایش توانستند در نبردی بر اتزیو غلبه کنند؛ در میان اعدامش، اتزیو موفق به فرار شد و به قلعه بازگشت. او بعدها ورودی کتابخانه را پیدا کرد، اما فهمید که برای باز کردن آن به کلیدهای خاصی نیاز دارد. کارگری که در پیشدروازه کتابخانه حضور داشت، به اتزیو گفت که تمپلارها یکی از کلیدها را در زیر قصر سلطان عثمانی پیدا کردهاند و حدس زد که کتابی که لیاندروس در دست دارد، آنها را به دیگر کلیدها هدایت میکند. با توجه به این موضوع، اتزیو قلعه را ترک کرد تا کتاب را از لیاندروس بگیرد و در نهایت پس از یک تعقیب طولانی، فرمانده تمپلار را در Atlas Village کشت. پس از بهدستآوردن کتاب، اتزیو راهی قسطنطنیه شد، جایی که باقی کلیدها پنهان شده بودند. تا ماه مه، اتزیو به قسطنطنیه رسید و پیش از پهلو گرفتن، با یک جوان ملاقات کرد و بلافاصله پس از ورودش، توسط یوسف تظیم (Yusuf Tazim)، رهبر انجمن محلی، مورد استقبال قرار گرفت. یوسف به اتزیو تور شهری را داد و او را با انجمن آشنا کرد و بقایای امپراتوری بیزانس در شهر را نشان داد. اتزیو همچنین یک Hookblade دریافت کرد و آموزش استفاده از آن را دید. در عوض، اتزیو بعداً به دفاع و بازپسگیری برخی از مخفیگاههای اساسینهای شهر از تمپلارها کمک کرد. پس از کمک به انجمن برای جذب چند شاگرد جدید و یادگیری نحوه استفاده از بمبها، اتزیو به اولین مکان کلیدها رفت: پایگاه تجاری قدیمی نیکولو (Niccolo) و مافئو پولو (Maffeo Polo) که اکنون یک کتابفروشی متعلق به سوفیا سارتور (Sofia Sartor)، زنی که اتزیو اولین بار در طول سفرش به شهر دیده بود، بود. پس از معرفی، اتزیو ورودی به Yerebatan Cistern پیدا کرد، جایی که اولین کلید را به همراه یک کتاب و نقشه رمزگذاری شده یافت که به کتابهای نادر که مکان کلیدهای دیگر را نشان میداد، هدایت میکرد. با توافق متقابل، اتزیو به سوفیا قول داد که اگر او به رمزگشایی نقشه کمک کند، او اجازه میدهد که سوفیا چند نسخه از کتابها را قرض بگیرد و چاپ کند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در جریان جستجویش، اتزیو به یوسف کمک کرد تا از یک قتل برنامهریزی شده علیه شاهزاده عثمانی جلوگیری کند. با پوشش یک دلقک، اتزیو توانست به موفقیت این ترور را متوقف کند و این کار او موجب جلب نظر شاهزاده شد؛ همان جوانی که در راه ورود به شهر با او ملاقات کرده بود، سلیمان اول (Suleiman I). پس از این، اتزیو با سلیمان ملاقات کرد تا از عامل پشت این حمله مطلع شود، که آنها مشکوک بودند که ممکن است کاپیتان Janissary، تاریک بارلت (Tarik Barleti)، باشد. با دنبال کردن تاریک، اتزیو به زودی متوجه شد که او با مانوئل پالئولوگوس (Manuel Palaiologos)، ولیعهد پیشین تخت بیزانس، ارتباط دارد. با این دانش، سلیمان از اتزیو درخواست کرد که تاریک را ترور کند. با این حال، در آخرین لحظات زندگیاش، تاریک فاش کرد که نیروهایش قصد داشتند پس از جلب لطف مانوئل، او را کمین کنند. قبل از مرگ، تاریک به اتزیو اطمینان داد که نقشهاش را ادامه دهد و راهی Derinkuyu در کاپادوکیا شد. اتزیو در میان وظایفش برای سلیمان، به جستجوی مداوم برای کتابها با کمک سوفیا ادامه داد و در همین حال، لطف او را جلب کرده و در برخی از امور به او کمک کرد. اتزیو به حضور سوفیا علاقهمند شد، اما نمیتوانست وابستگیها یا شغلش را به او فاش کند، زیرا از این میترسید که ممکن است او را در خطر بیندازد. سوفیا و اتزیو در نهایت به طور موقت باید از یکدیگر جدا میشدند، زیرا سوفیا به Adrianopoli سفر کرد؛ قبل از رفتن، اتزیو، سوفیا را به مراقبت یوسف سپرد. با هر کتاب، او توانست یکی از کلیدها را از یکی از مکانهای مخفی به دست آورد و با هر کدام، توانست برخی از لحظات کلیدی زندگی الطایر را دوباره زندگی کند. کلید اول، تلاشهای قهرمانانه الطایر در سال 1190 را نشان داد، جایی که الطایر، Masyaf را از حمله خائن هاراس (Haras) نجات داد. کلید دوم، آتشسوزی منتور الطایر، المعلم (Al Mualim) و شورش ناموفق عباس سوفیان (Abbas Sofian) را که با استفاده از Apple of Eden انجام شد، توضیح داد؛ که الطایر بعدها آن را بازیابی کرد. سومین یادآوری، سقوط الطایر از قدرت در سال 1228 را به تصویر کشید؛ پس از شکست ارتش چنگیز خان (Genghis Khan) با پسرش دریم (Darim) و همسرش ماریا (Maria)، الطایر متوجه شد که عباس فرمان را از ملک السیف (Malik Al-Sayf)، نماینده منصوب شده الطایر، ربوده و پسرش سف (Sef) توسط سوامی (Swami)، دست راست عباس، کشته شده است. الطایر با عباس و وفادارانش روبرو شد، اما با خشم زیادی مواجه شد و از Apple برای انتقام استفاده کرد که در نهایت منجر به مرگ هر دو شخص سوامی و ماریا شد. پس از این حادثه، الطایر همراه با دریم Masyaf را ترک کرد پیش از آنکه عباس بتواند آنها را به دام بیندازد. کلید چهارم، بازگشت الطایر به قدرت در سال 1247 را نشان داد، با کمک چندین اساسین که از حکومت عباس خسته شده بودند؛ او این کار را از طریق مرگ عباس به دست خود، جایی که الطایر از Hidden Gun جدیدش استفاده کرد، به دست آورد. در حین زندگی دوباره خاطرات آخرین اتزیو، دزموند با کلی چندین بار در جزیره Animus مواجه شد و همچنین گفتوگوهایی میان پدرش، ربکا و شان را شنید. دزموند همچنین خاطرات خود را در شبیهسازی بسیار متفاوتی دوباره تجربه کرد، جایی که به هسته Animus رسید. در آنجا، بازنگری از زندگیاش روایت شد؛ دزموند در یک جامعه کوچک به نام The Farm بزرگ شد، اما سریعا به دلیل قوانین سختگیرانه والدینش فرار کرد. او از جایی به جای دیگر در حال جابجایی بود و در نهایت در نیویورک ساکن شد و شغلی به عنوان پیشخدمت در مکانی به نام Bad Weather پیدا کرد. یادآوری او تا زمان دستگیریاش توسط آبسترگو و اقامت در تأسیساتشان ادامه داشت.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، اتزیو در مارس 1512 به کاپادوکیا رسید همراه با پیری ریس (Piri Reis)، پس از اینکه زنجیر بزرگ قسطنطنیه را نابود کرد. در آنجا، او با دیلارا (Dilara)، خبرچین تاریک، در شهر Derinkuyu ملاقات کرد. دیلارا در نهایت پس از جدایی از اتزیو دستگیر شد و توسط شاکولو (Shahkulu)، شریک پالئولوگوس، بازداشت شد. اتزیو با عجله به نجات دیلارا پرداخت، هرچند او به منظور نجات بقایای نیروهایش از شاکولو رفت. در شهر، آنها فهمیدند که شاکولو قصد دارد یکی از مردان دیلارا به نام جوناس (Janos) را به قتل برساند؛ اتزیو به ضرب و شتم عمومی پایان داد و پس از مبارزهای سخت، شاکولو را کشت. پس از آن، اتزیو برنامهریزی کرد تا توپخانههای جعلی را که توسط تاریک به مانوئل داده شده بود، بسوزاند، که باعث انفجار باروت واقعی توپخانه خواهد شد. اتزیو در نفوذ به زرادخانه شهر موفق شد و توانست انفجاری ایجاد کند که موجب هرج و مرج کافی برای بیرون کشیدن مانوئل پالئولوگوس شد. اساسین سپس توانست مانوئل را پس از تعقیب طولانی به گوشهای بکشد و او را پیش از فرار از بندر داخلی شهر بکشد. به این ترتیب، اتزیو موفق شد آخرین کلید را از مانوئل به دست آورد. درست در همان لحظه، اتزیو شاهزاده احمد (Prince Ahmet) را؛ عمو سلیمان و کسی که اتزیو چندین بار با او ملاقات کرده بود، بر روی یک کشتی با بیزانسیها مشاهده کرد. احمد نقش واقعی خود به عنوان رهبر تمپلارهای بیزانس را فاش کرد. در آنجا، او تهدید کرد که کلید را از اتزیو بگیرد و پس از رد درخواست اساسین، احمد تهدید کرد که سوفیا سارتور را به اسارت درآورد. با وجود هشدارهای اتزیو، احمد به راه خود ادامه داد و به سمت قسطنطنیه راهی شد. اتزیوبا عجله از شهر در حال سوختن فرار کرد و به سمت قایقش بازگشت و در مسیر بازگشت، به یادآوری از زندگی الطایر با کلید پنجم را دوباره تجربه کرد.کلید پنجم زندگی پایانی الطایر را در سال 1257 نشان داد؛ نیکولو و مافئو پولو در حال آمادهسازی برای ترک به قسطنطنیه برای تأسیس یک اتحادیه، پس از اقامتشان در Masyaf بودند. در آن زمان، مغولهای مهاجم به شهر نزدیک میشدند. لطایر به برادران Codex خود را به عنوان هدیه وداع داد و با دریم آنها را از شهر خارج کرد و هر مغولی که نزدیک میشد را با استفاده از Apple of Eden شکست داد. هنگامی که برادران بر روی اسبهایشان رفتند، الطایر کلیدها را به آنها داد و درخواست کرد که این کلیدها از دیگران پنهان بماند، تا کسی که قرار است پیام را ببیند بتواند آن را پیدا کند. اتزیو بعداً به قسطنطنیه بازگشت و به سرعت به فروشگاه کتاب سوفیا رفت. در آنجا، او با گروهی از اساسینها که کشته شده بودند، و همچنین یوسف که پیامی برای اتزیو داشت و با یک خنجر به پشت او وصل شده بود، مواجه شد. اتزیو که پر از خشم در کشتار بود، به بندر Theodosius رفت و با بسیاری از شاگردان اتحادیه به منطقه حمله کرد. در آنجا، او احمد را پیدا کرد و برای مکان سوفیا او را تهدید کرد. با این حال، او تنها با شرطی موافقت کرد که اتزیو تمام کلیدهای Masyaf را در برج Galata به او برساند. با خروج احمد، سلیمان خود را به اتزیو معرفی کرد و از او خواست تا جلوی جاهطلبیهای عمویش را بگیرد، بدون اینکه او را بکشد اگر ممکن است. اتزیو بعد از اینکه یک رهبر جدید برای اتحادیه ترکیه منصوب کرد، با احمد ملاقات کرد. در طول این ملاقات، احمد یکی از مردانش را مأمور کرده بود تا سوفیا را در لبه برج Galata نگه دارد. اتزیو تحت فشار برای اتخاذ تصمیم، کلیدها را به احمد داد و به نجات سوفیا شتافت. اما، زن در واقع تنها یک طعمه بود و سوفیا واقعی در جایی دیگر در حال آویزان شدن بود. اتزیو به سرعت به مکان او رسید و توانست او را در زمان مناسب نجات دهد. در حالی که سوفیا بهبود مییافت، اتزیو تماشاگر بود که کالسکه احمد از شهر خارج شد، سپس او و سوفیا به کالسکه خودشان سوار شده و به دنبال کالسکه احمد رفتند. خوشبختانه، اتزیو توانست به احمد در حومه شهر برسد و در نهایت باعث سقوط کالسکه او و خود احمد شود. در حین سقوط و مبارزه، اتزیو از چتر نجاتش برای نجات خود و احمد استفاده کرد و موفق شد به سلامت فرود بیافتد. سپس اساسین کلیدها را برداشت و به این فکر کرد که چه باید با احمد کند. در این حین، برادر احمد سلیم اول (Selim I) با گروهی از محافظان عثمانی و جنچیها رسید. متعجب از این وضعیت، احمد به نام سلطان بایزید دوم (Bayezid II) دستور داد که نیروها عقبنشینی کنند، هرچند که به طور ناآگاهانه، سلیم به عنوان سلطان جدید امپراتوری عثمانی معرفی شده بود؛ سلیم سپس برادرش را با هل دادن او از لبه یک صخره به قتل رساند. وقتی که اتزیو با سلیم ملاقات کرد، سلیم تهدید کرد که اگر اتزیو به قسطنطنیه بازگردد، کشته خواهد شد و تنها به دلیل کلام خوب سلیمان او را نجات داد. با افزایش تنشها بین این دو مرد، خشم اتزیو تنها با سوفیا آرام شد و وقتی که سلیم رفت، اتزیو و سوفیا نیز به سمت Masyaf حرکت کردند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از بازگشت به Animus Island برای آخرین بار، دزموند شاهد حذف برنامهریزی شده Animus بود و دید که همه چیز در مقابل او حل میشود. کلی، که به خوبی از آنچه در حال وقوع بود آگاه بود، برای آخرین بار دزموند را در آغوش کشید و سپس او را به داخل پورتال دیجیتال هل داد و با فدا کردن خود، او را از حذف شدن نجات داد. دزموند با تردید کلی و جزیره را ترک کرد و آخرین خاطرات اتزیو را دوباره زنده کرد. اتزیو و سوفیا به Masyaf رسیدند و در طول راه، اتزیو تاریخ اساسینها و اصول آن را توضیح داد. در آنجا، اتزیو به زندگی خود فکر کرد و تصمیم به بازنشستگی گرفت پس از اینکه محتوای کتابخانه را آموخت، تا باقیمانده زمان خود را با سوفیا بگذراند. وقتی به درب کتابخانه رسیدند، اتزیو از پنج کلید استفاده کرد و موفق شد معمای حک شده روی درب را حل کند، سپس به داخل رفت و سریعا کتابخانه را پیدا کرد؛ بدون کتاب به جز بقایای نشسته الطایر. جسد او یک کلید آخرین را در دست داشت، که آخرین یادگار بزرگ او بر روی آن حک شده بود. تا پایان سال 1257، الطایر قلعه را خالی کرده و تمام اساسینهای خود را پراکنده کرده بود. پس از آخرین دیدار با دریم، الطایر به او دستور داد که برود تا قلعه خالی بماند وقتی که مغولها برگردند و خود در کتابخانه همراه با Apple باقی بماند. پس از آخرین در آغوش گرفتن پسرش، الطایر، در کتابخانه قفل شد و Apple را روی پایهای قرار داد. سپس اساسین در یکی از صندلیها نشسته و آخرین کلید خود را در دست گرفت و حافظهاش را ثبت کرد تا در سن 92 سالگی بمیرد. پس از زنده کردن آخرین یاد الطایر، اتزیو به بررسی منتور Apple of Eden پرداخت و تصمیم گرفت که Piece of Eden در همانجا باقی بماند و سپس در نهایت سلاحهایش را به علامت بازنشستگی خود کنار گذاشت. در آنجا، Apple فعال شد و اتزیو به دزموند صدا زد. اساسین وجودش را به عنوان یک وسیله برای پیامی که برای او نبوده پذیرفت و از دزموند خواست که خونریزی در زندگیاش را معنادار کند. وقتی که یک تصویر روح مانند از دزموند ظاهر شد، اتزیو دستش را به سوی او دراز کرد و این عمل Synch Nexus را فعال کرد. در درون Nexus، دزموند با جوپیتر (Jupiter) ملاقات کرد. در آنجا، سرنوشت نهایی تمدن اول افشا شد: مردم آن تمدن چندین معبد ساختند تا راههایی برای نجات خود از فاجعهای بزرگ که در شرف وقوع بود، بررسی کنند. هر معبد روشهای مختلفی را برای متوقف کردن این رویداد امتحان کرد و دادههای آنها به معبد بزرگ ارسال شد. با وجود تلاشهایشان، روشهایشان اثربخش نبود و در نهایت باعث سقوط تمدن آنها و نزدیک شدن به انقراض، همچنین انسانها شد. جوپیتر سپس مکان معبد بزرگ را به دزموند نشان داد، که در نیویورک بود. جوپیتر همراه با مینروا و جونو، مسئولیت جلوگیری از وقوع فاجعه دوم را به زدموند سپرد. پس از شنیدن سخنان جوپیتر، دزموند از کما بیدار شد و توسط پدرش، ربکا و شان مورد استقبال قرار گرفت. وقتی که دزموند ایستاد، به تیم اطمینان داد که چه کاری باید انجام دهد؛ تیم سپس از ون خارج شدند و به سمت معبد بزرگ حرکت کردند.
به پایان بخش هفتم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Revelations رسیدیم.
بخش هشتم: بازی Assassin’s Creed III
داستان بازی در زمان حاضر آغاز میشود که دزموند، پدرش ویلیام، ربکا کین و شان هاستینگز معبد بزرگ را در غاری در تورین، نیویورک پیدا میکنند. با استفاده از Apple of Eden از اتزیو برای دسترسی به ساختار، دزموند بخش بزرگی از تجهیزات را فعال میکند، همچنین یک تایمر که نشان میدهد دومین فاجعه چه زمانی پیشبینی میشود، که در تاریخ 21 دسامبر 2012 است. ذهن او سپس به حالت محو شدن میرود که در آن برخی از خاطرات مهم اجدادش، هیثم کنوی (Haytham Kenway)، را دوباره زندگی میکند. در طی یک اجرا در تئاتر رویال لندن، هیثم مردی به نام میکو (Miko) را میکشد و مدالی را میدزدد که او و همکارانش معتقدند به آنها امکان دسترسی به انبار، کسانی که قبل از آنها آمدهاند، را میدهد. پس از بازگشت هیثم با مدال، او به مستعمرات بریتانیایی آمریکا فرستاده میشود تا انبار را پیدا کند. پس از جلوگیری از تلاش خدمه لوئیس میلز برای تحویل او به کشتی تعقیبکننده در حالی که در کشتی Providence بود، هیثم به بوستون میرسد. در آنجا، او مأمور جمعآوری پنج نفر وفادار به هدفش میشود؛ چارلز لی( Charles Lee)، ویلیام جانسون (William Johnson)، توماس هیکی (Thomas Hickey)، بنجامین چرچ (Benjamin Church) و جاناتان پیتکرین (Jonathan Pitcairn). در این فرآیند، او یک تاجر برده به نام سایلس تچر (Silas Thatcher) را میکشد و گروه بزرگی از مردم قبیله Kanien’keháرا آزاد میکند، با این باور که این کار آنها را به هدفش نزدیک میکند. یکی از این افراد Kanien’kehá، به نام زیو (Kaniehtí)، موافقت میکند که به هیثم در یافتن انبار کمک کند به شرطی که او ژنرال ادوارد برادک (Edward Braddock) را بکشد، مردی که مسئول به بردگی گرفتن مردم اوست. پس از ردیابی حرکات برادک، هیثم او را در حین عقبنشینی از نبرد در Fort Duquesne میکشد. سپس هیثم و زیو وارد معبد بزرگ میشوند، اما متوجه میشوند که مدالی که هیثم دارد نمیتواند آن را باز کند. در آن لحظه، هر دو احساسات عاشقانه خود را نسبت به یکدیگر آشکار میکنند و رابطهای را آغاز میکنند که مدتی ادامه خواهد داشت. مدتی بعد، چارلز لی به طور رسمی به سازمان هیث.، یعنی Templar Order، ملحق میشود. این رویداد دزموند را شگفتزده میکند و او خود را از Animus خارج میکند تا این اطلاعات جدید را جذب کند. او سپس با پدرش وارد یک دعوای کوتاه میشود و میگوید که با او به عنوان یک مهره رفتار میشود و ویلیام هم از روی خشم به او ضربه میزند. پس از کاهش تنش، شان به دزموند انتخاب میدهد: کشف معبد بزرگ یا بازگشت به Animus. داستان سپس به دیدگاه راداهانگیدو (Ratonhnhaké)، پسر زیو از هیثم، تغییر میکند. پس از بازی قایمباشک با دوستان دوران کودکیاش در جنگل نزدیک روستایش، او با چارلز لی و همکارانش روبرو میشود که به زور به راداهانگیدو اطلاع میدهند که میخواهند با بزرگان روستا صحبت کنند. راداهانگیدو سپس بیهوش میشود و وقتی به روستا بازمیگردد، متوجه میشود که روستا به آتش کشیده شده است. اگرچه او موفق میشود مادرش را پیدا کند و سعی میکند او را از یک سازه فرو ریخته آزاد کند، اما در نهایت نمیتواند او را نجات دهد و او در برابر چشمانش میمیرد. چند سال بعد، یک راداهانگیدو نوجوان توسط یکی از بزرگان روستا مطلع میشود که دلیل ممنوعیت خروج از دره نزدیک این است که هدف آنها حفاظت از معبد بزرگ است. او سپس یک کره کریستالی مانند را به او نشان میدهد که با لمس او فعال میشود و به او اجازه میدهد با جونو ارتباط برقرار کند. جونو به او اطلاع میدهد که او و روستایشان نگهبانان معبد بزرگ هستند و احتمالهای فعلی نشان میدهد که اگر او از دره خارج نشود، روستایشان نابود خواهد شد و مردمش کشته خواهند شد. پس از نشان دادن نماد اساسینها به او، وی میگوید که دره را ترک کند، آکیلیس دیونپورت (Achilles Davenport) که یک اساسین هست، را پیدا کند و او را متقاعد کند که به آموزش دهد. پس از انجام این کار با محافظت از عمارت دیونپورت در برابر راهزنان، راداهانگیدو به پیشنهاد آکیلیس نام کانر (Connor) را برمیگزیند و این زوج برای جمعآوری تدارکات به بوستون میروند. در آنجا هیثم تلاش میکند پسرش را برای وقایع قتل عام بوستون مقصر جلوه دهد و کانر را در شهر بدنام میکند. سپس او با ساموئل آدامز (Samuel Adams) ملاقات میکند که به کانر در مورد چگونگی کاهش بدنامیاش مشاوره میدهد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در بازگشت، آکیلیس کشتی Aquila را به کانر معرفی میکند که میتواند از آن برای گشت زنی در ساحل شرقی آمریکا استفاده کند. همانطور که کانر هنر اساسین بودن را میآموزد، به شهرهای بوستون و نیویورک و همچنین یک منطقه باز بزرگ به نام Frontier برده میشود. پس از اینکه آکیلیس او را به عضویت کامل انجمن اساسینها درمیآورد، کانر برای از بین بردن تمپلارهای مستعمراتی راهی میشود. ویلیام جانسون (William Johnson) اولین کسی است که ترور میشود، پس از آنکه تلاش میکند زمینی را که مردم کانر در آن ساکن هستند خریداری کند. سپس، کانر به سراغ جان پیتکرین میرود که فرمانده نیروهای بریتانیا در تپههای Bunker و Breed است. سپس کانر به تعقیب توماس هیکی میپردازد که کشف میکند در حال توطئه برای ترور جورج واشنگتون (George Washington) است. کانر، هیکی را پیدا میکند و پس از یک درگیری کوتاه، هر دو به زندان انداخته میشوند. با این حال، هیکی مدت زیادی بازداشت نمیماند و با نفوذ هیثم و لی آزاد میشود، در حالی که کانر به توطئه علیه واشنگتن متهم شده و به مرگ از طریق اعدام با طناب دار محکوم میشود. خوشبختانه، آکیلیس و همکاران اساسینش موفق میشوند کانر را در زمان اجرای حکم آزاد کنند. سپس کانر به دنبال هیکی میرود و موفق میشود قبل از اینکه این تمپلار بتواند واشنگتن را بکشد، او را ترور کند. با توجه به اینکه هیثم، لی و بنجامین چرچ هنوز آزاد هستند، کانر نگران است که آنها همچنان در حال توطئه برای از بین بردن واشنگتن باشند. کانر با واشنگتن ملاقات میکند که به او اطلاع میدهد چرچ کالاهای حیاتی برای ارتش قارهای را دزدیده و فرار کرده است. کانر موافقت میکند که او را تعقیب کند و در این فرآیند با پدرش، هیثم، ملاقات میکند. هیثم فاش میکند که خودش نیز در تعقیب چرچ است، زیرا او به تمپلارها نیز خیانت کرده است. این دو توافق میکنند که اختلافات خود را کنار بگذارند و با هم به دنبال چرچ بگردند. پس از سفر به کارائیب با کشتی Aquila و تعقیب کشتی چرچ، هیثم و کانر موفق میشوند چرچ را پیدا کرده و او را بکشند. سپس آنها به مستعمرات بازمیگردند تا با واشنگتن دیدار کنند. در اینجا، هیثم نامهای از واشنگتن کشف میکند که دستور حذف تمام قبایل بومی از سرزمینشان را صادر کرده است، زیرا تعدادی از آنها از بریتانیاییها حمایت میکنند. یکی از قبایلی که باید حذف شود، Kanien’kehá:ka است، علیرغم بیطرفی آنها. در نتیجه، کانر روابط خود را با هیثم و واشنگتن قطع میکند. سپس او برای محافظت از روستای قبیلهاش در برابر نیروهای مهاجم میهنپرست (Patriot) راهی میشود. پس از رسیدن، کانر متوجه میشود که مردمش در امان هستند، اما همچنین کشف میکند که مادر قبیله (Clan Mother) افراد قبیله را اعزام کرده است تا نیروهای ارتش قارهای که برای پاکسازی روستا فرستاده شدهاند را عقب برانند. کانر همقبیلهایهای خود را از حمله به سربازان باز میدارد، اما مجبور میشود نزدیکترین دوست دوران کودکیاش، Kanen’tó:kon، را که تحت تأثیر چارلز لی قرار گرفته بود، بکشد. کانر در مأموریت خود برای از بین بردن تمپلارها دچار تردید میشود و باور دارد که میتواند پدرش را به طرز فکر اساسینها متمایل کند. سپس او برای تعقیب لی راهی میشود که توسط واشنگتن بیآبرو شده و در Fort George پناه گرفته است. با کمک لافایت (Lafayette)، کانر ترتیبی میدهد تا بندر New York برای ایجاد حواسپرتی بمباران شود و به قلعه نفوذ میکند. با این حال، او توسط هیثم در کمین گیر میافتد که فاش میکند لی با مدال فرار کرده است، و این دو درگیر نبرد میشوند. کانر که اکنون میپذیرد پدرش متقاعد نخواهد شد، هیثم را میکشد. همانطور که دزموند این وقایع را در Animus تجربه میکند، گاهی از آن خارج میشود تا سلولهای قدرت ضروری برای کاوش در معبد بزرگ را که در مکانهایی مانند منهتن و برزیل یافت میشوند، بازیابی کند. در طی این سفرها، او با دنیل کراس (Daniel Cross) روبرو میشود، یک جاسوس تمپلار که مسئول کشتن استاد (Mentor) دوران مدرن و آغاز یک پاکسازی گسترده در فرقه اساسینها بوده است. در حین کاوش در معبد، دزموند هرازگاهی با جونو روبرو میشود که وقایع منجر به اولین فاجعه که زمین را زخمی کرد، فاش میکند. در یکی از این گفتگوها، دزموند آشکار میکند که مرگ لوسی به دست او تصادفی نبوده است. او توضیح میدهد که پس از آنکه Apple of Eden قصد لوسی برای بردن سیب به صنایع آبرسترگو را نمایان کرد، دزموند تصمیم گرفت او را بکشد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، وقتی سومین سلول قدرت در قاهره، مصر پیدا میشود، ویلیام پیشنهاد میدهد که آن را بازیابی کند، در حالی که دزموند به جستجو در خاطرات کانر برای یافتن کلید مانع درونی معبد بزرگ ادامه میدهد. با این حال، ویلیام توسط آبرستگو دستگیر و در تأسیسات آنها در رم نگهداری میشود، همان مکانی که دزموند زمانی که دستگیر شده بود و مجبور به تجربه مجدد خاطرات ژنتیکی الطایر شده بود، در آنجا نگهداری میشد. از طریق یک پیام ویدئویی، وارن ویدیک (Warren Vidic) از دزموند میخواهد که Apple of Eden را به او تحویل دهد در ازای آزادی ویلیام. در پاسخ، دزموند به آزمایشگاه نفوذ میکند، جایی که دوباره با دنیل روبرو میشود. وقتی دنلیل، دزموند را در یک اتاق گوشه میکند، تمپلار شروع به رنج بردن از اثر خونریزی میکند، به دلیل اینکه در یک Animus پرورش یافته و خاطرات اجدادش، نیکولای (Nikolai) و اینوکنتی اورلوف (Innokenti Orelov)، را برای دورههای طولانی زمان تجربه کرده است. سپس دنیل از اتاق فرار میکند و دزموند او را تعقیب میکند. پس از یک تعقیب کوتاه، دزموند، دنیل را ترور میکند و با ویدیک در دفترش روبرو میشود، جایی که از Apple of Eden برای کشتن تمپلار و محافظانش استفاده میکند. سپس دزموند، ویلیام را نجات میدهد و از Apple of Eden برای هدایت آنها از تأسیسات بهطور ایمن استفاده میکند. وقتی که دزموند به Animus بازگشت، او مشاهده میکند که کانر دوباره در تعقیب لی است. پس از گوش دادن پنهانی به کاپیتان یک کشتی برای تعیین موقعیت لی، کانر، لی را از طریق یک کشتی در حال ساخت که به آتش کشیده شده بود، تعقیب میکند. دو نفر پس از سقوط از طریق یک بخش از کشتی به بنبست میرسند و کانر در ناحیه کمر توسط یک تکه چوب شکسته زخمی میشود. لی از کانر میپرسد که چرا همچنان پافشاری میکند، حتی اگر دستور تمپلار بهطور چرخشی قدرت خود را افزایش و کاهش میدهد. کانر پاسخ میدهد، چون هیچ کس دیگری نمیکند و به سینه لی شلیک میکند، مانع از آن میشود که تمپلار او را تمام کند. سپس لی زخمی، به شدت از طریق یک قایق از روی یک دریاچه نزدیک فرار میکند، در حالی که کانر هم زخمی در تعقیب او است. سرانجام، کانر، لی را در یک میخانه پیدا میکند و دو نفر یک نوشیدنی آخر را قبل از آنکه کانر، لی را بهطور قطعی بکشد، به اشتراک میگذارند. کانر مدال را از بدن لی برمیدارد و چند ماه بعد، به روستای قبیلهاش بازمیگردد تنها تا دریابد که آنها به جای دیگری نقل مکان کردهاند. سپس او کره بلورین را پیدا میکند که احتمالاً برای یافتن توسط او جا گذاشته شده است. در رؤیایی که کره به او نشان میدهد، جونو دوباره ظاهر میشود و به او دستور میدهد تا مدال را جایی پنهان کند که هیچ کس دیگری نتواند آن را بیابد. کانر این کار را انجام میدهد و مدال را در قبر کانر دیونپورت، پسر مرحوم آکیلیس و همنام خودش، دفن میکند. با دانستن محل مدال، دزموند آن را بازیابی میکند و از آن برای دسترسی به محدودههای معبد استفاده میکند. در اینجا، او و دیگران با شبح جونو روبرو میشوند که به دزموند دستور میدهد تا پایهای را فعال کند که دنیا را از شرارههای خورشیدی جاری نجات خواهد داد. با این حال، ناگهان شبح مینروا ظاهر میشود و فاش میکند که با انجام دستورات جونو، دزموند خواهد مرد و جونو را از اسارت آزاد خواهد کرد، که به او اجازه میدهد تسخیر جهان را آغاز کند. او توضیح میدهد که جونو مدتها پیش در طول جنگ بین تمدن اول و بشریت زمانی که او توطئه کرده بود تا از ماشینهای طراحی شده برای نجات جهان علیه آن استفاده کند، مهر و موم شده بود. مینروا، که توسط جونو تحریک شده، سپس به دزموند نشان میدهد که اگر خورشید قدرتش را بر جهان رها کند، او و گروه کوچکی از انسانها زنده خواهند ماند تا دوباره جهان را جمعیتدار کنند. او در این دنیای جدید به یک نماد مذهبی تبدیل خواهد شد، اما سخنانش اشتباه ترجمه خواهد شد و جهان را به ادامه یک چرخه دائمی تخریب هدایت خواهد کرد. دزموند با اعتقاد به اینکه جهان شانس بهتری برای مبارزه با جونو خواهد داشت، به دیگران دستور میدهد تا آنجا را ترک کنند و برای مبارزه پیش رو آماده شوند. سپس دزموند پایه را فعال میکند، جان خود را فدا میکند و جهان را نجات میدهد. از آنجا، جونو ظاهر میشود و به دزموند میگوید که نقش او به پایان رسیده و زمان او فرا رسیده است. در بخش پایانی، کانر تصاویر فرقه تمپلار را از زیرزمین عمارت دیونپورت پایین میآورد و میسوزاند، که نشاندهنده پایان سفر اوست. علاوه بر این، بازگشت او به روستایش با جزئیات بیشتری شرح داده میشود و نشان میدهد که او با یک شکارچی در آنجا صحبت کرده است، که فاش میکند زمینها برای پرداخت بدهیهای جنگی دولت جدید ایالات متحده به مهاجران فروخته شده است. کانر همچنین به اسکلهای در نیویورک سفر میکند، جایی که شاهد خروج آخرین سربازان بریتانیایی از آمریکا است. با این حال، او همچنین شواهدی از تجارت برده را در کنار اسکلهای که شهروندان برای خروج بریتانیاییها شادی میکنند، در ملت تازه تشکیل شده میبیند.
به پایان بخش هشتم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed III رسیدیم.
بخش نهم: بازی Assassin’s Creed III: Liberation
بازی Assassin’s Creed III: Liberation در لوئیزیانا، نزدیک به پایان جنگ فرانسه و هند اتفاق افتاد، جایی که شکست فرانسه منجر به تصرف شهر نیو اورلئان توسط دولت اسپانیا شد. شهروندان از انتقال از کنترل فرانسه به کنترل اسپانیا ناراضی بودند و اشغال جدید اسپانیا در داخل شهر را نمیپذیرفتند. با این حال، در سال 1756، فرماندار فرانسوی ژان ژاک بلز دبادی (Jean-Jacques Blaise d’Abbadie) با تمپلار رافائل خواکین د فرر (Rafael Joaquín de Ferrer) برای باقی ماندن به عنوان فرماندار نیو اورلئان مذاکره کرد. این طرح بعداً توسط اساسین اولین د گوانخه (Aveline de Grandpré) کشف شد که به عمارت فرماندار نفوذ کرد و او را ترور کرد. پس از این، د فرر معامله دیگری با مردی به نام باپتیست (Baptiste) انجام داد که امیدوار بود از فرقه اساسینها به فرقه تمپلار بپیوندد. باپتیست هویت فرانسوا مکاندال (François Mackandal) که به تازگی فوت کرده بود را به عنوان حیلهای برای جذب پیروان به سمت هدفش به خود گرفت. نقشه او مسموم کردن اشراف New Orleans و کنترل عملیات قاچاق در باتلاق Louisiana بود، اگرچه هدف اصلی او در واقع مجبور کردن اگته (Agaté)، عضو اساسینها و مربی اولین، به خروج از مخفیگاهش در باتلاق بود. با این حال، نقشه او شکست خورد، زیرا اولین او را ردیابی کرد، پیروانش را کشت و مکاندال قلابی را به قتل رساند. در سال 1766، آنتونیو د اویوآ (Antonio de Ulloa) که عضو فرقه تمپلار بود، برای خدمت به عنوان فرماندار اسپانیایی وارد New Orleans شد. با این حال، او کنترل منطقه را به مقامات فرانسوی واگذار کرد و اجازه داد پرچم فرانسه همچنان بر فراز شهر باقی بماند. دو سال بعد، او محدودیتهای تجاری سختگیرانهای اعمال کرد و یک عملیات مخفیانه تجارت برده را برای انتقال بردگان به یک محل کار تمپلار در مکزیک راهاندازی کرد. این اقدام باعث شعلهور شدن شورشی از سوی مقامات فرانسوی و شهروندان New Orleans شد. در پی این وقایع، اگته به اولین دستور داد تا د اویوآ را به قتل برساند تا حضور تمپلارها را در New Orleans از بین ببرد. اولین به کالسکه د اویوآ حمله کرد و با فرماندار روبرو شد که به او گفت بردگان به Chichén Itzá منتقل شدهاند. با این حال، اولین جان او را بخشید و اجازه داد د اویوآ شهر را ترک کند، در عوض یک لنز برای رمزگشایی اسناد تمپلار و نقشهای که او را به محل کار تمپلار در Chichén Itzá هدایت میکرد، دریافت کرد. این عمل بخشش اولین هرگونه اعتمادی را که اگته به شاگردش داشت از بین برد، زیرا او از دستورات صریح استادش سرپیچی کرده بود. برخلاف خواسته مربیاش، اولین خود را به شکل یک برده که عازم مکزیک بود درآورد و به محل کار تمپلار در Chichén Itzá رفت. در آنجا، او با بردهای سرکش روبرو شد که اشاره کرد جین (Jeanne)، زنی با توصیفی مشابه مادر اولین، در Chichén Itzá مستقر است. اولین به طور کامل تحقیق کرد و صفحهای از دفترچه خاطرات جین و نقشهای که به یک شیء باستانی در یک چاه آب طبیعی نزدیک منتهی میشد را کشف کرد. با کاوش در این سیستم غار، او به اتاقی باستانی پر از خرابههای تمدن اول رسید، همراه با بخشی از شیء باستانی که به دنبالش بود، دستگاهی که به عنوان Prophecy Disk (دیسک پیشگویی) شناخته میشد. کمی پس از آنکه اولین شیء باستانی را به دست آورد، د فرر که سرپرست محل کار تمپلار در Chichén Itzá بود، وارد اتاق شد. با این حال، اولین بر سربازان او غلبه کرد و او را کشت، سپس از طریق معادنی که او وارد شده بود، فرار کرد. در انتهای تونلها، او مادرش را پیدا کرد. با این وجود، جین متوجه شد که دخترش یک اساسین است و باور داشت که اگته، اولین را برای کشتن او فرستاده است. او فرار کرد، اما نه قبل از اینکه به اولین هشدار دهد که Prophecy Disk هرگز نباید به دست اگته برسد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از دو سال غیبت، اولین به New Orleans بازگشت و متوجه شد که کنترل اسپانیاییها قوی است. پس از صحبت با جرالد بلان (Gérald Blanc)، همکار اساسین و دوست مورد اعتماد اولین، او فهمید که کسی به سربازان اسپانیایی رشوه میدهد. پس از تحقیق، اولین کشف کرد که مردی به نام وازکز (Vázquez) از سربازان اسپانیایی برای به دست گرفتن کنترل باتلاق استفاده میکند. این نقشه وازکز بود که کنترل عملیات قاچاق باتلاق را به دست بگیرد، که در نهایت او را به کشف مکان اگته میرساند. اولین که باور داشت وازکر سردسته تمپلار لوئیزیانا است، همان Company Man که د فرر در Chichen Itza از او نام برده بود، فوراً به کلبه اگته شتافت تا او را از تهدید سربازان وازکر آگاه کند. اگته به او گفت که از قدرت وودو برای ترساندن سربازان اسپانیایی و وادار کردن آنها به ترک ماموریتشان استفاده کند. اولین با استفاده از لوله دمنده خود، چندین تن از سربازان وازکز را مسموم کرد، که باعث شد بقیه باور کنند نفرین شدهاند و در نتیجه از باتلاق فرار کنند. پس از مدت کوتاهی، اولین به Chichén Itzá بازگشت و با مادرش صلح کرد. مادرش او را به سمت یک قایق در داخل یک چاه آب طبیعی دیگر راهنمایی کرد؛ سپس اولین راه خود را از میان چاه آب پیدا کرد و قطعه نهایی Prophecy Disk را به دست آورد. در بازگشت، او پیشنهاد داد مادرش را به New Orleans برگرداند، اما جین تصمیم گرفت بماند تا از جامعهای که اکنون از نفوذ تمپلارها رها شده بود، مراقبت کند. پس از این، اولین به New Orleans بازگشت و به طور مداوم برای آزادسازی بردگان در شهر تلاش میکرد. نامادریاش، مدلین د لیل (Madeleine de L’Isle)، از کار او آگاه شد و از او خواست تا به بردهای به نام جورج (George) برای فرار به شمال کمک کند. اولین مسیری امن از میان باتلاق برای خروج جورج پیدا کرد. در حین همراهی او در مسیر باتلاق، با متحدان قاچاقچی خود الیز لافلور (Élise Lafleur) و روسیون (Roussillon) ملاقات کرد و به آنها در رساندن تدارکات به میهنپرستان آمریکایی که در جنگ انقلابی آمریکا میجنگیدند، کمک کرد. وازکز تلاش کرد تا با فرستادن سربازان اسپانیایی به سمت آنها، اولین و متحدانش را متوقف کند، اما شکست خورد؛ اولین نگهبانان وازکز را شکست داد و اطمینان حاصل کرد که جورج و تدارکات به مقصد خود رسیدند. پس از بازگشت به شهر، اولین خود را به شکل یک بانو درآورد و در یک مهمانی فرماندار شرکت کرد، به امید اینکه خود وازکز آنجا باشد. پس از صحبت با چندین مهمان، او وازکز را پیدا کرد و از او درخواست رقص کرد. اولین با استفاده از جذابیت خود، او را به یک گوشه خلوت کشاند و به قتل رساند. اما در کمال تعجب، وازکز فاش کرد که او Company Man نیست. پس از این، اولین متوجه شد که پدرش، که مدتی بیمار بود، درگذشته است. اولین خسته و شکست خورده احساس میکرد، اما مصمم بود تا هویت Company Man را کشف کند و رهبر تمپلارها در لوئیزیانا را ریشهکن سازد. او با جرالد صحبت کرد که به او گفت یک تمپلار که برای Company Man کار میکرد در مرز New York پیدا شده است. اولین در سال 1777 به سمت شمال حرکت کرد و فهمید که آن تمپلار افسر دیویدسون ( Officer Davidson) نام دارد، یک سرباز وفادار به پادشاه. پس از رسیدن، او با کانر، یک اساسین از قبیله Kanien’kehá:ka که در مستعمرات بریتانیا در شمال علیه تمپلارها میجنگید، ملاقات کرد. اولین و کانر از میان مرز به سمت قلعهای که افسر دیویدسون در آن مستقر بود، حرکت کردند. در حالی که کانر نگهبانها را سرگرم میکرد، اولین مخفیانه وارد قلعه شد. در آنجا، او با افسر دیویدسون روبرو شد و با شگفتی فهمید که او در واقع همان جورج است، برده فراری که اولین به فرارش به شمال کمک کرده بود. او سعی کرد فرار کند، اما اولین موفق شد به کالسکهاش شلیک کند و مانع رفتنش شود. از او، اولین سرانجام هویت Company Man را کشف کرد: مدلین د لیل، نامادریاش.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از بازگشت به لوئیزیانا، اولین با عجله به عمارت خانوادگیشان رفت و با نامادریاش روبرو شد، که اتهامات او را انکار نکرد. مدلین به اولین فاش کرد که او در خفا زندگی اولین را دستکاری کرده بود، او را برای پیوستن به فرقه تمپلار آماده میکرد، با این باور که آنها هدف مشترکی دارند. پس از آن، اولین به باتلاق سفر کرد و با اگته ملاقات کرد و او را از هویت مدلین به عنوان Company Man مطلع ساخت. اگته نتوانست شکست خود را بپذیرد و با این باور که اولین به تمپلارها پیوسته است، به او حمله کرد. اولین بر او غلبه کرد و تلاش کرد او را متقاعد کند که برای حفظ امنیت خود لوئیزیانا را ترک کند، اما اگته نمیتوانست با این تحقیر زندگی کند و در عوض تصمیم گرفت خود را به کام مرگ بیندازد. اولین با درک این موضوع، سریعاً تلاش کرد او را نجات دهد، اما تنها توانست گردنبند او را بگیرد که از گردنش کنده شد. پس از مرگ مربیاش، اولین موقعیت خود را فرصتی برای نفوذ به تمپلارها و نابودی آنها از درون دید. پس از بازگشت به New Orleans، او به کلیسای جامع Saint Louis رفت و گردنبند اگته را به مدلین داد که نماد وفاداری جدیدش بود. پس از این، او توسط نامادریاش به فرقه تمپلار پذیرفته شد. سپس اولین دو نیمه Prophecy Disk را به او داد، که مدلین آنها را روی یک محراب قرار داد و دو نیمه را به هم متصل کرد تا یک کل را تشکیل دهند. با این حال، مدلین نتوانست پیامهای درهم و برهم درون دیسک را درک کند و دچار ناامیدی شد، که این موقعیت مناسبی برای حمله اولین فراهم کرد. او با موفقیت تمام تمپلارهای داخل کلیسای جامع را از بین برد و مدلین را به قتل رساند و Prophecy Disk را بازپس گرفت. اکنون که اولین در کلیسای جامع تنها بود، به سمت محرابی که Prophecy Disk روی آن قرار داده شده بود رفت. او گردنبندی را که به گردن داشت و زمانی متعلق به مادرش بود، به آن شیء باستانی متصل کرد، که باعث شد یک تصویر هولوگرافیک نمایش داده شود که حاوی پیامی از زمان تمدن اول بود. این پیام شرح انتخاب ایو به عنوان رهبر شورش در طول جنگ مسائل انسانی را بازگو میکرد.
به پایان بخش نهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed III: Liberation رسیدیم.
بخش دهم: بازی Assassin’s Creed IV: Black Flag
با استفاده از DNA جمعآوری شده از جسد دزموند مایلز (Desmond Miles)، شرکت Abstergo Entertainment پروژهای به نام “پروژه نمونه 17” را توسعه داد تا خاطرات ژنتیکی اجداد دزموند را برای جمعآوری مطالب جهت تولید محصولات مختلف Animus Omega و فیلمهای سینمایی بررسی کند. این پروژه با انگیزه پنهانی یافتن مکانهای مختلف متعلق به تمدن پیشین و Pieces of Eden آغاز شد. در سال 2013، این شرکت یک تحلیلگر پژوهشی را برای بررسی خاطرات یکی از اجداد دزموند به نام ادوارد کنوی (Edward Kenway) استخدام کرد، که یک دزد دریایی بریتانیایی سابق بود که بعدها به یک اساسین (Assassin) تبدیل شد. پس از حملهای به کشتی که ادوارد سوار بر آن بود، او خود را در جزیرهای متروک همراه با یک اساسین گرفتار یافت. آن مرد به داخل جنگل فرار کرد و ادوارد او را تعقیب کرده و کشت. در میان وسایل او، نامهای خطاب به دانکن والپول (Duncan Walpole) از طرف فرماندار کوبا، لوریانو د تورس یا آیالا (Laureano de Torres y Ayala) پیدا کرد که در آن وعده پاداشی برای نقشههایی که حمل میکرد داده شده بود. ادوارد لباسهای والپول را پوشید، صدای شلیکهایی از دور شنید و رفت تا بررسی کند. این امر او را به کشتیای رساند که خدمهاش توسط سربازان بریتانیایی اسیر شده بودند. ادوارد سربازان را کشت و یک تاجر به نام استد بونت (Stede Bonnet) را نجات داد و سپس او را تا هاوانا همراهی کرد. پس از رسیدن به هاوانا، ادوارد که همچنان خود را به جای والپول جا زده بود، با فرماندار تورس (Torres) و همراهانش ملاقات کرد، به امید دریافت پاداش خود. ادوارد از وجود فرقه تمپلار و مکانی متعلق به تمدن پیشین به نام رصدخانه (Observatory) آگاه شد که قدرت ردیابی و نظارت بر هر فردی روی زمین را با استفاده از یک ویال خون داشت. طبق افسانههای قدیمی، خون یک Sage برای ورود به رصدخانه مورد نیاز است. پس از آن، ادوارد به فرقه تمپلار پذیرفته شد. ادوارد صبح روز بعد در اسکله با تمپلارها ملاقات کرد تا با یک Sage به نام بارثولومی رابرتز (Bartholomew Roberts) دیدار کند و او را به عمارت فرماندار همراهی کند. در طول سفر به عمارت تورس، گروه مورد حمله اساسینها قرار گرفت که به Sage اجازه داد فرار کند. ادوارد با اساسینها جنگید و موفق شد Sage را دستگیر کند. او بعداً پاداش وعده داده شده را مطالبه کرد، اما از مقدار آن ناراضی بود. ادوارد تصمیم گرفت Sage را آزاد کند و اطلاعات بیشتری درباره رصدخانه (Observatory) به دست آورد، به امید کسب پول بیشتر. با این حال، وقتی مخفیانه وارد عمارت تورس شد، سلول را خالی و پر از اجساد یافت. در حین بررسی منطقه، ادوارد بیهوش شد و توسط تمپلارها به عنوان یک فرد جعلی شناسایی شد. آنها او را اسیر کردند و در یکی از کشتیهای ناوگان گنج اسپانیا زندانی کردند. ادوارد بیدار شد و خود را با پابندهای آهنی در کنار یک زندانی دیگر به نام یافت. پس از آزاد کردن خودشان، این دو مرد زندانیان ناوگان را نجات دادند و یک کشتی جنگی دزدیدند که ادوارد تصمیم گرفت بعداً آن را نگه دارد. او نام کشتی جدیدش را Jackdaw گذاشت و ادواله (Adéwalé) را به عنوان افسر ارشد خود منصوب کرد. پس از این، دزد دریایی به سمت Nassau حرکت کرد. پس از جمعآوری یک خدمه، او با ادوارد دچ (Edward Thatch) و بنجامین هورنیگلد (Benjamin Hornigold) ملاقات کرد که ادوارد را به دریا بردند تا به او نحوه غارت کشتیها را آموزش دهند. سپس او با جیمز کید (James Kidd) ملاقات کرد و نقشهای برای سرقت از یک مزرعه طراحی کرد. ادوارد و دچ برای به دست آوردن یک کشتی بزرگ برای دفاع از Nassau راهی شدند. دزد دریایی، کاپیتان آن، تمپلار ژولیان دو کاس ( Julien du Casse) را به قتل رساند و کشتی او را برای دفاع از Nassau و جزیرهاش را برای خودش تصاحب کرد. در حین بررسی خاطرات ادوارد، تحلیلگر توسط مدیر IT به نام جان استندیش (John Standish) برای هک کردن کامپیوترها، دستگاههای Animi، دوربینهای امنیتی و سرورهای تأسیسات Abstergo Entertainment در مونترال استخدام شد تا اطلاعاتی در مورد اقدامات آبسترگو برای اساسینها به دست آورد و آن را به ربکا کرین (Rebecca Crane) و شان هاستینگز (Shaun Hastings) منتقل کند. آنها به طور منظم این اطلاعات را از دکه قهوه، شان در لابی ساختمان جمعآوری میکردند، هرچند تحلیلگر در ابتدا از این موضوع آگاه نبود. چند هفته بعد، ادوارد به سمت Tulum حرکت کرد و به دنبال کید میگشت که در مخفیگاه اساسینها منتظرش بود. به درخواست استاد آه تابای (Ah Tabai)، ادوارد یک خرابه Maya را کاوش کرد تا بازگشت یک Sage را شناسایی کند. پس از تأیید هویت رابرتز، ادوارد و کید از خرابه Maya خارج شدند و متوجه شدند که هم اساسینها و هم خدمه Jackdaw توسط بردهفروشان گروگان گرفته شدهاند. ادوارد، اساسینها و اعضای خدمهاش را آزاد کرد. آه تابای، ادوارد را از مرگ همکاران اساسین خود در هاوانا تبرئه کرد، اما او را از Tulum تبعید نمود.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، ادوارد یک طرح برای یافتن رابرتز و کسب پول با استفاده از تورس به عنوان طعم طراحی کرد. او به Kingston رفت، جایی که قصد داشت تورس و لورن پرینس (Laurens Prins) را دنبال کند و امیدوار بود که Sage را پیدا کند. او کید را در حال تلاش برای کشتن هر دو مرد یافت و او را متوقف کرد، اجازه داد تا آنها فرار کنند. سپس ادوارد آماده شد تا پرینس را پس از وعده به کید برای انجام این کار، ترور کند. ناگهان، کید روسری خود را برداشت و لبهایش را با خون خود قرمز کرد، خود را به عنوان یک زن به نام مری رید (Mary Read) آشکار ساخت. ادوارد، پرینس را یافت و او را ترور کرد، اما رابرتز ظاهر شد و مری را به گروگان گرفت. Sage دوباره موفق شد فرار کند. در حالی که در ناسائو اقامت داشت، ادوارد ورود نیروی دریایی سلطنتی و وودز راجرز (Woodes Rogers) را مشاهده کرد، که برای ارائه عفو پادشاه به همه دزدان دریایی آمد. هورنیگلد و مردانش تصمیم گرفتند آن را قبول کنند. آنها همچنین محاصره دریایی اطراف ناسائو برداشتند و مانع از خروج دزدان دریایی شدند. پس از اطلاع از اینکه کمودور پیتر چمبرلین (Peter Chamberlaine) قصد داشت همه کشتیهای دزدان دریایی در بندر ناسائو را نابود کند، ادوارد او را ترور کرد و با چارلز وین (Charles Vane) از ناسائو فرار کرد. ادوارد به سمت شمال راند تا با دچ ملاقات کند. در طی یک درگیری با نیروی دریایی سلطنتی، دچ کشته شد و ادوارد با کشتی توانست فرار کند. او همچنین از کشتیای به نام پرنسس آگاه شد که میتوانست Sage را روی آن پیدا کند. ادوارد و وین به دنبال یک کشتی برده رفتند تا اطلاعات درباره پرنسس پیدا کنند، اما به دلیل شورش جک رکم، آنها در ایسلا پروویدنسیا رها شدند. ادوارد مجبور شد با چارلز وین دیوانه مقابله کند و توانست با یک کشتی که رسیده بود از جزیره خارج شود. پس از بازپس گرفتن کشتی و خدمهاش از Rackham، ادوارد به Kingston سفر کرد تا اطلاعات بیشتری درباره مکان Sage به دست آورد. ادوارد، هورنیگلد و راجرز را پیدا کرد که با تورس ملاقات کرده بودند. از طریق آنها، ادوارد فهمید که بارثولومی رابرتز را میتوان در جزیره Príncipe یافت. او به Príncipe سفر کرد تا رابرتز را پیدا کند. در طول جستجویش، ادوارد، جوزایا برجس (Josiah Burgess) و جان کاکرام (John Cockram) را به قتل رساند و در این مسیر دزدان دریایی را از یک اردوگاه پرتغالی آزاد کرد. با این کار، ادوارد سرانجام اعتماد رابرتز را جلب کرد که در عوض از او درخواست کمک کرد. ادوارد با رابرتز ملاقات کرد تا مجموعهای از ویالها را از یک ناوگان پرتغالی به دست آورد. آنها موفق شدند ویالهای خون را به دست آورند و به ادوارد قول داده شد که فرصتی برای ورود به رصدخانه خواهد داشت. هنگام ملاقات مجدد با رابرتز، به ادوارد دستور داده شد تا هورنیگلد را که او را تعقیب کرده بود، به قتل برساند. ادوارد، ادواله را از نقشهاش برای فروش رصدخانه به بالاترین قیمت مطلع کرد. ادواله پیشنهاد داد که به جای آن، به اساسینها اطلاع دهند تا بتوانند از آن محافظت کنند، اما ادوارد این پیشنهاد را رد کرد. ادوارد به رصدخانه رسید، اما توسط رابرتز به او خیانت شد و در Port Royal زندانی گردید. در نهایت، فعالیت هک همزمان با ناپدید شدن مدیر خلاقیت شرکت، اولیویه گارنو (Olivier Garneau)، کشف شد. در پاسخ به این اتفاق، جانشین الیویه، ملانی لمی (Melanie Lemay)، با اکراه تحلیلگر و چندین کارمند دیگر را در پناهگاههایی در زیرزمین زندانی کرد، جایی که آنها به کار خود ادامه میدادند تا زمانی که هکر شناسایی شود. متعاقباً، جان سطح دسترسی امنیتی تحلیلگر را افزایش داد تا بتواند از پناهگاه خود خارج شود و به او دستور داد تا سرور اصلی را هک کند تا ردپای خود را پاک کند. بدون اطلاع تحلیلگر، پیروی از دستورات جان برنامهای را فعال کرد که برای انتقال آگاهی جونو به بدنی دیگر طراحی شده بود؛ متأسفانه، جونو هنوز به اندازه کافی قوی نبود تا بتواند فرم فیزیکی خود را حفظ کند و این جنبه از طرح شکست خورد که باعث خشم جان شد. سپس تحلیلگر به کاوش در خاطرات ادوارد ادامه داد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، ادوارد به محاکمه مری رید و ان بونی برده شد. آنها هشدار دادند که باردار هستند، بنابراین اعدام آنها به تعویق افتاد. چهار ماه پس از محاکمه، ادوارد در یکی از قفسهای آهنی Port Royal زندانی شد. آه تابای، ادوارد را آزاد کرد، سلاحهایش را به او بازگرداند و از او درخواست کرد تا برای آزاد کردن مری و ان کمک کند. در طول مسیر، ادوارد جسد اسکلتی جک راکهام (Jack Rackham) را در یک قفس آهنی و چارلز وین هذیانگو را در یک سلول پیدا کرد. در سلول مجاور، ان از نگهبانها کمک خواست، زیرا مری پس از زایمان بیمار شده بود. ادوارد به مری کمک کرد تا به بیرون برسد، اما او میمیرد. پس از تحمل از دست دادن مری، ادوارد سعی کرد غم و اندوه خود را در الکل غرق کند که منجر به رؤیایی آشفته شد. پس از آن، ادواله، ادوارد را روی ساحل از خواب بیدار کرد. سپس ادوارد به سمت Tulum بادبان برافراشت تا با اساسینها ملاقات کند و عذرخواهی نماید. پس از کمک به اساسینها در برابر یک حمله اسپانیایی، ادوارد اعتماد آنها را به دست آورد. ادوارد که اکنون با اساسینها متحد شده بود، به سوی Kingston حرکت کرد تا راجرز را به قتل برساند. سپس ادوارد به سمت Principe بادبان برافراشت تا رابرتز را بکشد. او تلاش کرد تا توری را در Havana ترور کند، اما متوجه شد که قربانی او یک فریبدهنده به نام ال تیبورون (El Tiburón) است. او را کشت و به سمت رصدخانه، جایی که تورس در آن بود، حرکت کرد. ادوارد شروع به حرکت به سمت رصدخانه کرد، در مسیر خود نگهبانان آن را آزاد میکرد و سربازان اسپانیایی را میکشت. ادوارد، تورس را پیدا و ترور کرد، رصدخانه را به حالت خاموش بازگرداند و نامهای دریافت کرد که از آن طریق از درگذشت همسرش مطلع شد. جان سپس وارد پناهگاه تحلیلگر شد در حالی که آنها از Animus استفاده میکردند و خود را به عنوان یک Sage، تجسم دوبارهای از آیتا (Aita)، آشکار کرد. او سعی کرد تحلیلگر را مسموم کند، به اندازهای که بدن آنها میتوانست میزبان جونو شود. با این حال، او به زودی توسط نگهبانان امنیتی آبرستگو دستگیر و کشته شد. تحلیلگر بعداً در دفتر ملانی بیدار شد، جایی که او عذرخواهی کرد که آنها را زندانی کرده بود. او ادعا کرد که در حالی که او ابتدا معتقد بود تحلیلگر هکر است، اطلاعات بازیابی شده از کامپیوتر جان ثابت کرد که او مسئول بود. پس از آنکه ملانی تریلر کامل شده Devils of the Caribbean را به عنوان نشانهای از حسن نیت نشان داد، تحلیلگر اجازه یافت به کار خود بازگردد. ادوارد با آه تابای و ادواله در Great Inagua ملاقات کرد و در انتظار رسیدن دخترش بود. او منور خود در Great Inagua را به اساسینها برای پایگاه جدیدشان واگذار کرد و برای اولین بار با دخترش، جنیفر اسکات (Jennifer Scott)، ملاقات کرد. سپس ادوارد به همراه جنیفر به انگلستان بادبان برافراشت. مدتی بعد، ادوارد دوباره ازدواج کرد و پسری به نام هیثم کنوی (Haytham Kenway) به دنیا آورد. صحنه پس از تیتراژ نشان میدهد که ادوارد، جنیفر و هیثم در تئاتر رویال در نمایش The Beggar’s Opera حضور دارند.
به پایان بخش دهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed IV: Black Flag رسیدیم.
بخش یازدهم: بسته الحاقی Assassin’s Creed Freedom Cry (بازی Assassin’s Creed IV: Black Flag)
در حالی که ادواله تلاش میکرد تا فعالیتهای تمپلارها در دریای کارائیب را متوقف کند، کشتیاش در سواحل هائیتی غرق شد. با ورود به Port-au-Prince، او متوجه شد که تمپلارها با باستین ژوزف ( Bastienne Josèphe)، صاحب یک قمار خانه محلی و همدست مارونها، یک گروه مبارز آزادی تشکیل شده از بردگان آزاد شده به رهبری آگوستین دیوفور ( Augustin Dieufort)، همکاری میکنند. با وجود تعهداتش به انجمن اساسینها، ادواله به قضیه مارونها تمایل پیدا میکند و به آنها میپیوندد تا با دزدیدن یک کشتی به نام Experto Crede، تجارت برده را متوقف کنند. در حالی که برای باستین کار میکند، ادواله شروع به کشف توطئهای در دولت استانی فرانسه که بر Port-au-Prince حکومت میکند، مینماید. فرماندار محلی، پیر دو فایه (Pierre de Fayet)، قصد دارد یک سفر اکتشافی علمی مخفیانه برای اندازهگیری انحنای زمین و جمعآوری دادههای جغرافیایی ترتیب دهد، که آنها قصد دارند با وعده برتری دریایی را به بالاترین قیمت بفروشند. ادواله با موفقیت این سفر اکتشافی را خرابکاری میکند و به جای بردههای بیسواد که توسط هیئت اکتشافی استفاده میشدند، اعضای باسواد مارونها را جایگزین میکند. تنشها در میان مارونها شروع به افزایش میکند زمانی که ادواله حملات بیشتری علیه تجارت برده طراحی میکند. باستین مخالفت میکند، زیرا دو فایه، فقط به عنوان مجازات به کسانی که در بردگی گرفتار شدهاند بیشتر آسیب خواهد رساند. ادواله به او توجهی نمیکند، اما زمانی که شاهد شلیک یک ناو جنگی به یک کشتی برده غیرمسلح برای جلوگیری از پیوستن بردهها به مارونها میشود، وحشتزده میگردد. ادواله سوار کشتی برده میشود و موفق میشود تعدادی از بردهها را قبل از واژگون شدن کشتی با بقیه از غرق شدن نجات دهد. او برنامه تلافی میریزد، اما باستین هشدار میدهد که انتقام گرفتن باعث تضعیف هدف مارونها خواهد شد؛ اگر ادواله قصد کشتن دو فایت را دارد، پس باید این کار را به عنوان یک مأمور عدالت انجام دهد. پس از حمله به عمارت فرماندار، تعقیب او در سراسر شهر و مبارزه با یک پادگان محلی، ادواله سرانجام دو فایت را به گوشهای میراند و میکشد. دو فایت ادعا میکند که بردهها قادر به خودگردانی نیستند و با کوچکترین تحریک به شورش مسلحانه روی میآورند. ادواله خاطرنشان میکند که هیچ یک از بردهها یا ناظران به کمک او نیامدند و در عوض اجازه دادند او بمیرد. پس از کشتن دو فایت، ادواله به نزد باستین باز میگردد و قول میدهد که Port-au-Prince را برای همیشه ترک کند، اما متعهد میشود که از اعتقادات تازه یافتهاش برای کمک به مردم تحت ستم استفاده کند، نه برای هدف آزادکنندگان احتمالی آنها.
به پایان بخش یازدهم داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی Assassin’s Creed Freedom Cry رسیدیم.
بخش دوازدهم: بازی Assassin’s Creed: Rogue
داستان دوران مدرن در سال 2014 با شخصیت نامبسکال (Numbskull) که برای Abstergo Entertainment کار میکند، آغاز میشود. در حین بررسی خاطرات شی پاتریک کورمک (Shay Patrick Cormac)، یک اساسین ایرلندی-آمریکایی 21 ساله که در اقیانوس اطلس شمالی در طول جنگ هفت ساله کار میکرد، آنها ناخواسته یک فایل حافظه پنهان را فعال میکنند که سرورهای Abstergo Industries را خراب میکند. با قرار گرفتن ساختمان در وضعیت قرنطینه، بازیکن توسط ملانی لمی (Melanie Lemay) استخدام میشود تا به کاوش در خاطرات کورمک ادامه دهد تا بتواند سیستم را پاکسازی کند. کورمک یک عضو تازهوارد به انجمن برادری استعمارگر اساسینها است که زیر نظر آکلیس دیونپورت (Achilles Davenport) کار میکند. با وجود اینکه اغلب به خاطر پتانسیلش مورد تحسین قرار میگیرد، نافرمانی این مرد جوان باعث شده است که او به نقشی ثانویه در انجمن برادری تنزل یابد. آکلیس با این باور که ایفای نقشی فعالتر در امور انجمن برادری، او را به اساسین بهتر تبدیل خواهد کرد، به کورمک دستور میدهد تا با کشتی تازه به دست آوردهاش، Morrigan، یک سلول تمپلار را ردیابی کند که در حال رمزگشایی یک مصنوع پیشین است که مکانهای چندین Pieces of Eden را آشکار میکند. این مصنوع که به شکل یک جعبه چوبی است، چند سال پیش پس از یک زلزله عظیم در هائیتی از اساسینهای کارائیب دزدیده شده بود. با کمک بنجامین فرانکلین (Benjamin Franklin)، یک Pieces of Eden در لیسبون مکانیابی میشود و کورمک مأمور بازیابی آن میشود. با این حال، در طول انجام مأموریتش، Shay به تدریج شروع به زیر سؤال بردن انگیزههای آدمکشها میکند و با امتناع آنها از گفتگو با تمپلارها مخالف است. تردیدهای او در لیسبون به اوج خود میرسد، جایی که تلاش او برای بازیابی قطعه عدن از معبد زیرزمینی زلزلهای باعث زلزلهای میشود که شهر را ویران میکند. شی با آگاهی از اینکه رویداد مشابهی با همین نوع مصنوع در هائیتی رخ داده و تقریباً از احساس گناه دیوانه شده، فرض میکند که آکلیس و دیگر اساسینها از ابتدا از پیامدهای چنین اقدامی آگاه بودهاند. پس از بازگشت به املاک دیونپورت، او با مافوقهایش درباره وقایعی که شاهد بوده مواجه میشود؛ با این حال، رفتار پرخاشگرانه و خشم غیرقابل کنترل او منجر به سوء تفاهمهای بیشتری میشود. کورمک بیمیلی اساسینها را به عنوان امتناع از باور کردن او تلقی میکند، دستنوشتهای را که برای تفسیر مصنوع لازم است میدزدد و سعی میکند فرار کند. در نهایت، تعقیب با رویارویی در لبه صخرهای در املاک به پایان میرسد، جایی که او تصمیم میگیرد به جای اینکه اساسینها دستنوشته را پس بگیرند، خودکشی کند. درست زمانی که میپرد، لویی ژوزف گوتیه (Louis-Joseph Gaultier)، شوالیه د لا وروندری (Chevalier de la Vérendrye) از پشت به او شلیک میکند، اگرچه شی زنده میماند و به اشتباه فکر میکند که بهترین دوستش، لیام اوبرین (Liam O’Brien)، به او شلیک کرده است.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، کورمک توسط یک کشتی عبوری نجات مییابد و به نیویورک سیتی برده میشود، جایی که او بهبود مییابد و وقت خود را صرف راندن باندهای جنایی شهر میکند. اقدامات او توجه افسر جورج مونرو (Colonel George Monro)، فرماندار شهر، را جلب میکند، که به کورمک فرصت میدهد تا در بازسازی شهر کمک کند. شی قبول میکند و سپس به کمک ارتش بریتانیا در کمپینهای اولیه علیه فرانسویها میپردازد. مونرو خود را به عنوان یک تمپلار آشکار میکند و با آگاهی از وفاداریهای قبلی کورمک، به او فرصت میدهد تا در ریت مستعمراتی فرقه تمپلار شرکت کند. کورمک پس از محاصره قلعه ویلیام هنری، جایی که او سعی میکرد Monro و سربازان باقی مانده را از حمله کسگوواس (Kesegowaase)، یکی از معلمان سابقش، دفاع کند، قبول میکند. اگرچه شی، کسگوواس را کشت، اما مونرو توسط لیام کشته شد. کمی بعد، شی رسماً توسط استاد بزرگ، هیثم کنوی (Haytham Kenway) به فرقه تمپلار وارد میشود. کورمک به کنوی میگوید که او معتقد است که Pieces of Eden مورد نظر اساسینها نه اسلحه بلکه ساختارهایی هستند که جهان را در کنار هم نگه میدارند و سوگند میخورد که قبل از اینکه دیگر فاجعهای ایجاد کنند، متحدان سابق خود را متوقف کند. به پشیمانی موقت شی، یکی از قربانیان او ادواله، معاون سابق ادوارد کنوی (Edward Kenway) در کشتی Jackdaw است. پس از کشتن هوپ جنسن (Hope Jensen)، رئیس شبکه اساسین نیویورک، شی میفهمد که اساسینها به سمت قطب شمال میروند، جایی که یک معبد پیشرو دیگر کشف شده است. شی و هیثم به سمت شمال میروند و با آکلیس و لیام درباره اقداماتشان روبرو میشوند، حتی وقتی آکلیس اعتراف میکند که درباره قدرت قطعه عدن اشتباه کرده است. در تلاش برای کاهش تنش و جلوگیری از خونریزی، آکلیس، لیام را از شی دور میکند اما به سمت Pieces of Eden میبرد، که باعث نابودی آن و زلزله دیگری میشود. در حالی که هیثم، آکلیس را بیرون از معبد دنبال میکند، شی و لیام در تمام معبد میجنگند تا اینکه یک لبه یخ بالا میشکند و آنها سقوط میکنند، که باعث زخمی شدن لیام میشود. با آخرین نفسش، لیام از شی میپرسد که آیا اقدامات او نتایج مورد نظرش را خواهد داشت. کورمک از غار یخ خارج میشود و به ساحل بازمیگردد تا هیثم را متقاعد کند که آکلیس را ببخشد، چون شهادت او باعث میشود که اساسینها از جستجوی سایتهای پیشرو دیگر دست بردارند. هیثم موافق میشود، اما به هر حال اکلیس را به عنوان اقدامی احتیاطی با شلیک به زانو او از کار میاندازد. با نابودی تقریبی برادری اساسین استعماری، کورمک مأمور میشود تا جعبه مورد استفاده برای یافتن قطعات عدن را پیدا کند، چون آکلیس آن را قبل از سفر قطبیاش به اساسینهای دیگر داده بود. جستجوی بیست ساله کورمک سرانجام او را به کاخ ورسای میبرد، جایی که جعبه را تحت مراقبت یک اساسین فرانسوی به نام چارلز دوریان (Charles Dorian) پیدا میکند. کورمک، دوریان را میکشد و مالکیت جعبه را به دست میگیرد، و به مرد در حال مرگ وعده میدهد که اگرچه انقلاب آمریکا نفوذ تمپلار را در دنیای جدید پایان داد، اما ظهور یک انقلاب جدید ممکن است هنوز وعده داشته باشد. در روز حاضر، نامبسکال خاطرات کورمک را آشتی میدهد. تحت هدایت استاد تمپلار یوهانی اوتسو بری (Juhani Otso Berg)، آنها را به شبکه اساسین آپلود میکنند، که نشان میدهد چقدر نزدیک بود که آکلیس دیونپورت جهان را نابود کند. نتیجه تقریباً فوری است، با اینکه اساسینها ابتدا به آشفتگی آشکار میافتند و سپس ارتباط خود را قطع میکنند. به عنوان پاداش برای اقداماتشان، نامبسکال با انتخابی روبرو میشود که یا به دستور تمپلار بپیوندد یا بمیرد و بازی قبل از اینکه تصمیم گرفته شود به یک صفحه سیاه تبدیل میشود.
به پایان بخش دوازدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Rogue رسیدیم.
سیزدهم: بازی Assassin’s Creed: Unity
در سال 2014، یکی از کاربران Helix خاطرات یک شوالیه معبد/ تمپلار (Templar) در خدمت ژاک د موله (Jacques de Molay) را بررسی کرد. این خاطره مربوط به 13 اکتبر 1307 در معبدی در پاریس است که توسط نیروهای پادشاه فلیپ د فیر (Philip the Fair) مورد حمله قرار گرفته بود. ژاک که از نبرد پیش رو آگاه شده بود، به مشاور خود دستور داد تا Sword of Eden و Codex Pater Intellectus را پنهان کند. مشاور در حالی که از میدان نبرد میگذشت، متوجه حضور یک آدمکش/ اساسین (Assassin) به نام توماس د کارنیون (Thomas de Carneillon) شد. پس از یک نبرد شمشیری با توماس، مشاور شمشیر و کتاب رمز را به محل استراحتشان در معبد بازگرداند. هنگامی که مشاور اتاق را ترک میکرد، متوجه شد که ژاک دستگیر شده است. با این حال، قبل از اینکه بتواند استاد بزرگ را نجات دهد، مشاور توسط توماس متوقف شد که او را با تیغه مخفیاش (هیدن بلید) کشت. هفت سال بعد، قرار بود ژاک و همدستانش در آتش سوزانده شوند. ژاک قبل از مرگ، پاپ و پادشاهی را که بر اعدامش نظارت داشتند، نفرین کرد. با مرگ او، فرقه شوالیههای تمپلار (Templar Order) به طور علنی منحل شد. ناگهان، خاطره توسط انتقال یک اساسین به نام بیشاپ (Bishop) قطع شد. او به آنها توضیح داد که آنها توسط آبرستگو برای جستجو در خاطرات تحت کنترل قرار گرفتهاند، سپس از آنها خواست تا مجموعهای از خاطرات نا متوالی آرنو دورین (Arno Dorian) را تجربه کنند، به عنوان مقدمهای بر اساسینها و شوالیههای تمپلار. در سال 1776، آرنو هشت ساله همراه پدرش، چارلز دورین (Charles Dorian)، در یک سفر تجاری به کاخ ورسای رفت. در حالی که منتظر پدرش روی یک صندلی بود، آرنو دختری را دید که فرار میکرد و از او پیروی کرد. پس از اینکه آرنو یک سیب برای او دزدید، دختر خود را به عنوان الیز د لا سر (Élise de la Serre) معرفی کرد. ناگهان، صدای آشوب شنیده شد. آرنو از جمعیت پیروی کرد و جسد پدرش را روی زمین یافت. چارلز دورین به قتل رسیده بود و پسرش را یتیم گذاشته بود تحت مراقبت استاد بزرگ تمپلار فرانسوا د لا سر (François de la Serre). سیزده سال بعد، آرنو در املاک د لا سر مشغول انجام کارهای روزمره بود که د لا سر با یک کالسکه رفت. سپس، یک پیامرسان خسته تمپلار به نام پررو (Perrault) به آرنو رسید، دارای یک نامهای که نیاز به ارسال فوری به د لا سر داشت. آرنو نامه را گرفت و به دنبال کالسکه دوید، اما نتوانست پیام را به فرانسوا د لا سر برساند. Arno سپس از یک مهمانی در کاخ ورسای آگاه شد که الیز در آنجا بود. پس از گذاشتن نامه زیر درِ دفتر د لا سر، آرنو یک لباس رسمی پوشید و به کاخ نفوذ کرد تا الیز را پیدا کند. پس از به اشتراک گذاشتن یک لحظه رمانتیک با او، آرنو و الیز توسط یک نگهبان قطع شدند و الیز به آرنو گفت که برود. در راه خروج، آرنو دید که د لا سر به زمین افتاده بود و مرده بود. چارلز گابریل سیورت (Charles Gabriel Sivert) از پشت دیوار آمد و سپس آرنو را به جرم قتل متهم کرد. آرنو توسط نگهبانان دستگیر شد و سپس در باستیل زندانی شد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، آرنو خود را در یک سلول با چهار مرد دیگر یافت. پس از اولین شب در زندان، او یکی از زندانیان را دید که ساعت پدرش را در دست داشت و سعی کرد آن را بازگرداند. زندانی یک شمشیر آموزشی چوبی به آرنو داد و دو نفر با هم مبارزه کردند. آرنو توجه خود را به دیواری جلب کرد که با نمادهای غیر معمول نقاشی شده بود. زندانی به دیدگاه عقاب آرنو اعتراف کرد و پس از یادگیری نام خانوادگی او، خود را به عنوان پیر بلک (Pierre Bellec) معرفی کرد، فاش کردن اینکه پدر مرحوم او یک قاتل پیش از بازگرداندن ساعت و ارائه آموزش به آرنو بود. دو ماه بعد، بلک و آرنو همچنان در حال تمرین بودند، در حالی که هیاهوی بزرگی در بیرون در جریان بود. زندان Bastille توسط انقلابیون تسخیر شد و بلک و آرنو از این فرصت برای فرار استفاده کردند. چند روز بعد، او به دنبال الیز به املاک de la Serre رفت، که گمان میکرد او مسئول مرگ پدرش است. الیز نامهای را که قرار بود او به پدرش تحویل دهد به آرنو داد، که در آن درباره خیانت از سوی شخصی درون فرقه تمپلار هشدار داده شده بود. پس از آگاهی از نقش ناخواستهاش در مرگ پدرخواندهاش، آرنو تصمیم گرفت به دنبال انجمن برادری اساسین (Assassin Brotherhood) بگردد. پس از یافتن بلک و ملاقات با شورای اساسین، آرنو به انجمن برادری اساسینهای پاریس پذیرفته شد. سپس بیشاپ ظاهر شد و به کاربر فرصتی برای پیوستن به اساسینها را پیشنهاد داد. پس از اینکه آنها پذیرفتند، بیشاپ تصاویری از پروژه Phoenix شرکت Abstergo را به آنها نشان داد و توضیح داد که تمپلارها هم در زمان حال و هم در گذشته به دنبال Sageها میگردند تا ژنوم پیشرو را نقشهبرداری کنند. از آنجایی که آرنو در مقطعی از زندگیاش با یک Sage برخورد کرده بود، بیشاپ امیدوار بود که از طریق خاطرات آرنو، فرد مبتدی بتواند قبل از آبسترگو بقایای Sage را پیدا کند. سپس بیشاپ به آن فرد مبتدی اجازه داد تا ادامه دهد. آرنو در پشت بام نزدیک Conciergerie با بلک ملاقات کرد تا آخرین تمرین خود را قبل از تبدیل شدن به یک اساسین کامل انجام دهد، جایی که فهمید سیورت روز بعد در Notre-Dame خواهد بود. به آرنو ماموریت داده شد تا سیورت را پیدا و ترور کند. آرنو به کلیسا نفوذ کرد و وارد اتاقک اعتراف شد و با تقلید از همدست سیورت به نام داشسنو (Duchesneau)، سعی کرد از سیورت اطلاعات به دست آورد. پس از کسب اطلاعات لازم، آرنو دستش را از میان شبکه چوبی رد کرد و با هیدن بلید خود گلوی سیورت را برید و تمپلار را کشت. سپس آرنو خاطرات سیورت را مشاهده کرد و هویت همدست او در شب قتل د لا سر را فهمید؛ وی شخصی به نام رو د تون (Roi des Thunes) بود. آرنو کشف خود را به شورای اساسینها اطلاع داد، جایی که به او Phantom Blade داده شد و ماموریت یافتن و ترور رو د تون به او محول شد. آرنو به سمت Cour des Miracles رفت و هیاهویی را بررسی کرد، جایی که یک گدا را یافت که پایش توسط معاون رو د تون به نام آلوییس لا توچ (Aloys la Touche) به زور قطع میشد. درست زمانی که میخواست مداخله کند، دوناسین آلفونس فرانسوا (Donatien Alphonse François)، مارکیز د ساد، او را از این کار منع کرد و در عوض پیشنهاد داد که آرنو لا توچ (Arno La Touche) را تا اربابش تعقیب کند. آرنو او را پیدا و بازجویی کرد و مخفیگاه رو د تون را کشف کرد. آرنو وارد فاضلاب شد و شروع به حرکت به سمت رو د تون کرد. آرنو موفق شد هدفش را ترور کند، و با مرگ رو د تون ، د ساد بلافاصله جایگاه او را تصاحب کرد. سپس او به آرنو اطلاع داد که فرانسوا توماس ژرمن (François-Thomas Germain) سنجاقی را که برای کشتن فرانسوا د لا سر استفاده شده بود، ساخته است. شورای اساسینها به آرنو ماموریت داد تا درباره نقرهساز، ژرمن، تحقیق کند. آرنو به کارگاه نفوذ کرد و ژرمن را یافت، که ادعا میکرد ماهها در اسارت بوده است. آرنو همراه با ژرمن به بیرون رفت، که در مسیر به او گفت که سنجاق را برای مردی به نام کریستین لافرنییر (Chrétien Lafrenière) ساخته است. در حین تحقیق درباره لافرنییر، آرنو مخزن باروت او را نابود کرد و محل یافتن هدفش را کشف کرد. آرنو به گورستان Holy Innocents رسید تا لافرنییر، مردی که معتقد بود مسئول مرگ فرانسوا د لا سر است، را ترور کند. آرنو، لافرنییر را ترور کرد و از طریق خاطراتش، کشف کرد که لافرنییر قصد حمله به Hôtel de Beauvais با نیروی کامل را داشت. آرنو به شورای اساسینها بازگشت و آنها را از مشارکت لافرنییر در قتل د لا سر آگاه کرد. شورای اساسینها به آرنو ماموریت داد تا لافرنییر را پیدا و ترور کند، اما او به آنها اطلاع داد که این کار را قبلا انجام داده است، که باعث خشم آنها شد. اگرچه ابتدا به دلیل ترور لافرنییر سرزنش شد، اما به آرنو اجازه داده شد تا تحقیقات خود را ادامه دهد. آرنو به Hôtel de Beauvais رسید. با گوش دادن به جلسه تمپلار، او از طرحی برای کمین الیز آگاه شد. آرنو با الیز دوباره متحد شد و او را از کمین تمپلار نجات داد. سپس به او دستور داد تا در Café Théâtre با او ملاقات کند. آرنو با الیز در Café Théâtre ملاقات کرد و او را متقاعد کرد تا با انجمن برادری اساسینها برای یافتن قاتل پدرش متحد شود. الیز در شورای اساسینها حاضر شد، اگرچه نتوانست با آنها به توافق برسد. در حالی که میرابو (Mirabeau) با شورا ملاقات میکرد، آرنو به او درباره ژرمن اطلاع داد. الیز به آرنو گفت که ژرمن از دستور تمپلار به دلیل دیدگاههای رادیکال و اندیشههای کفرآمیز درباره ژاک د مولای اخراج شده بود. در حین تحقیق درباره خانه ژرمن، آنها کشف کردند که او قاتل پدر الیز است. در حالی که قصد داشتند به میرابو درباره هویت واقعی ژرمن اطلاع دهند، آرنو و الیز او را کشته یافتند. پس از تحقیق، آنها استنتاج کردند که قاتل احتمالا یک اساسین است. آرنو یک سرنخ را به Sainte-Chapelle دنبال کرد و کشف کرد که قاتل میرابو، بلک است. او این کار را انجام داده بود چون معتقد بود که هیچ صلحی بین اساسینها و تمپلارها امکانپذیر نیست و اینکه پاکسازی برادری برای ساخت یک سازمان قویتر خوب است. بلک سعی کرد آرنو را متقاعد کند تا به او بپیوندد، اما آرنو آن را ردکرد و در نهایت در یک دوئل، آرنو با اکراه بلک، مربی سابق خود را کشت.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، آرنو با شورای اساسینها برای ماموریت بعدی خود ملاقات کرد. شورای اساسینها کشف کردند که میرابو با پادشاه در تماس بوده و به آرنو ماموریت داد تا نامههایی را که قبل از انتشار عمومی فرستاده بود، پیدا کند. آرنو به کاخ Tuileries نفوذ کرد و در حالی که مکاتبات میرابو با پادشاه لوئی را از بین میبرد، با افسر توپخانه، ناپلئون بناپارت (Napoleon Bonaparte) ملاقات کرد. پس از فرار از Tuileries با او، آرنو توانست از کمک او در ردیابی کاپیتان فردریک رویل (Frédéric Rouille) بهره ببرد. آرنو به Grand Châtelet رسید، جایی که رویل و مردانش در حال اعدام زندانیان بودند. آرنو، رویل را ردیابی و ترور کرد. از طریق خاطراتش، او از یک طرح تمپلار برای گرسنگی فرانسه و تحریک شورشها، به رهبری زنی به نام ماری لوک (Marie Lévesque)، آگاه شد. آرنو با الیز در Le Marais ملاقات کرد و او را از طرح لوک آگاه کرد. او یک مجموعه دستورات را از کاپیتان یک کشتی بارج غله دزدید و کشف کرد که لوک در کاخ Luxembourg خواهد بود. آرنو به کاخ نفوذ کرد و لوک را ترور کرد. از طریق خاطراتش، او از یک طرح برای اعدام پادشاه لوئی، که توسط لوئی-میشل لو پلتیر (Louis-Michel le Peletier) انجام میشد، آگاه شد. آرنو و الیز از منطقه با استفاده از یک بالن هوای گرم فرار کردند. سپس یک شب پر از شور و شوق را با هم سپری کردند. برای یافتن و کشتن لو پلتیر، آرنو و الیز با مارکیز د ساد در لوور ملاقات کردند، که به آنها اطلاع داد که لو پلتیر را میتوان در پالاس-روئال یافت. آرنو، لو پلتیر را ردیابی و ترور کرد. از طریق خاطراتش، او کشف کرد که ژرمن در اعدام پادشاه لوئی در صبح روز بعد حضور خواهد داشت. در زمان اعدام لوئی شانزدهم (Louis XVI)، آرنو با الیز در نزدیکی Place de la Révolution ملاقات کرد و قصد داشت ژرمن را ترور کند. لوئی شانزدهم اعدام شد و آرنو نتوانست ژرمن را ترور کند چون اجازه نداد الیز تنها با محافظان بزرگ استاد مبارزه کند. این باعث شد الیز به وفاداری آرنو در انتقام گرفتن از پدرش شک کند. در نتیجه، او ارتباط خود با آرنو را قطع کرد. هنگامی که آرو به مخفیگاه اساسین بازگشت، توسط دو اساسین توقیف شد و به شورای اساسین برده شد. به دلیل اینکه آرنو از دستورات شورای اساسین برای رها کردن تحقیقات درباره ژرمن سرپیچی کرده بود و به انتقام علاقه داشت، شورای اساسین او را از انجمن برادری اساسین اخراج کرد. ماهها بعد، او به ملک De La Serre در Versailles بازگشت و دوباره به نوشیدن مشروبات الکلی پرداخت. در حالی که سعی میکرد ساعت گم شده خود را پیدا کند، الیز او را یافت و او را متقاعد کرد که مأموریت خود را از سر بگیرد. هنگامی که آلوییس لا توچ اعدامها را در میدان شهر میزبان بود، آرنو به تصمیم رهایی Versailles از ترس او بر شهر پرداخت. آرنو، لا توچ را ترور کرد و از طریق خاطرات او، او فهمید که ماکسیمیلیان دو روبسپیر (Maximilien De Robespierre)، رهبر دوران ترور، آخرین همدست ژرمن بود. آرنو و الیز به پاریس بازگشتند و در پی یافتن ژرمن از طریق روبسپیر در جشنواره موجود متعال بودند. آنها موفق شدند شواهد مجرمانهای را علیه چندین نفر کار بگذارند و اعتبار روبسپیر را خدشهدار کرده و افکار عمومی را علیه او برگردانند. هنگامی که ژرمن او را رها میکرد، به دست آوردن اطلاعات از روبسپیر آسان میشد. روبسپیر دستگیر شد، اما از زندان فرار کرد و از آخرین بازماندگان متحدانش در فرانسه پناه خواست. آرنو و الیز او را پیدا کرده و مورد بازجویی قرار دادند و فهمیدند که ژرمن در معبد پنهان شده است. روبسپیر دوباره دستگیر شد و برای اعدام در صبح روز بعد فرستاده شد. آرنو و الیز مخفیانه وارد معبد شدند تا ژرمن را پیدا کنند. وقتی آرنو او را پیدا کرد، ژرمن از شمشیر Eden استفاده کرد تا موجی از الکتریسیته به سمت او پرتاب کند. پس از نبردی در برج مرکزی معبد، ژرمن به سردابهها فرار کرد. آرنو وارد سردابهها شد و ورودی گنبد تمپلار را پیدا کرد. سپس الیز ظاهر شد و حواس ژرمن را پرت کرد تا آرنو بتواند حمله کند. پس از آن الیز به تنهایی با ژرمن جنگید، اما قدرت شمشیر ناپایدار شد. شمشیر منفجر شد و الیز را کشت و ژرمن را به شدت زخمی کرد. آرنو در اقدامی از روی اندوه، به آرامی ژرمن را با فرو کردن هیدن بلید خود در گلوی او به قتل رساند. در رویایی پس از مرگش، ژرمن مبارزهاش به عنوان یک خردمند و باورهایش درباره مرگهای ناگوار مولای و الیز را توضیح داد. همانطور که ژرمن سرانجام تسلیم زخمهایش شد، آرنو جسد الیز را از معبد بیرون برد و جسد بیجان ژرمن را در داخل رها کرد. مدتی بعد، آرنو به عنوان یک استاد اساسین، در پاریس قدم میزد و درباره باورهای خودش نسبت به Creed تأمل میکرد. او به این نتیجه رسید که Creed اجازهای برای انجام هر کاری که میخواهد نیست، بلکه هشداری است که هر کس مسئول اعمال و پیامدهای آن است. در سال 1808، آرنو به همراه ناپلئون دوباره وارد معبد شد. در آنجا، آنها جسد ژرمن را که مدتها پیش فاسد شده بود، کشف کردند و بقایای اسکلت او را در سردابههای پاریس دفن کردند. این امر بیشاپ را راضی کرد، زیرا یافتن استخوانها برای آبسترگو دشوار خواهد بود و احتمالاً برای استخراج DNA بیش از حد تخریب شده بودند. بیشاپ کار این فرد مبتدی را تحسین کرد و قول داد دوباره با او تماس بگیرد.
به پایان بخش سیزدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Unity رسیدیم.
بخش چهاردهم: بسته الحاقی Dead Kings (بازی Assassin’s Creed: Unity)
آرنو که همچنان از فقدان الیز ویران شده بود، در Saint-Denis، که در آن زمان به نام Franciade شناخته میشد، پناه گرفت. او در یک میخانه توسط مارکیز د ساد (Marquis de Sade) تماس گرفته شد که از او درخواست کمک برای یافتن دستنوشته نیکلاس د کندورسه (Nicolas de Condorcet) کرد. این دستنوشته در مقبره لوئی یازدهم در زیر شهر پنهان شده بود. در ازای این کمک، مارکیز قول داد کشتیای در اختیار آرنو قرار دهد که او را به مصر ببرد. در طول جستجوی خود، آرنو با گروهی از غارتگران مقبره، به رهبری کاپیتان فیلیپ رز (Philippe Rose)، یکی از زیردستان ناپلئون بناپارت، روبرو شد که میخواستند یک شی باستانی را از یک معبد Precursor که در زیر کلیسای شهر دفن شده بود، بازیابی کنند. او همچنین کشف کرد که دستنوشته توسط یک دزد کودک به نام لئون (Léon) دزدیده شده بود که توسط غارتگران اسیر شده بود. آرنو، لئون را نجات داد و دستنوشته را بازیابی کرد، اما از کمک به او برای توقف غارتگران خودداری کرد. اما پس از ملاقات با یک رویای الیز و شنیدن التماسهای لئون، تصمیم او تغییر کرد. پس از کشف محل معبد و بازیابی کلید از یکی از افسران ناپلئون، آرنو سرانجام موفق شد در را به معبد باز کند. سپس توسط رز، که سعی میکرد شی باستانی را برای خود بگیرد، مورد حمله قرار گرفت. آرنو از حمله جان سالم به در برد و قبل از رز و مردانش به آن شی رسید. پس از کشتن رز، آرنو آن شی را بازیابی کرد، یک چراغ سرشکل حاوی یک کره Piece of Eden و از آن برای دفع غارتگران و فرار از معبد استفاده کرد. او سپس در میخانه با مارکیز ملاقات کرد و دستنوشته را طبق وعده تحویل داد. سرانجام، آرنو تصمیم گرفت در فرانسه بماند و با انجمن برادری تماس گرفت تا Piece of Eden را به مصر، دور از دسترس بناپارت، تحویل دهد.
به پایان بخش چهاردهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی Dead Kings رسیدیم.
بخش پانزدهم: بازی Assassin’s Creed Chronicles: China
ماجراهای Chronicles: China در چین امپراتوری قرن شانزدهم، در دوران سلسله مینگ (Ming) اتفاق میافتد و داستان شاو جان (Shao Jun)، قاتل زن معرفی شده در فیلم کوتاه Assassin’s Creed: Embers را دنبال میکند. در سال 1526، جان پس از سفری طولانی به اروپا به چین بازمیگردد، جایی که با استاد بازنشسته قاتلان، اتزیو ادیتوره دیدار کرده و کلید آزادسازی مردمش را آموخته است. ماموریت او از بین بردن هشت ببر است، گروهی از تمپلارهای با نفوذ که چین را از سایهها اداره میکنند و امپراتور را به عنوان عروسک خیمهشببازی خود در اختیار دارند، و کسانی که بر نابودی بیشتر انجمن برادری اساسینهای چینی نظارت داشتند. اولین هدف جان، گائو فنگ (Gao Feng)، زندانبان زندانی در غارهای Maijishan است. برای نزدیک شدن به او، جان اجازه میدهد خودش به همراه جعبهای که اتزیو به او داده و یک شیء باستانی است، دستگیر شود. پس از فرار و کشتن فنگ، جان به همراه وانگ یانگمینگ (Wang Yangming)، همپیمان اساسین خود که قبلاً یکی دیگر از ببرها به نام ما یانگچنگ (Ma Yongcheng) و معروف به قصاب است را، کشته بود، به شهر بندری Macau سفر میکند تا یا دایونگ (Yu Dayong) که معروف به بردهدار است را به قتل برساند و جعبه باستانی را بازیابی کند. جان موفق میشود و پس از آنکه تمپلارها بندر را به تلافی به آتش میکشند، فرار میکند. در سال 1529، جان در Nan’an به دنبال وی بین (Wei Bin) که معروف به مار است، معاون ببرها میرود. پس از کشتن او، متوجه میشود که رهبر ببرها، ژانگ یونگ (Zhang Yong)، میداند وانگ جعبه باستانی را در اختیار دارد و در تعقیب اوست. جان تلاش میکند وانگ را نجات دهد، اما خیلی دیر میرسد. در سال 1530، جان به شهر ممنوعه نفوذ میکند تا از ملکه ژانگ، دوست قدیمیاش از دوران ندیمه بودن، کمک بخواهد، اما متوجه میشود که تمپلارها ملکه را مجبور کردهاند جان را به دام بیندازد. جان او را میبخشد و پس از کشتن کیو جو (Qiu Ju) معروف به شیطان، که یکی از ببرها است، فرار میکند. در سال 1532، جان متوجه میشود که ژانگ یونگ برای حفظ قدرت خود در حال توطئهچینی است تا به مغولها به رهبری آلتان خان (Altan Khan) اجازه حمله به چین را بدهد. جان به دیوار بزرگ چین سفر میکند و از حمله مغولها جلوگیری میکند، سپس با ژانگ یونگ روبرو میشود. او فاش میکند که جعبه باستانی دیگر در چین نیست و به همکاران تمپلار خود داده شده است. ژانگ یونگ تلاش میکند فرار کند، اما جان او را میکشد. با از بین رفتن آخرین ببر، جان ادعا میکند که سرنوشت او جستجوی جعبه نیست، بلکه ماندن در چین و بازسازی انجمن برادری است. سالها بعد، جان پیر، که اکنون استاد اساسینهای چینی است، نقشه قتل امپراتور جیاجینگ (Jiajing) را با فرستادن جیوه کشنده به عنوان اکسیر زندگی طراحی میکند.
به پایان بخش پانزدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed Chronicles: China رسیدیم.
بخش شانزدهم: بازی Assassin’s Creed: Syndicate
در سال ۲۰۱۵، بیشاپ با Helix Initiate تماس میگیرد تا به خودش و اساسینهای همراهش، شان هاستینگز و ربکا کرین، در یافتن یک قطعه از بهشت در لندن کمک کند. از طریق دوربینهای رباتیک، Initiate به نظارت بر کار میدانی دو اساسین میپردازد و خاطرات دوقلوهای جیکوب (Jacob) و ایوی فرای (Evie Frye) را دانلود میکند. تا سال 1868، لندن تحت کنترل استاد بزرگ فرقه تمپلار، کرافورد استریک (Crawford Starrick)، قرار گرفته بود که پایگاه صنعتی گسترده و سیاستمداران شهر را از طریق شبکهای از معاونانش کنترل میکرد و بدین ترتیب فرقه تمپلار را در قدرت نگه میداشت و طبقات کارگر را سرکوب میکرد. در سال 1868، کنترل لندن به معنای کنترل امپراتوری بریتانیا بود. هنری گرین (Henry Green)، رهبر باقیمانده فرقه اساسین در شهر، به دوستش جورج وستهوس (George Westhouse) نامهای نوشت تا از شورای اساسین کراولی (Crawley) درخواست کمک کند. در Croydon، دوقلوهای فرای با وستهوس هماهنگ شدند تا تهدید فرقه تمپلار توسط روپرت فریس (Rupert Ferris) و دیوید برستر (David Brewster) را از بین ببرند. در حالی که جیکوب، فریس را در کارخانه فولادسازیاش به قتل رساند، ایوی نیز برستر را در آزمایشگاهش از بین برد، اما Piece of Eden که او امیدوار بود به دست آورد، نابود شد. با این حال، او متوجه شد که فرقه تمپلار قبلاً یک قطعه جدید پیدا کردهاند. دوقلوها برای گزارش دستاوردهایشان نزد وستهوس بازگشتند. آنها که بیصبرانه منتظر سفر به لندن بودند، توسط اساسین مسنتر سرزنش شدند که ادعا میکرد فرقه تمپلار برای رویارویی در این زمان بسیار قدرتمند است. ایوی و جیکوب که از انتظار برای حمله به دشمنانشان خسته شده بودند، دستورات شورا را نادیده گرفتند و به لندن سفر کردند. وقتی دوقلوها به لندن رسیدند، با هنری (Henry) ملاقات کردند. سپس دوقلوهای فرای در مورد مسیر درست اقدام با یکدیگر اختلاف نظر پیدا کردند؛ جیکوب میخواست گروهی به نام Rooks تشکیل دهد تا با گروه تحت کنترل فرقه تمپلار به نام Blighters مقابله کند و کنترل استریک را تضعیف نماید، در حالی که ایوی میخواست Piece of Eden در اختیار او را پیدا کند. دوقلوها با ستوان فردریک ابرلاین (Frederick Abberline) و کلارا اودا (Clara O’Dea) متحد شدند. جیکوب و ایوی برای کشتن رهبر Blighter به نام رکسفورد کایلاک (Rexford Kaylock) و تصرف نهایی Whitechapel اقدام کردند. با مرگ کایلاک، Whitechapel تحت کنترل Rooks درآمد. جیکوب و ایوی همچنین یک پرتابکننده طناب شکسته و یک قطار که به عنوان مقر جدیدشان خدمت میکرد، به دست آوردند. هنری دوقلوها را برای ملاقات با الکساندر گراهامبل (Alexander Graham Bell)، دانشمند و مخترعی که میتوانست پرتابکننده طناب را تعمیر کند، برد. دوقلوها همچنین به با کمک کردند تا یک خط تلگراف مستقل راهاندازی کند تا انحصار استریک بر رسانهها را بشکنند. در بازگشت به قطار، آنها با ند وینرت (Ned Wynert) آشنا شدند و شروع به برنامهریزی برای اقدام بعدی خود کردند. جیکوب منبع شربت آرامبخش استریک را بررسی کرد، مخدری ارزان که مناطق فقیرنشین لندن را منفعل و تحت کنترل نگه میداشت. با کمک چارلز داروین (Charles Darwin)، جیکوب کارخانه تقطیر جایی که شربت تولید میشد را نابود کرد و متوجه شد که سازنده آن جان الیوستون (John Elliotson) است. جیکوب، الیوستون را به قتل رساند که باعث شد فرقه تمپلار به اقدامات او و ایوی در لندن توجه بیشتری نشان دهند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در همین حال، ایوی سرنخی درباره Piece of Eden را دنبال کرد و کتابی حاوی اطلاعاتی درباره آن به دست آورد. با پیگیری اطلاعات پنهان در کتاب، او و هنری بعداً به عمارت Kenway نفوذ کردند تا جستجو برای Piece of Eden را ادامه دهند. آنها متوجه شدند که ادوارد کنوی (Edward Kenway) یک ردای عدن (Shroud of Eden) را پیدا کرده بود که دارای قدرتهای احیا و شفابخشی بود و سرنخهایی درباره محل آن باقی گذاشته بود. جیکوب سپس برای پایان دادن به کنترل استریک بر حمل و نقل لندن کار کرد. او خود را به پارل آداوی (Pearl Attaway)، رقیب اصلی شرکت اتوبوسرانی استریک که متعلق به مالکوم میلنر (Malcolm Millner) بود، معرفی کرد و با اکراه یک مشارکت تجاری با او برای نابودی شرکت میلنر ایجاد نمود. جیکوب برای آداوی کارهایی انجام داد، مانند دزدیدن مجموعهای از موتورهای احتراق داخلی از شرکت میلنر و سپس ترور میلنر. بعد از آن جیکوب متوجه شد که آداوی، دختر عموی استریک و عضو فرقه تمپلار است و اینکه او در تمام مدت جیکوب را فریب داده بود. جیکوب با ناراحتی، آداوی را به قتل رساند و از یک توطئه دیگر فرقه تمپلار آگاه شد. استریک از مرگ دختر عمویش ویران شد و دستور افزایش حضور فرقه تمپلار در شهر را صادر کرد. در همین حال، ایوی از Lambeth بازدید کرد که پس از مرگ الیوستون، مملو از داروها و مواد مقوی تقلبی شده بود. ایوی لوازم پزشکی برای آسایشگاه Lambeth تهیه کرد که به فلورنس نایتنگل (Florence Nightingale) امکان داد کلارا بیمار را نجات دهد و مراقبتهای پزشکی بهتری برای آن منطقه فراهم کند. ایوی بعداً در بنای یادبود آتشسوزی بزرگ لندن به دنبال ردای عدن گشت. اگرچه او کلید گنجهای که ردا در آن نگهداری میشد را پیدا کرد، اما پس از درگیری با بوسی ترون (Lucy Thorne)، آن را به او باخت. در حالی که ایوی به دنبال ترون بود، جیکوب منافع مالی استریک را هدف قرار داد. او با ابرلاین ملاقات کرد که او نیز در حال تحقیق بود و جیکوب را از یک سرقت برنامهریزی شده از بانک انگلستان مطلع کرد. جیکوب کشف کرد که طراح این سرقت فلیپ توپنی (Philip Twopenny) است و قبل از اینکه سرقت اتفاق بیفتد، او را به قتل رساند. ایوی از Southwark بازدید کرد و ادوارد بیلی (Edward Bayley) را از تهدیدهای Blighters نجات داد. بیلی، به عنوان تنها سازنده اتوبوس در لندن، به او اطلاع داد که پس از سقوط کسب و کارهای اتوبوسرانی آداوی Transport و شرکت میلنر، Blighters از او میخواهند که برایشان کار کند. ایوی به بیلی و همکارانش کمک کرد تا شرکت London General Omnibus را تأسیس کنند و به انحصار Blighters بر بخش حمل و نقل پایان دهند. سپس ایوی به برج لندن نفوذ کرد تا ردای عدن را پیدا کند. او با ترون روبرو شد و او را به قتل رساند و کلیدی را که در اختیار داشت، پس گرفت. جیکوب نقشهی تمپلارها برای ترور نخستوزیر بنیامین دیزرائیلی (Benjamin Disraeli) را کشف کرد. او دیزرائیلی و همسرش مری ان (Mary Anne) را از گروهی از اراذل و اوباش که برای حمله به دیزرائیلی استخدام شده بودند، نجات داد. در حالی که جیکوب به عنوان محافظ مری ان عمل میکرد، او مرد پشت حمله را به عنوان Earl of Cardigan شناسایی کرد. جیکوب Cardigan را در Palace of Westminster به قتل رساند که به شدت نفوذ سیاسی استریک را کاهش داد. پس از مرگ توپنی، اقتصاد بریتانیا در خطر قرار گرفت و جعلکنندگان صفحات چاپ را از Bank of England دزدیدند. ابرلاین به ایوی دستور داد تا صفحات چاپ را بازگرداند و به بانک برگرداند و به این ترتیب اعتماد به اقتصاد را احیا کرد و از فروپاشی مالی جلوگیری کرد. مدتی بعد، ایوی و هنری تلاش کردند تا نقشههای مکان نگهدارنده Shroud را سرقت کنند، اما موفق نشدند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، جیکوب دعوتنامهای برای ملاقات با مکسول روث (Maxwell Roth)، رهبر Blighters، دریافت کرد که پیشنهاد اتحاد علیه استریک را مطرح کرد. او علیرغم هشدارهای ایوی، این پیشنهاد را پذیرفت و با هم شروع به تضعیف قدرت جنایی و اقتصادی استریک در سراسر شهر کردند. جیکوب به روث در ربودن سه تن از همکاران مهم استریک کمک کرد، اما با ادامه همکاری، جیکوب از تاکتیکهای روث آشفته شد. پس از تلاش روث برای نابودی یکی از کارگاههای استریک با کودکانی که داخل آن بودند، جیکوب ارتباطش را با این رئیس جنایتکار قطع کرد. سپس روث او را به اجرایی در Alhambra Music Hall دعوت کرد. جیکوب که از نیات شرورانه روث آگاه بود، تصمیم گرفت او را ترور کند. وقتی جیکوب وارد تئاتر شد، روث آنجا را با مهمانانی که هنوز داخل بودند به آتش کشید. جیکوب موفق شد روث را ترور کرده و از تئاتر در حال سوختن فرار کند. این اقدام باعث شد استریک شخصاً علیه اساسینها اقدام کرده و تلاش کند کنترل خود بر لندن را مجدداً برقرار سازد. پس از مشاجرهای بر سر روشهای یکدیگر، جیکوب و ایوی تصمیم گرفتند در یک ماموریت نهایی مشترک، استریک را بکشند و Shroud را بازیابی کنند و پس از آن از هم جدا شوند. برای این منظور، جیکوب دعوتنامهها و یک کالسکه برای خود و ایوی جهت حضور در مهمانی ملکه در Buckingham Palace تهیه کرد. همچنین یک لباس فرم گارد سلطنتی برای ابرلاین فراهم کرد تا بتواند سلاحها را برای آنها به داخل قاچاق کند. در همین حال، ایوی برای دولیپ سینگ (Duleep Singh) و چندین سیاستمدار رانندگی کرد و در عوض متوجه شد که نقشههای مخفیگاه Buckingham Palace را میتوان در اتاق نشیمن سفید کاخ Buckingham پیدا کرد. جیکوب و ایوی به مهمانی ملکه نفوذ کردند تا با استریک مواجه شوند و ردا عدن (Shroud of Eden) را تأمین کنند. با این حال، ایوی گردنبند Precursor خود را به استریک باخت و به برادرش دستور داد تا مخفیگاه را پیدا کند. جیکوب به سمت گنبد رفت و استریک را در حالی که ردا را پوشیده بود پیدا کرد، اما در حمله به او ناکام ماند. ایوی به گنبد رسید و تنهایی با آن تمپلار جنگید، اما ردا مانع از آسیب جدی به او شد. هنری رسید و به نبرد پیوست، اما او نیز توسط تمپلار از پا درآمد. جیکوب و ایوی به نبرد ادامه دادند و موفق شدند ردا را بردارند و به زندگی استریک پایان دهند. با از بین رفتن تهدید این تمپلار، شکاف بین خواهر و برادر ترمیم شد. جیکوب، ردا را به گنبد برگرداند در حالی که ایوی به هنری رسیدگی میکرد. کمی بعد، اساسینها با ملکه ویکتوریا (Victoria) ملاقات کردند که آنها را به خاطر تلاششان در نجات جان او به عضویت Order of the Sacred Garter منصوب کرد. در لحظات پایانی، به لطف کار Initiate، شان، ربکا و استاد اساسین، گالینا ورونینا (Galina Voronina) به مخفیگاهی رسیدند که ردا در آن ذخیره شده بود. سپس Initiate شاهد بود که گروه اساسین با ایزابل آردانت (Isabelle Ardant) و همراهانش، یوهانی اوتسو برگ (Juhani Otso Berg) و وایولت د کوستا (Violet da Costa) درگیر میشوند. در طول مبارزه، آردانت توسط شان کشته شد، اما در نهایت وایولت موفق شد با مصنوع به فرار کند. با وجود از دست دادن ردا، بیشاپ به این باور بود که آنها در نهایت موفق به بازیابی آن خواهند شد و از Initiate به خاطر تلاشهایش تشکر کرد. سپس بیشاپ آخرین بخش از فیلم را از کامپیوترهای آبسترگو برای آنها ارسال میکند: وایولت و دکتر آلوارو گراماتیکا (Dr. Álvaro Gramática) در حال بحث درباره برنامههایشان برای کفن هستند: به جای شبیهسازی یکی از اعضای Isu، آنها قصد دارند با استفاده از توانایی ترمیم سلولی کفن، یکی را از ابتدا بازسازی کنند. سپس فیلم، وایولت را در حال صحبت با یک زن نشان میدهد و به او میگوید که از اتفاقی که ممکن است برایش بیفتد اگر کسی از کارهایش مطلع شود، میترسد. آن زن که مشخص میشود جونو است، به وایولت میگوید نگران نباشد، زیرا وایولت نقش خود را به خوبی ایفا کرده است و او جهان را نجات خواهد داد.
یه پایان بخش شانزدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Syndicate رسیدیم.
بخش هفدهم: بسته الحاقی Jack the Ripper (بازی Assassin’s Creed: Syndicate)
داستان با ملاقات اساسین، جیکوب فرای با آقای ویورزبروک (Mr. Weaversbrook) آغاز میشود که جیکوب به او هشدار میدهد که نامههای جک (Jack) را منتشر نکند، زیرا او میخواهد ترس را در لندن گسترش دهد. به زودی، نلی میرسد تا به جیکوب اطلاع دهد که قربانی بعدی او کیست، و با رسیدن به صحنه جرم، آنها دو زن مقتول را پیدا میکنند. جیکوب به دنبال جک میرود، که شروع به تعقیب او میکند و سپس به او حمله میکند. پس از زنده ماندن از حمله، جیکوب به محل اقامتش میرسد، اما جک میرسد و دوباره حمله میکند. این بار، او قصد کشتن دارد، هرچند که مشخص نیست آیا جیکوب زنده است یا نه. پس از حادثه، خواهر جیکوب، ایوی فرای، از هند به لندن میآید، جایی که توسط بازرس پلیس فردریک ابرلاین بازجویی میشود. او به ایوی میگوید که جیکوب مفقود شده و احتمالاً مرده است. او همچنین به ایوی میگوید که ممکن است آخرین اساسین در لندن باشد و تنها کسی که میتواند جک را متوقف کند. پس از یافتن اقامتگاه جیکوب، ایوی برخی از ابزارهای ترس غیر کشندهای را که توسط انجمن برادری هند استفاده میشود، میگیرد و شروع به شکار جک میکند. پس از کشف مخفیگاه جک در زیر آسایشگاه Lambeth، او به جک حمله میکند و او را میکشد، قبل از اینکه کشف کند که جیکوب هنوز زنده است.
به پایان بخش هفدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی Jack the Ripper رسیدیم.
بخش هجدهم: بازی Assassin’s Creed Chronicles: India
بازی در هند قرن نوزدهم، طی جنگهای آنگلو-سیخ بین امپراتوری سیک و East India Company و درباره آرباز میر (Arbaaz Mir)، قهرمان رمان گرافیکی Assassin’s Creed: Brahman است. همچنین در رمان Assassin’s Creed: Underworld فاش میشود که آرباز پدر جایادیپ میر (Jayadeep Mir) است که بعداً با نام هنری گرین (Henry Green) شناخته میشود، یک شخصیت اصلی در بازی Assassin’s Creed Syndicate. در سال 1841، پس از ترور ماهاراجه رانجیت سینگ (Ranjit Singh) دو سال قبل و مرگ پسر و جانشین او خاراک سینگ (Kharak Singh)، مأموران تمپلار که در داخل شرکت نفوذ کردهاند، سعی میکنند کنترل خود را بر کشور در این دوره بیثباتی سیاسی تقویت کنند، همچنین سایتهای Precursor را پیدا کنند. آرباز توانست برنامههای تمپلارها را با دزدیدن الماس کوه نور، یک شی باستانی قدرتمند Precursor، تأخیر بیندازد. اما وقتی آرباز در حال بازدید از معشوقهاش، پرنسس پایارا کائور (Pyara Kaur) است، تمپلارها به پنهانگاه انجمن برداری اساسینها حمله میکنند، کوه نور را بازمیگیرند و مربی آرباز، حمید (Hamid) را اسیر میکنند. پس از بازجویی از یک افسر بریتانیایی دربارهی مکان حمید، آرباز به مقر تمپلارها نفوذ کرده و استادش را نجات میدهد. حمید فاش میکند که رهبر جدید تمپلارها، ویلیام هنری اسلیمن (William Henry Sleeman)، قصد دارد از جعبه Precursor برای کشف اسرار کوه نور استفاده کند، که باعث میشود آرباز دنبال اسلیمن و مردانش به معبد زیرزمینی Precursor برود. پس از عبور از تلههای مرگبار باستانی، آربز با اسلیمن روبرو میشود، درست زمانی که اسلیمن نقشهای را باز میکند که مکانهای دیگر سایتهای Precursor در سراسر جهان را نشان میدهد. اسلیمن به سمت آرباز تیراندازی میکند، که آرباز تیر را جاخالی داده و به ساختار Precursor برخورد میکند، که باعث ایجاد یک واکنش زنجیرهای میشود و منجر به فروپاشی کل معبد میشود. با فرار به سطح معبد، آرباز با حمید ملاقات کرده و میآموزد که، یکی از مکانهای نشاندادهشده بر روی نقشه محلی است که تمپلارها در حال سازماندهی یک سفر به افغانستان هستند. آرباز به هرات سفر میکند، جایی که بریتانیاییها قلعهای در مرکز شهر را اشغال کرده و توسط نیروهای افغان محاصره شدهاند. آرباز دروازههای قلعه را باز میکند تا افغانها وارد شوند و حواسپرتی ایجاد کنند، که به او این امکان را میدهد تا به جستجوی سایت Precursor زیر قلعه بپردازد. او یک شی باستانی دیگر را پیدا میکند، اما قبل از اینکه بتواند آن را برداشت، توسط اسلیمن و تمپلارها به اسارت گرفته میشود. آرباز به معبد Katasraj در پنجاب، پاکستان منتقل میشود، جایی که از آنجا فرار کرده و متوجه میشود که اسلیمن کوه نور و جعبه Precursor را ترک کرده است تا توسط دستراست او، الکساندر برنس (Alexander Burnes)، محافظت شود. آرباز در مبارزه بر برنس پیروز میشود، اما تصمیم میگیرد که جان او را ببخشد؛ این کار احترام برنس را جلب میکند، که به مردانش دستور میدهد تا اجازه دهند آرباز با الماس و جعبه بیرون برود. آرباز به Amritsar باز میگردد و از حمید میشنود که تمپلارها بر کاخ تابستانی ماهاراجه تسلط یافتهاند و پایارا را به گروگان گرفتهاند. آرباز به کاخ نفوذ کرده و با اسلیمن روبرو میشود، که به او دستور میدهد کوه نور و جعبه Precursor را تحویل دهد و در عین حال پارایا را با چاقو تهدید میکند. آرباز شی باستانی را به هوا پرتاب میکند، درست زمانی که پایارا با چاقوی خود به اسلیمن حمله میکند و او را مجبور میکند که او را آزاد کند. پس از اینکه آرباز و پایارا در امنیت فرار میکنند، آرباز فاش میکند که در مبارزه موفق شده است کوه نور را بگیرد، اما جعبه به دست تمپلارها افتاده است؛ او اعلام میکند که انجمن برادری روزی آن را بازپس خواهد گرفت. مدتی بعد، آرباز کوه نور را به ایتن فرای (Ethan Frye)، یک اساسین بریتانیایی و پدر جیکوب و ایوی فرای، برای نگهداری میسپارد.
به پایان بخش هجدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed Chronicles: India رسیدیم.
بخش نوزدهم: بازی Assassin’s Creed Chronicles: Russia
Chronicles: Russia در اوایل قرن بیستم و پس از انقلاب اکتبر 1917 در روسیه شوروی تنظیم شده است و داستان نیکولای اورلوف (Nikolai Orelov)، قهرمان کتاب کمیک Assassin’s Creed: The Fall و دنباله گرافیکی آن، The Chain، را دنبال میکند. در سال 1918، نیکولای به فکر بازنشستگی از انجمن برادری اساسین و ترک کشور با خانوادهاش است، اما موافقت میکند که یک ماموریت نهایی را انجام دهد: بازیابی جعبه Precursor که به نظر میرسد در اختیار خانواده رومانوف (Romanov) است. در شب 16–17 ژوئیه، او به Yekaterinburg سفر کرده و به خانهای که تزار نیکولاس دوم ( Nicholas II) و خانوادهاش در آن بازداشت هستند نفوذ میکند، اما شاهد اعدام آنها به دست عوامل تمپلار که در ارتش سرخ نفوذ کردهاند و به دنبال جعبه هستند، میشود. نیکولای متوجه میشود که دختر کوچک تزار، آناستازیا (Anastasia)، از کشتار جان به در برده و جعبه را در اختیار دارد، که به نحوی او را به شاو جان متصل میکند و به او خاطرات و تواناییهای شاو جان را میدهد که قادر به کنترل آنها نیست. با دلسوزی نسبت به آناستازیا، نیکولای تصمیم میگیرد او را به انجمن برادری بازگرداند به امید اینکه بتوانند به او کمک کنند. تحت تعقیب هر دو تمپلارها و بولشویکها، آنها از Yekaterinburg با قطاری به سمت Kazan فرار میکنند و در سپتامبر به آنجا میرسند، در میانه تلاش ارتش سرخ برای بازپسگیری شهر. نیکولای به جستجوی دوست قدیمیاش، لئون تروتسکی (Leon Trotsky)، میرود و متوجه میشود که تروتسکی، که معتقد است آناستازیا به عنوان یک نماد بسیار خطرناک است که نباید زنده بماند، با تمپلارها متحد شده است. تروسکی به نیکولای خیانت میکند و او را به تمپلارها تحویل میدهد. آنها نیکولای را برای به دست آوردن اطلاعات در مورد محل آناستازیا و جعبه Precursor شکنجه میکنند. آناستازیا موفق میشود نیکولای را نجات دهد و با هم با دزدیدن یک قایق از Kazan فرار میکنند. نیکولای و آناستازیا به سمت Moscow دریانوردی میکنند، جایی که آن دو هنگام ملاقات با دیگر اساسینها از هم جدا میشوند. اساسینها آناستازیا را میبرند تا روی او آزمایش کنند و احتمالاً درمانی برای وضعیتش پیدا کنند. به نیکولای دستور داده میشود که به دفتر اساسینها برگردد تا درباره تجربیات اخیرش گزارش دهد، اما او به طور اتفاقی صحبت دو اساسین را میشنود که میگویند آناستازیا اکنون یک آثار باستانی زنده Precursor است و آنها باید خاطرات جان را از او استخراج کنند، که احتمالاً در این فرآیند او را خواهند کشت. نیمولای که نگران آناستازیا است و از دروغهای اساسینها خشمگین شده، تصمیم میگیرد به انجمن برادری خیانت کند تا دختر را نجات دهد. پس از بازجویی از یک اساسین، او میفهمد که آناستازیا را به Kremlin بردهاند و تصمیم میگیرد در حالی که از برادران سابق اساسین خود که اکنون دستور کشتن او را دارند اجتناب میکند، راه خود را در سراسر شهر باز کند. پس از نفوذ به تأسیساتی که آناستازیا در آن نگهداری میشود، نیکولای او را نجات میدهد و آن دو با همکاری یکدیگر برای فرار به شهر تلاش میکنند. وقتی به آنجا میرسند، اساسینها سعی میکنند با استفاده از یک تانک آنها را بکشند، اما نیکولای موفق میشود آن را نابود کند. پس از آن، نیکولای به آناستازیا اسناد جعلی میدهد که در اصل برای همسرش در نظر گرفته شده بود. این اسناد به او هویت جدیدی به نام آنا اندرسون (Anna Anderson) میدهد و وسیلهای برای ترک کشور بدون جلب توجه فراهم میکند. این دو از هم جدا میشوند. آناستازیا قصد دارد زندگی جدیدی را در آلمان آغاز کند و باور دارد که قادر خواهد بود خاطرات جان را تحت کنترل نگه دارد. یک پایان مخفی را میتوان در بازی Chronicles: Russia با وارد کردن کدهای پنهان که در هر سه بازی پراکنده شدهاند، باز کرد. این پایان در دوران معاصر اتفاق میافتد، جایی که مأمور تمپلار به نام یوهانی اوتسو برگ ( Juhani Otso Berg) با رئیس عملیات Abstergo Industries، لیتیسیا انگلند (Laetitia England)، ملاقات میکند. برگ که اخیراً خاطرات شی کورمک (Shay Cormac)، اساسین سابقی که به تمپلار تبدیل شده، را برای کسب اطلاعات بیشتر درباره جعبه Precursor مطالعه کرده، آن را به انگلند ارائه میدهد. انگلند به او دستور میدهد تا جعبه را به طور محرمانه به دکتر آلوارو گراماتیکا (Dr. Álvaro Gramática) تحویل دهد.
به پایان بخش نوزدهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed Chronicles: Russia رسیدیم.
بخش بیستم: بازی Assassin’s Creed: Origins
بازیکن در نقش یک مدجای/ جنگجویان و محافظان مصر باستان (Medjay)، به نام بایک (Bayek) و همسرش آیا (Aya) قرار میگیرد، در حالی که آنها برای محافظت از مردم پادشاهی Ptolemaic در دورانی پر آشوب تلاش میکنند. فرعون، بطلمیوس سیزدهم (Ptolemy XIII)، در تلاش است تا حکومت خود را حفظ کند و در عین حال جاهطلبیهایی برای گسترش پادشاهی خود دارد. خواهرش، ملکه کلئوپاترا (Cleopatra) که اخیراً از قدرت خلع شده است، شروع به جمعآوری نیروهای وفادار برای راهاندازی یک کودتای متقابل علیه بطلمیوس میکند. همچنین، حملات مکرر به پادشاهی توسط جمهوری روم تحت فرماندهی ژولیوس سزار (Julius Caesar)، منجر به ترس از یک حمله قریبالوقوع شده است. نقش بایک به عنوان یک مدجای، او و آیا را با نیروهای مخفی که این رویدادها را کنترل میکنند، در تماس قرار میدهد و در نهایت منجر به تأسیس Hidden Ones، اولین تجسم انجمن برادری اساسین (Assassin Brotherhood) میشود. در زمان حال، لیلا حسن (Layla Hassan)، پژوهشگری در بخش تحقیقات تاریخی Abstergo Entertainment، به همراه دوست و همکارش دیانا گری (Deanna Geary) مأمور پیدا کردن و بازیابی یک شیء باستانی در مصر میشود. با این حال، او در عوض مقبرهای حاوی مومیاییهای بایک و آیا باستانی را پیدا میکند. لیلا به امید یافتن هرگونه اطلاعات مرتبطی که بتواند جایگاهی در پروژه Animus شرکت برای او تضمین کند، تصمیم میگیرد بدون اطلاع مافوقهایش و علیرغم اعتراضات دیانا، خاطرات ژنتیکی هر دو نفر، بایک و آیا را با استفاده از Animus اصلاح شدهاش بازسازی کند. در سال 49 قبل از میلاد، بایک، یک مدجای محترم که مسئول محافظت از واحه Siwa بود، به همراه پسرش خمو (Khemu) توسط گروهی متشکل از پنج مرد نقابدار به یک اتاق زیرزمینی در معبد Amun ربوده میشود. مردان نقابدار یک گوی طلایی به بایک میدهند و از او میخواهند که با استفاده از آن، اتاق را باز کند، علیرغم ادعای مدجای مبنی بر عدم آگاهی از وجود این اتاق. خمو به بایک کمک میکند تا فرار کند، اما در جریان تلاش برای کشتن یکی از مردان نقابدار، بایک ناخواسته خمو را در قفسه سینه مورد اصابت چاقو قرار میدهد و او را میکشد. یک سال بعد، در سال 48 قبل از میلاد، بایک خود را از Siwa تبعید کرده تا پنج مرد نقابدار را ردیابی و انتقام خود را بگیرد. او اولین نفر، راج (Rudjek)، معروف به The Heron را پیدا میکند و او را در داخل هرم خمیده در Giza به قتل میرساند. بایک سپس به Siwa بازمیگردد، جایی که از یک کمین توسط محافظ راج به نام هایپاتوس (Hypatos) جان سالم به در میبرد و با دوستش هپسفا (Hepzefa) دیدار میکند. هپسفا به بایک اطلاع میدهد که هدف بعدی او، کاهن محلی به نام مدونمون (Medunamun)، معروف به The Ibis، مردم Siwa را برای کسب اطلاعات جهت باز کردن همان اتاق زیرزمینی در زیر معبد Amun شکنجه میکند. بایک، مدونمون را به قتل میرساند و Siwa را ترک میکند و به سمت Alexandria میرود تا آیا را پیدا کند، که در حال ردیابی بقیه مردان نقابدار بوده است. در پایتخت مصر، بایک با کمک پسرعموی آیا، شاعری به نام فانوس جوان (Phanos the Younger)، مخفیگاه آیا را پیدا میکند و با همسرش دیدار میکند. آیا به بایک اطلاع میدهد که او قبلاً The Vulture و The Ram را کشته است و تنها یک هدف باقی مانده که باید از بین برود: The Snake. او همچنین فاش میکند که با آپولودوروس (Apollodorus) و کلئوپاترا همکاری کرده تا هویت The Snake را کشف کند و اولین تیغه مخفی/ هیدن بلید را که کلئوپاترا به او داده، به بایک میدهد. بایک کشف میکند که The Snake همان یودوروس (Eudoros)، کاتب سلطنتی است و او را تا یک حمام ردیابی میکند و با هیدن بلید به قتل میرساند، اگرچه در این فرآیند به طور تصادفی انگشت حلقه دست چپ خود را قطع میکند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از هشدار یودوروس مبنی بر اینکه The Snake نامیرا است، بایک شک میکند که همه مردان نقابدار مرده باشند و تصمیم میگیرد برای یافتن پاسخ با آپولودوروس و کلئوپاترا دیدار کند. در جلسهای در املاک آپولودوروس، کلئوپاترا به بایک و آیا اطلاع میدهد که توسط مردان نقابدار که خود را Order of the Ancients مینامند و قصد دارند با استفاده از بطلمیوس به عنوان عروسک خیمهشببازی، تمام مصر را کنترل کنند، از تخت سلطنت خلع شده است. او همچنین فاش میکند که The Snake نام دیگری برای این فرقه است و یودوروس، که در واقع به The Hippo معروف بود، آخرین مرد نقابدار نیست. کلئوپاترا چهار هدف جدید به بایک میدهد؛ The Scarab، The Hyena، The Lizard و The Crocodile و بایک برای شکار آنها راهی میشود، در حالی که آیا، پمپئی کبیر (Pompey the Great) را متقاعد میکند تا با کلئوپاترا متحد شود. در روستای Sais، بایک از یکی از رابطهای آپولودوروس میآموزد که یک پیرمرد به نام غوپا (Ghupa) هنگام تحقیق درباره The Scarab ناپدید شده است. بایک، غوپا را که زبانش بریده شده بود، نجات میدهد و او را به خانوادهاش برمیگرداند. در آنجا میفهمد که The Scarab در Letopolis مستقر است. در آنجا، بایک با داماد غوپا به نام تاهاراغا (Taharqa) ملاقات میکند که بر بازسازی شهر باستانی نظارت دارد. پس از همکاری برای مبارزه با راهزنان، تاهاراغا از بایک دعوت میکند تا با خانوادهاش شام بخورد، اما نوشیدنی او را مسموم میکند، که باعث میشود مدجای متوجه شود تاهاراغا همان The Scarab است. بایک که در بیابان رها شده بود تا بمیرد، موفق میشود فرار کند و تاهاراغا را بکشد، که این امر باعث خشم همسر و پسر جوانش میشود. با این حال، مدجای تصمیم میگیرد به شکار Order ادامه دهد. نزدیک هرم بزرگ، بایک با تاجری به نام مرد (Mered) ملاقات میکند که پیشنهاد میدهد در ازای بازگرداندن اسبش توسط بایک، اطلاعاتی درباره The Hyena به او بدهد. پس از انجام این کار توسط مدجای، مرد نام The Hyena، خلیست (Khaliset) و محل مخفیگاه او را به بایک میدهد. بایک با بررسی مخفیگاه، متوجه میشود که خلیست فرقه را ترک کرده و برای آزمایشهایش با سیلیکا، که امیدوار است از آن برای زنده کردن دخترش استفاده کند، افرادی را ربوده است. بایک علیرغم همدردی با غم و اندوه خلیست، برای پایان دادن به آدمرباییها او را میکشد. با سفر به Memphis، بایک شهر را تحت تأثیر نفرینی مرموز مییابد. پس از تحقیقاتی، او نتیجه میگیرد که این کار The Lizard است که امیدوار است جشنواره قریبالوقوع Apis را خراب کرده و مردم Memphis را علیه کلئوپاترا، که برای این جشنواره از شهر بازدید خواهد کرد، بشوراند. بایک با کمک آیا و کاهن اعظم پاشرنتا (Pasherenptah)، کشف میکند که The Lizard همان هتپی (Hetepi)، یکی از کاهنان محلی است و او را به قتل میرساند. پس از آن، بایک و آیا بار دیگر از هم جدا میشوند، زیرا آیا به خدمت به کلئوپاترا ادامه میدهد. برای ردیابی The Crocodile، بایک به دنبال هوتفرس (Hotephres) میرود که دفتری حاوی اطلاعاتی درباره The Crocodile به دست آورده و آن را نزد خانوادهاش گذاشته است. بایک با همسر هوتفرس به نام حنوت (Khenut) و دختر جوانش شادیا (Shadya) ملاقات میکند، اما هنگام تلاش برای بازیابی دفتر، متوجه میشود که شادیا آن را برداشته است. بایک برای نجات شادیا از دست مردان The Crocodile دیر میرسد و سوگند انتقام یاد میکند. او با فهمیدن اینکه برخی از مردان در خدمت The Crocodile گلادیاتورهایی از میدان نبرد Krokodilopolis هستند، به این میدان نفوذ میکند و در کنار دوستش کنسا (Kensa) میجنگد تا در رتبهها بالا برود. او سرانجام هویت The Crocodile، برنیس (Berenike)، را کشف میکند و او را به قتل میرساند و انتقام شادیا را میگیرد. با بازگشت به زمان حال، لیلا و دیانا توسط تیم نیروهای ویژه Sigma Team از آبسترگو مورد حمله قرار میگیرند، زیرا نتوانستند با شرکت تماس بگیرند. لیلا قادر است مهاجمان خود را بکشد، اما دیانا اسیر میشود و احتمالا اعدام میشود. با سوگند گرفتن انتقام، لیلا به Animus بازمیگردد و مصمم به تکمیل مأموریت خود است. بایک نامهای از آیا دریافت میکند که توضیح میدهد دو مرد ماسکدار دیگر، The Scorpion و The Jackal، اعضای گارد سلطنتی پتولمی هستند. بایک کشف میکند که لوسیوس سپتیمیوس (Lucius Septimius) همان The Jackal است و او را از ترور کلئوپاترا جلوگیری میکند، اما برای نجات پمپئی دیر میرسد. بدون هیچ گزینه دیگری، کلئوپاترا از بایک و آیا میخواهد که او را به کاخ ببرند تا با ژولیوس سزار ملاقات کند و حمایت او را کسب کند. این طرح موفق میشود و کلئوپاترا اتحاد با سزار را تضمین میکند، اما در پاسخ پتولمی ارتش خود را برای محاصره اسکندریه میفرستد. بایک به سزار کمک میکند تا فرار کند و بعداً پوتینوس (Pothinus)، The Scorpion، را میکشد، اما توسط سزار از کشتن سپتیمیوس جلوگیری میشود. در همین حال، آیا مأموریت مییابد تا پتولمی را از بین ببرد و میبیند که فرعون در حالی که سعی میکند از رود نیل فرار کند توسط تمساحها خورده میشود.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از پایان جنگ داخلی، کلئوپاترا به تخت سلطنت مصر مینشیند و روابط خود را با بایک و آیا قطع میکند. این دو درمییابند که اکنون فرقه بر کلئوپاترا و سزار نفوذ دارد. بایک که از حمایت خود از کلئوپاترا پشیمان است، تمام متحدانش را گرد هم میآورد و تصمیم میگیرد تا یک انجمن برادری تشکیل دهد تا با فرقه مقابله کند و از اراده آزاد مردم عادی دفاع نماید. سپس بایک و آیا علاقه شدید فرقه به مقبره الکساندر کبیر را به یاد میآورند و تصمیم میگیرند آن را بررسی کنند. آنها آپولودوروس را که به شدت زخمی شده مییابند و او به آنها هشدار میدهد که فلاویوس متلوس (Flavius Metellus)، معاون سزار، The Lion و رهبر فرقه است و مسئول مرگ خمو میباشد. با توجه به اینکه فلاویوس و سپتیمیوس کره و عصای شخصی الکساندر را برداشتهاند، بایک و آیا آنها را تا Siwa دنبال میکنند، جایی که این دو عضو فرقه با استفاده از این اشیاء باستانی گنجینه را باز کردهاند که حاوی نقشهای با مکانهای بیشتری از قطعات عدن (Pieces of Eden) است. بایک و آیا همچنین کشف میکنند که فلاویوس و سپتیمیوس، هپسفا (Hepzefa) را کشتهاند و تصمیم میگیرند از هم جدا شوند تا این دو عضو فرقه را متوقف کنند. بایک به Cyrene سفر میکند تا با فلاویوس روبرو شود که از سیب عدن (Apple of Eden) فعال شده برای مسحور کردن جمعیت محلی استفاده کرده است. بایک، فلاویوس را میکشد و سرانجام انتقام مرگ خمو را میگیرد و با سیب عدن به Alexandria بازمیگردد. بایک درمییابد که آیا افرادی به نامهای مارکوس جونیوس بروتوس (Marcus Junius Brutus) و گایوس کاسیوس لونگینوس (Gaius Cassius Longinus) را به هدفشان جذب کرده و قصد دارد آنها را به روم همراهی کند تا با نفوذ فرقه در آنجا مبارزه کند. بایک و آیا که به خاطر مسیرهای خونین و سایهوارشان از هم جدا شدهاند و از مرگ فرزندشان تهی گشتهاند، سرانجام تصمیم میگیرند برای همیشه از هم جدا شوند، اما پایههای Hidden Ones را محکم میکنند زمانی که هر دو سوگند میخورند از سایهها از جهان محافظت کنند. هنگامی که بایک میرود، طلسم جمجمه عقاب خود را که آخرین یادگار خمو است، دور میاندازد. آیا آن را برمیدارد و متوجه اثری میشود که در شن به جا میگذارد، نمادی که برای برادری جدیدشان خواهد بود. در زمان حال، لیلا بیدار میشود و متوجه میشود ویلیام مایلز (William Miles)، استاد برادری اساسین، از او مراقبت میکند. ویلیام از لیلا دعوت میکند برای حفاظت از خودش به اساسین بپیوندد و او، گرچه با تردید، میپذیرد که ویلیام را تا Alexandria همراهی کند. در حالی که این دو منتظر هستند تا بالگردی برای بردن آنها برسد، لیلا به Animus بازمیگردد تا تجربه مجدد خاطرات بایک و آیا را به پایان برساند. در 15 مارس سال 44 قبل از میلاد، آیا در روم با سپتیمیوس روبرو میشود و او را میکشد. سپتیمیوس قبل از مرگش فاش میکند که عصای الکساندر به دیگر اعضای فرقه داده شده است. سپس آیا به تئاتر پمپئی نفوذ میکند و با کمک اعضای سنای روم، سزار را ترور میکند. بعداً، او با کلئوپاترا ملاقات میکند و به او هشدار میدهد که باید حاکمی عادل برای مردم مصر باشد، وگرنه آیا بازخواهد گشت تا او را بکشد. در سال 43 قبل از میلاد، آیا نامهای به بایک مینویسد و در آن درباره تأسیس انحمن برادری جدیدی در روم و اهمیت عقیدهشان بحث میکند، عقیدهای که از عمر هر یک از آنها فراتر خواهد رفت. او همچنین آشکار میکند که تصمیم گرفته است خود را از گذشتهاش جدا کند تا به برادری خدمت نماید و نام جدیدی برای خود برمیگزیند: امیونت (Amunet). در مصر، بایک به گسترش “پنهانشدگان” ادامه میدهد و کارآموزان جدیدی را جذب میکند، از جمله دوستش Tahira که انگشت حلقه خود را قطع میکند تا وفاداریاش را به هدف نشان دهد. بعداً، هنگامی که Hidden Ones گروهی از کودکان برده را نجات میدهند، یکی از آنها بیش از حد میترسد که به تنهایی به خانه برگردد، پس بایک پیشنهاد میدهد او را همراهی کند. در حالی که بایک نامه امیونت را دریافت میکند و میخواند، صدای خمو را میشنود که به او میگوید بپر.
به پایان بخش بیستم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Origins رسیدیم.
بخش بیست و یکم: بسته الحاقی The Hidden Ones (بازی Assassin’s Creed: Origins)
بیش از چهار سال پس از تأسیس Hidden Ones، بایک نامهای از تاهیرا (Tahira) دریافت میکند که در آن بیان میکند منطقه Sinai با روم در جنگ است و دو عضو از Hidden Ones در یک قتلعام کشته شدهاند. بایک به این منطقه سفر میکند و با تاهیرا ملاقات میکند که او را به گمیلات (Gamilat)، رهبر شورشیان، معرفی میکند. این سه نفر برنامهریزی میکنند تا با کشتن معاونانش؛ تاچیتو (Tacito)، پتاهموز (Ptahmose) و آمپلیوس (Ampelius)، ژنرال روفیو (Rufio)، فرمانده رومیها در آن منطقه را به دام بیندازند. در حالی که Hidden Ones در این کار موفق میشوند، مخفیگاه آنها توسط رومیها کشف میشود. حملهای باعث میشود بایک، تاهیرا و کاشتا (Kashta) دستگیر شوند و بایک به صلیب کشیده شود. با این حال، قبل از اینکه بایک کشته شود، امیونت او را نجات میدهد و کاشتا و تاهریرا را آزاد میکنند، هرچند تاهیرا بعداً در اثر جراحاتش جان میسپارد. امیونت به بایک میگوید که شاخه Sinai Hidden Ones بیش از حد سر و صدا کرده است، به طوری که او حتی در روم نیز از آنها شنیده است و اینکه ممکن است خائنی در میان آنها باشد. این دو کشف میکنند که مردان روفیو در حال سوزاندن یک روستا هستند و قبل از ترور روفیو، جلوی آنها را میگیرند. سپس امیونت به بایک میگوید که گمیلات سربازان رومی را به مبارزه تحریک میکند، سپس شورشیان خود را در میان روستاها پنهان میکند تا کشتار ایجاد کند. این کار باعث میشود که شورشیان جدیدی ایجاد شوند و بنابراین اندازه ارتش او را تقویت میکنند. بایک از این کار وحشت زده میشود و با گمیلات روبرو میشود، که معتقد است او درست کرده است. بایک، گمیلات را میکشد، که در حال مرگ از اعمال خود پشیمان میشود. بعد از آن، امیونت و بایک تصمیم میگیرند که یک اعتقاد با دیگر Hidden Ones تشکیل دهند، تا سوگند بخورند که مانند گمیلات نشوند و بیگناهان را برای هدف خود بهرهبرداری نکنند. امیونت تصمیم میگیرد به روم بازگردد، در حالی که بایک در مصر باقی میماند.
به پایان بخش بیست و یکم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی The Hidden Ones رسیدیم.
بخش بیست و دوم: بسته الحاقی The Curse of the Pharaohs (بازی Assassin’s Creed: Origins)
چهار سال پس از پایهگذاری آیین Hidden Ones، بایک نامهای از امیونت دریافت میکند که از او میخواهد شایعاتی درباره یک شیء باستانی در Thebes را بررسی کند. با رسیدن به شهر، یک مصری مو قرمز به نام سوتخ (Sutekh) به او خوشامد میگوید. لحظاتی بعد، او شاهد ظهور شبح نفرتیتی (Nefertiti) است که به مردم اطراف حمله میکند. پس از درگیری و شکست دادن این شبح، بایک در Luxor با رابط امیونت به نام مرتی (Merti) برای کسب اطلاعات ملاقات میکند. او بایک را از شایعاتی درباره یک شیء باستانی که از مقبره فرعونی ناشناس دزدیده شده و برخی میگویند علت نفرین است، مطلع میکند و به او توصیه میکند برای مشورت نزد کاهن اعظم و همسر خدای آمون (Amun) به نام ایزیدورا (Isidora) در معبد Karnak برود. پس از تحقیقات و حتی سفرهایی به رؤیاهای زندگی پس از مرگ فراعنه، بایک موفق شد نفرتیتی را در زندگی پس از مرگش در Aaru و Akhenaten را در Aten شکست دهد و به ارواح آنها اجازه دهد به استراحت بازگردند. در Necropolis، او شاهد مشاجره تاهمت (Tahemet) با ایزیدورا بود که پس از هشداری درباره بیحرمتی به مقبره مادرانشان، آنجا را ترک کرد. تاهمت به بایک دستور داد برای یافتن پاسخهای مورد نظرش، مقبره را بررسی کند. در مقبره، بایک سرنخها را بررسی کرد و دریافت که شیء باستانی به مراقبت کاهنان آمون سپرده شده بود، که نشان میداد ایزیدورا از ابتدا این شیء را در اختیار داشته و بنابراین کسی بوده که برای انتقام مادرش، که هنگام تلاش برای متوقف کردن مقبره دزدان به قتل رسیده بود، نفرین را احضار کرده است. او ایزیدورا را تا مقبره Tutankhamun دنبال کرد، جایی که او در حال انجام مراسمی با تعدادی از نوادگان Ramesses، از جمله سوتخ، بود و او را به قتل رساند. با پایان یافتن نفرین، بایک شیء باستانی را به سوتخ سپرد تا آن را در جایی دفن کند که هرگز کسی نتواند آن را پیدا کند.
به پایان بخش بیست و دوم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی The Curse of the Pharaohs رسیدیم.
بخش بیست و سوم: بازی Assassin’s Creed: Odyssey
داستان حافظه ژنتیکی Odyssey، تاریخ پنهان جنگ پلوپونزی را که بین شهر-دولتهای یونان باستان رخ داد، روایت میکند. شخصیت اصلی یک مزدور به نام الکسیوس (Alexios) یا کاساندرا (Kassandra)؛ (قابل انتخاب برای بازیکنان)، است که معمولاً به عنوان Eagle Bearer شناخته میشود و میتواند انتخاب کند که برای آتن و اتحادیه Delian یا اسپارتا و اتحادیه پلوپونزی بجنگد. در طول سفر خود، Eagle Bearer با فرقه Kosmos که به طور پنهانی بر هر دو طرف جنگ تأثیر میگذارد، درگیر میشود. بخشهای مربوط به دوران معاصر، بار دیگر لیلا حسن (Layla Hassan) را دنبال میکند که اولین بار در Assassin’s Creed: Origins معرفی شد و داستان او حول جستجوی اساسین برای آثار باستانی Isu میچرخد. با وجود اینکه داستان قبل از تأسیس Hidden Ones که در بازی Origins دیده شد اتفاق میافتد، همچنان به موضوعات آزادی در برابر نظم، که محور اصلی داستان سری بازیهای Assassin’s Creed هستند، میپردازد.
بازی با یک پیش درآمد که در نبرد Thermopylae در سال 480 قبل از میلاد اتفاق میافتد، آغاز میشود. لئونیداس اول (Leonidas I)، پادشاه اسپارتا، رهبری دفاع در برابر ارتش مهاجم ایران به فرماندهی خشایار شاه اول (Xerxes I) را بر عهده دارد و امیدوار است مهاجمان را در یک گذرگاه باریک قبل از رسیدن به سرزمین اصلی یونان متوقف کند. لئونیداس که مرگ احتمالی خود را در نبرد پیش رو میپذیرد، سربازانش را تهییج میکند و آنها با ارتش نزدیک شونده ایران درگیر میشوند. در طول نبرد، لئونیداس فرمانده ایرانی کوروش (Kurush) را میکشد و پیروزی یونان را تضمین میکند. با این حال، سپس توسط یک سرباز ایرانی اسیر شده مطلع میشود که خشایار شاه از مسیر دیگری به یونان آگاه است و در حال آماده شدن برای حملهای دیگر است. لئونیداس سرباز را اعدام میکند و برای نبرد پیش رو آماده میشود و اعلام میکند که این نبردی خواهد بود که جهان هرگز فراموش نخواهد کرد. در زمان حال، لیلا حسن بر اساس اطلاعاتی از هرودوت (Herodotos)، مورخ باستانی یونان، نیزه مدفون لئونیداس را پیدا و بازیابی میکند. لیلا رهبری یک سلول اساسین متشکل از ویکتوریا بیبو (Victoria Bibeau)، کیوشی تاکاکورا (Kiyoshi Takakura) و آلانا رایان (Alannah Ryan) را بر عهده دارد که از یک خانه امن در لندن فعالیت میکنند، جایی که آنها در جستجوی شهر گمشده Atlantis هستند و باور دارند که عصای هرمس تریسمگیستوس (Hermes Trismegistus) در آنجا قرار دارد. لیلا یک نمونه DNA از نیزه لئونیداس استخراج میکند و وارد Animus میشود تا خاطرات یکی از دو نوه او، الکسیوس یا کاساندرا (که از نظر روایت اصلی، کاساندرا است) را دوباره تجربه کند. در سال 431 قبل از میلاد، در آغاز جنگ پلوپونزی، کاساندرا یک مزدور است که در جزیره Kephallonia زندگی میکند. یک روز، پس از دفع اراذل و اوباشی که برای یک خلافکار محلی معروف به سایکلپس (Cyclops) کار میکنند، دوست کاساندرا به نام فویبه (Phoibe) به او اطلاع میدهد که مارکوس (Markos) از سایکلپس پول قرض گرفته تا یک تاکستان بخرد. از آنجا که مارکوس در بازپرداخت پول به این خلافکار با مشکل مواجه شده است، کاساندرا با اکراه موافقت میکند به او کمک کند. پس از دزدیدن چشم ابسیدینی سایکلپس به منظور فروش آن، مارکوس به کاساندرا درباره گروهی از راهزنان که اخیراً به Kephallonia آمدهاند خبر میدهد و او تصمیم میگیرد این موضوع را بررسی کند. او کشف میکند که راهزنان برای مردی به نام الپنور (Elpenor) کار میکنند که کاساندرا را استخدام میکند تا یک ژنرال اسپارتی معروف به گرگ اسپارتا را در Megaris به قتل برساند. کاساندرا که برای ترک Kephallonia به یک کشتی نیاز دارد، تصمیم میگیرد کشتی سایکلپس را بدزدد و با او رو در رو میشود. در نهایت کاساندرا ، سایکلپس را میکشد و یک ناخدای دریایی به نام بارناباس (Barnabas) را از او نجات میدهد که فرماندهی کشتی خود، Adrestia، را به او میدهد. کاساندرا پس از خداحافظی با فویبه و مارکوس، Kephallonia را ترک میکند. در مسیر Megaris، بارناباس فاش میکند که گرگ اسپارتا همان نیکولاس (Nikolaos)، پدر کاساندرا است. این باعث میشود کاساندرا به یاد آورد که چگونه دو دهه پیش، برادر نوزادش الکسیوس پس از پیشگویی فایتیا (Pythia) به مرگ محکوم شد. خانواده مجبور شدند شاهد قربانی شدن الکسیوس در کوه Taygetos باشند، اما کاساندرا مداخله کرد و به طور تصادفی هم برادرش و هم یک بزرگ اسپارتی را از کوه به پایین انداخت. به خاطر این اتفاق، کاساندرا به مرگ محکوم شد و نیکولاس با اکراه حکم را اجرا کرد و فرزند دیگرش را از کوه به پایین انداخت. با این حال، کاساندرا از سقوط جان سالم به در برد و پس از ملاقات با عقابی به نام ایکاروس (Ikaros) که همراه همیشگیاش شد، از اسپارتا فرار کرد و به Kephallonia رفت، جایی که توسط مارکوس پیدا و پذیرفته شد. پس از ورود به Megaris، کاساندرا با استنتور (Stentor)، پسرخوانده نیکولاس، ملاقات میکند و تصمیم میگیرد به اسپارتیها در تصرف منطقه از آتن کمک کند تا محبت آنها را به دست آورد و اجازه ملاقات با نیکولاس را بگیرد. پس از انجام چندین وظیفه برای تضعیف کنترل آتن بر Megaris، کاساندرا به ارتش اسپارت میپیوندد تا برای کنترل منطقه با آتنیها بجنگد. پس از پیروزی آنها، نیکولاس با کاساندرا دیدار میکند و از اقدامات خود در کوه Taygetos ابراز پشیمانی میکند. سپس کاساندرا باید درباره سرنوشت نیکولاس تصمیم بگیرد، اما صرف نظر از نتیجه، نیکولاس فاش میکند که پدر بیولوژیکی کاساندرا نیست و او را برای یافتن پاسخهای بیشتر به سمت مادرش، مایرین (Myrrine)، هدایت میکند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، وقتی کاساندرا برای دریافت دستمزدش به Phokis سفر میکند، کشف میکند که الپنور (Elpenor) عضوی از فرقه Kosmos است که به دلایل نامعلومی خانواده او را هدف قرار دادهاند. او همچنین در معبد Delphi با هرودوت ملاقات میکند که به نیزه لئونیداس (Leonidas) علاقهمند میشود، و متوجه میشود که فرقه بر فایتای تأثیر میگذارد. پس از از بین بردن الپنور، کاساندرا لباس مبدل او را میپوشد و به یک جلسه فرقه نفوذ میکند، جایی که کشف میکند فرقه پشت جنگ پلوپونزی است و یک هرم عجیب در اختیار دارد. او همچنین میفهمد که الکسیوس، که اکنون به عنوان دیموس (Deimos) شناخته میشود، هنوز زنده است، اما برای خدمت به فرقه شستشوی مغزی شده است. هرودوت، کاساندرا را متقاعد میکند که پریکلس (Perikles)، رهبر آتن، را درباره فرقه هشدار دهد و به او درباره یک گاوصندوق مرموز در جزیره Andros میگوید. کاساندرا با بررسی گاوصندوق کشف میکند که میتواند نیزه لئونیداس را با استفاده از تکههای هرم گرفته شده از فرقه در آنجا ارتقا دهد، و برخورد کوتاهی با دیموس دارد که او را به عنوان خواهرش شناسایی میکند و به او هشدار میدهد که از سر راهش کنار برود. در آتن، کاساندرا باید با انجام سه وظیفه اعتماد پریکلس را جلب کند، پس از آن به او اجازه ورود به مجلس پریکلس داده میشود. در آنجا، کاساندرا رهبر آتنی را درباره فرقه هشدار میدهد و سه سرنخ احتمالی برای کمک به یافتن مایرین پیدا میکند. در Argolis، کاساندرا با بقراط (Hippokrates) ملاقات میکند که او را به معبد Asklepios هدایت میکند، جایی که مایرین پس از سقوط الکسیوس نوزاد از کوه Taygetos، او را به آنجا برده بود. کاساندرا میفهمد که کاهنه کریسیس (Chrysis)، مایرین را فریب داده و باعث شده او باور کند الکسیوس مرده است تا بتواند او را برای فرقه برباید. کاساندرا با کریسیس رو در رو میشود که در نهایت منجر به مرگ کریسیس میشود. با سفر به Korinth، کاساندرا با آنتوسا (Anthousa)، یک هتایرا، ملاقات میکند که موافقت میکند در ازای کمک کاساندرا برای برکناری عضو فرقه معروف به Monger، اطلاعاتی درباره مایرین به او بدهد. کاساندرا با همکاری آنتوسا و ژنرال اسپارتی براسیداس (Brasidas)، Monger را از بین میبرد و میفهمد که مایرین پس از ترک Korinth به دزدی دریایی روی آورده است. متعاقباً با ملاقات دزد دریایی زنیا (Xenia)، کاساندرا مطلع میشود که مایرین مدت کوتاهی با نام مستعار فونیکس (Phoenix) با او دریانوردی کرده است. در 429 قبل از میلاد، کاساندرا به آتن بازمیگردد که در آن زمان به دلیل شیوع بیماری مرگبار، در وضعیت بحرانی است. او شاهد قتل پریکلس توسط دیموس و قتل فوبیه توسط فرقه است که به عنوان دستیار شریک پریکلس، آسپازیا (Aspasia)، کار میکرد. سپس با فرار از آتن همراه با آسپازیا، کاساندرا از او میفهمد که فونیکس نام مستعار حاکم جزیره Naxos است و به آنجا میرود، جایی که با مادرش دوباره متحد میشود. پس از کمک به مایرین برای برنده شدن در جنگ علیه جزیره Paros و کشتن حاکم آن، سیلانوس (Silanos)، که عضو فرقه بود، کاساندرا مادرش را متقاعد میکند که به اسپارت بازگردد و محل پدر بیولوژیکی خود، ترا (Thera)، را میفهمد. با سفر به آنجا، کاساندرا دروازه زیرزمینی به آتلانتیس را پیدا میکند و با پدرش، فیثاغورث (Pythagoras)، ملاقات میکند که به او مأموریت میدهد تا چهار شیء را برای مهر و موم آتلانتیس بازیابی کند. با این اطلاعات، لیلا و تیمش از مخفیگاه خارج میشوند و به سمت ترا با کشتی الطایر دوم (Altaïr II) حرکت میکنند. لیلا از طریق ورودی زیر آب به دروازه دسترسی پیدا میکند، اما چون چیزی مفید نمییابد، به Animus بازمیگردد تا به کاوش خاطرات کاساندرا ادامه دهد. کاساندرا و مایرین به اسپارت بازمیگردند، جایی که سعی میکنند تابعیت و خانه قدیمی خود را بازپس بگیرند. با ملاقات با دو پادشاه اسپارت، آرخیداموس (Archidamos) و پاوسانیاس (Pausanias)، هر کدام به کاساندرا مأموریت میدهند تا به نفع خود کار کنند. اولین مأموریت این است که قهرمان اسپارت، تستیکلس (Testikles)، را به Kyllene برای بازیهای المپیک همراهی کند، اما پس از کشته شدن تصادفی تستیکلس ، کاساندرا جایگزین او میشود و به نمایندگی از اسپارت برنده میشود. او همچنین یکی از داوران المپیک، کالیاس (Kallias)، را که عضو فرقه است، کشف میکند و او را از بین میبرد. در Arkadia، کاساندرا به مایرین و براسیداس (Brasidas) کمک میکند تا لاگوس (Lagos)، آرخون منطقه و عضو ناخواسته فرقه را بررسی کنند. پس از برخورد با لاگوس، او به Boeotia سفر میکند تا به نیروهای اسپارتی آنجا، تحت رهبری استنتور (Stentor)، در فتح منطقه کمک کند. او چهار قهرمان آتن را از بین میبرد و به اسپارتیها در شکست دادن ارتش آتن کمک میکند، اما تنشهای فزاینده بین کاساندرا و استنتور سرانجام او را به چالش دعوت میکنند. صرف نظر از نتیجه این نبرد، کاساندرا به اسپارت بازمیگردد تا موفقیتهای خود را گزارش کند و پاوسانیاس را به عنوان عضو فرقه پس از جمعآوری شواهد کافی از خیانت او، افشا کند. سپس آرخیداموس از کاساندرا تشکر میکند و تابعیت و ملک او و مایرین را بازمیگرداند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در 425 قبل از میلاد، کاساندرا به براسیداس در نبرد Pylos میپیوندد و با دیموس روبرو میشود که برای آتن میجنگد. هر دو خواهر و برادر نهایتاً بیهوش میشوند و به آتن برده میشوند، جایی که کاساندرا توسط کلئون (Kleon)، رهبر جدید شهر و عضو فرقه، زندانی میشود. پس از فرار، کاساندرا با متحدان خود ملاقات میکند تا دایره Periklean را تشکیل دهد، گروهی که به هدف تضعیف قدرت کلئون اختصاص دارد. پس از اینکه آنها موفق میشوند محبوبیت کلئون را با مردم تضعیف کنند، رهبر آتن تصمیم میگیرد که شخصاً نیروهای خود را علیه ارتش اسپارت تحت فرماندهی براسیداس در نبرد Amphipolis در 422 قبل از میلاد رهبری کند. در طول نبرد، براسیداس توسط دیموس کشته میشود در حالی که کاساندرا، کلئون را پس از اینکه او به دیموس با تیر زد، میکشد. با بازگشت به اسپارتا، کاساندرا با مایرین متحد میشود و آنها تصمیم میگیرند به کوه Taygetos سفر کنند، جایی که دیموس را پیدا میکنند. بسته به تعاملات کاساندرا با برادرش تا این نقطه، او یا دیموس را میکشد (ممکن است پس از اینکه او میارین را کشت) یا او را متقاعد میکند که فرقه را رها کند و به خانوادهاش بازگردد. پس از آن، کاساندرا شامی در اسپارتا با همه اعضای خانوادهاش که زنده ماندهاند، ترتیب میدهد. پس از حذف همه اعضای فرقه در سراسر یونان، کاساندرا به مخفیگاه آنها زیر پناهگاه دلفی بازمیگردد، جایی که او Pyramid را پیدا میکند و یک دیدگاه از آینده را دریافت میکند، که درگیری بین اساسینها و تمپلارها را نشان میدهد. او همچنین با آسپازیا روبرو میشود، که خود را به عنوان رهبر فرقه آشکار میکند اما ادعا میکند که پس از اینکه تحت تأثیر دیموس قرار گرفت، آن را رها کرد و به طور مخفیانه به کاساندرا کمک کرد تا آن را از بین ببرد تا ایدهآلهای اصلی آن برای صلح از طریق نظم زنده بماند. کاساندرا را ترک میکند تا درباره سرنوشت آسپازیا تصمیم بگیرد قبل از اینکه Pyramid را نابود کند. در طول سفرهایش، کاساندرا همچنین تمام اشیاء باستانی درخواست شده توسط فیثاغورث را پیدا میکند که دارندگان انسانی آنها را به موجودات ترکیبی شبیه به هیولاهای اساطیر یونان تبدیل کرده است، از جمله ابوالهول، برونتس (Brontes) غول یک چشم، مینوتور و وحشت پیچان. با بازگشت به دروازه همراه با این اشیاء باستانی، کاساندرا به فیثاغورث کمک میکند تا Atlantis را مهر و موم کند. سپس فیثاغورث عصای هرمس تریسمگیستوس را به او واگذار میکند که به کاساندرا جاودانگی بیولوژیکی میبخشد. پس از آن، کاساندرا به کشتی Adrestia بازمیگردد و در حالی که جاودانگی تازه به دست آوردهاش را از آنها پنهان میکند، به ماجراهایش با بارناباس و هرودوت میاندیشد. در زمان حال هم، لیلا از دستگاه Animus خارج میشود و با کاساندرا روبرو میشود که به لطف عصای هرمس تریسمگیستوس هزاران سال زنده مانده است. کاساندرا پس از هشدار به لیلا برای نابود کردن تمام Pieces of Eden به منظور حفظ تعادل بین نظم و آشوب، عصا را به او واگذار میکند و درمیگذرد. سپس لیلا به Animus بازمیگردد تا با باقیمانده خاطرات کاساندرا همگام شود.
به پایان بخش بیست و سوم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Odyssey رسیدیم.
بخش بیست و چهارم: بسته الحاقی The Fate of Atlantis (بازی Assassin’s Creed: Odyssey)
در سال 422 قبل از میلاد، پس از به عصای هرمس (Staff of Hermes) از فیثاغورث، حامل عقاب/ شخصیتی که بازیکنان با آن بازی میکنند (Eagle Bearer)، با آلیتیا (Aletheia) ملاقات میکند که هوشیاریاش در داخل Staff ذخیره شده است. آلیتیا توضیح میدهد که وظیفه آنها به عنوان نگهدار Staff کمک به وارث خاطرات (Heir of Memories) برای باز کردن دروازه آتلانتیس با یافتن سه مقبرهای است که نمادهای لازم برای باز کردن دروازه را دارند. حامل عقاب مقبرهها را پیدا میکند و به این ترتیب لیلا قادر به یافتن نمادها در زمان حال میشود. سپس او خاطرهای از دیموس را دوباره زنده میکند تا ترتیب درست فعالسازی نمادها را یاد بگیرد و به آتلانتیس دسترسی پیدا کند. پس از پیوستن ویکتوریا (Victoria) به او، آلیتیا به لیلا اطلاع میدهد که او شبیهسازیهایی ایجاد کرده تا به حامل عقاب کمک کند قدرتهای Staff را تسلط یابد. لیلا وارد Animus میشود تا خاطرات حامل عقاب از شبیهسازیها را دوباره زنده کند و یاد بگیرد چگونه Staff را بهکار گیرد. در شبیهسازی Elysium، حامل عقاب با پرسفون (Persephone)، حاکم سختگیر Elysium، ملاقات میکند و از یک شورش انسانی به رهبری آدونیس (Adonis) علیه رژیم او مطلع میشود. Eagle Bearer به هر دو طرف درگیری کمک میکند، در حالی که با هرمس ملاقات میکند و از او کمک میگیرد و همچنین با هکات (Hekate) ملاقات میکند که به صورت مخفیانه به دنبال تضعیف حکومت پرسفون و تصرف Elysium است. Eagle Bearer در نهایت به آدونیس و شورشیان او کمک میکند تا به کاخ پرسفون حمله کنند، جایی که آنها هرمس را در نبرد شکست میدهند و با حاکم روبرو میشوند. بسته به انتخابهای انجام شده توسط بازیکنان، پرسفون یا اجازه میدهد آدونیس از Elysium برود یا، قبل از اینکه Eagle Bearer را به دنیای زیرین تبعید کند، او را کور میکند. در شبیهسازی دنیای زیرین، Eagle Bearer مجبور است که سربروس (Cerberus) را شکست دهد قبل از اینکه با هیدیس (Hades) روبرو شود. او توضیح میدهد که مرگ سربروس باعث باز شدن شکافهای متعدد بین Tartaros و دنیای زیرین شده است، و ارواح محبوس در Tartaros را به دنیای زیرین بازگردانده است. برای کنترل آشوب، هیدیس به Eagle Bearer دستور میدهد که محافظان جدیدی برای هر یک از دروازههای دنیای زیرین پیدا کند، و در ازای آن به او درباره عصا آموزش دهد. Eagle Bearer این کار را انجام میدهد، و در این مسیر با چندین از دوستان و دشمنان مرحوم خود، از جمله فویبه (Phoibe)، براسیداس (Brasidas) و الپنور (Elpenor)، دوباره متحد میشود. پس از پیدا کردن همه محافظان، هیدیس به Eagle Bearer (حامل عقاب) خیانت میکند و قصد خود را برای تبدیل او به یک محافظ نیز آشکار میکند، و Eagle Bearer را مجبور به مبارزه با او میکند. پس از شکست هیدیس، پوسایدن (Poseidon) به Eagle Bearer میرسد تا او را به آتلانتیس ببرد، جایی که او را به عنوان دیکاستس (Dikastes)، فرمانده دوم خود، منصوب میکند. سپس Eagle Bearer مأمور میشود تا آتلانتیس را کاوش کند تا قوانین پوسایدن را اجرا کند و در نهایت درباره شهر قضاوت کند. در طول سفر خود، Eagle Bearer کشف میکند که بسیاری از Isu (یک نژاد باستانی و پیشرفته) به طور مرتب قوانین پوسایدن را نقض میکنند و جنایات علیه انسانیت مرتکب میشوند؛ از جمله بدترین آنها پروژه Olympos است، یک برنامه مهندسی ژنتیک به رهبری جونو و آیتا که موضوعات انسانی ربوده شده را با آثار Isu ترکیب میکند تا موجودات هیبرید ایجاد کند. پس از شکست دادن آخرین آفرینش از جونو و آیتا (Hecatoncheires)، Eagle Bearer آتلانتیس را فراتر از نجات میداند و به همراه پوسایدن، مکانیزمی را فعال میکند تا شهر را غرق کند. با تکمیل مسیرها، Eagle Bearer توسط آلیتیا برای اثبات خود به عنوان شایسته استفاده از عصا تبریک میگوید و نقش جدید خود را به عنوان نگهدار پذیرفته است. در زمان حال، ماموران آبسترگو به رهبری تمپلار یوهانی اوستو برگ (Juhani Otso Berg) به دنبال اساسینها هستند، اما لیلا با استفاده از عصا با آنها مبارزه میکند. ویکتوریا که نگران تاثیر منفی عصا بر لیلا است، سعی میکند آن را از او بگیرد، اما در یک لحظه خشم، به طور تصادفی توسط لیلا کشته میشود. آلیتیا که شاهد این اتفاق بوده، مطمئن نیست که لیلا شایسته استفاده از عصا باشد، اما اساسین او را متقاعد میکند که اجازه دهد خود را ثابت کند. پس از شکست دادن و ناتوان کردن اوتسو برگ، لیلا که خسته شده است با تیم خود تماس میگیرد تا او را از آنجا ببرند.
به پایان بخش بیست و چهارم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی The Fate of Atlantis رسیدیم.
بخش بیست و پنجم: بسته الحاقی Those Who Are Treasured (بازی Assassin’s Creed: Odyssey)
در سال 421 قبل از میلاد، Eagle Bearer (حامل عقاب/ ایگل بیرر) که از ماجراجوییهای خود خسته شده و تحت فشار مسئولیت جدیدش به عنوان نگهبان قرار گرفته، تصمیم میگیرد در جزیره Korfu تعطیلات بگذراند. پس از شش ماه، بارناباس (Barnabas) و هرودوت (Herodotos) که نگران یکجا نشین شدن Eagle Bearer هستند، او را پیدا میکنند و از او دعوت میکنند تا در یک گنجیابی شرکت کند. در طول جستجو، Eagle Bearer با گروهی از دزدان دریایی برخورد میکند که به دنبال شیئی باستانی پنهان شده در Korfu هستند و کلید صندوقچهای را که شیء در آن نگهداری میشود، پیدا میکند. پس از اینکه مجبور میشود کلید را به دزدان دریایی که هرودوت را اسیر کردهاند تسلیم کند، Eagle Bearer با کاپیتان دزدان دریایی که شیء را پیدا کرده، روبرو شده و او را میکشد. این شیء یک سیب عدن (Apple of Eden) است. هنگامی که Eagle Bearer به سیب نزدیک میشود، سیب با نیزه او تعامل کرده و قدرت وی را از بین میبرد. در گفتگو با آلیتیا، او به Eagle Bearer اطلاع میدهد که آثار باستانی Isu دیگری در سراسر جهان پنهان شدهاند و ادعا میکند که به عنوان نگهبان، وظیفه آنها یافتن و نابود کردن این آثار است. با این حال، Eagle Bearer از ترک دوستان و زندگیاش در یونان سر باز میزند و برای یافتن بارناباس که تحت تأثیر سیب فاسد شده، میرود. پس از نبرد با بارناباس و جدا کردن او از شیء باستانی، Eagle Bearer تصمیم میگیرد درباره جاودانگی خود به او بگوید و بارناباس موافقت میکند که این راز را حفظ کند. Eagle Bearer که اکنون از خطرات آثار Isu آگاه شده، ماموریت آلیتیا را میپذیرد و پس از هدیه دادن نیزهاش به هرودوت، یونان را ترک میکند تا سفر جدیدش را همراه با بارناباس آغاز کند. قرنها بعد، Eagle Bearer که به تنهایی به سفرش ادامه میدهد، به مصر سفر میکند و طوماری را که هرودوت به او داده بود، در کتابخانه اسکندریه قرار میدهد.
به پایان بخش بیست و پنجم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی Those Who Are Treasured رسیدیم.
بخش بیست و ششم: بازی Assassin’s Creed: Valhalla
بازی Assassin’s Creed Valhalla با کنترل ایوور (Eivor) در دوران کودکیاش در طی یک ضیافت آغاز میشود. از همان ابتدا مشخص است که ایوور پسر یک Jarl (رئیس قبیله) است. متأسفانه، این ضیافت با حملهی جنگجوی وایکینگ سرکش، جوتوه ظالم (Kjotve the Cruel)، قطع میشود. این حمله به نابودی روستای ایوور و اعدام پدرش منجر میشود، که برای ایوور بسیار ناراحتکننده است، زیرا وایکینگها همیشه ترجیح میدهند در نبرد با تبرشان بمیرند تا جایگاهی در والهالا (Valhalla) تضمین کنند. در حین فرار از روستا، ایوور روی دریاچهای یخزده میافتد و مورد حملهی گرگها قرار میگیرد. او به سختی از مرگ نجات مییابد، که این امر باعث میشود لقب Wolf-kissed (بوسیده شده توسط گرگ) را به دست آورد. بیست سال بعد، ایوور تحت حمایت شاه استیربیورن (King Styrbjorn) از قبیلهی Raven قرار گرفته است. ایوور همچنان مشتاق انتقام از جوتوه است، و اولین باری که او را به عنوان یک مرد میبینیم، تازه در نبرد با کیویتوی شکست خورده و خودش در آستانهی مرگ قرار دارد. خوشبختانه، او موفق به فرار میشود و اگرچه نمیتواند جوتوه را پیدا کند، با کمک دگ (Dag)، تبر پدرش را بازیابی میکند. هنگامی که ایوور تبر را لمس میکند، رویایی از اودین (Odin) و یک گرگ میبیند. پس از بازگشت با کشتی به خانهاش، Fornburg، استیربیورن تأسف میخورد که وسواس ایوور برای انتقام، خطر جنگ آشکار را به همراه دارد؛ نبردی که آنها نمیتوانند در آن پیروز شوند. ایوور به دیدار والکا (Valka) پیشگو میرود که به او معجونی توهمزا میدهد و باعث رویای دیگری میشود؛ این بار، رویا سیگارد (Sigurd) را نشان میدهد که یک دستش را از دست داده است و سپس یک گرگ غولپیکر به آنها حمله میکند. این رویا توسط والکا به عنوان پیشبینی خیانتی که ایوور در آینده مرتکب خواهد شد، تعبیر میشود. روز بعد، سیگارد، پسر استیربیورن، پس از دو سال غارتگری بازمیگردد و هدایایی به همراه دو مرد خارجی، بسیم (Bassim) و هیثم (Hytham)، میآورد. مدتی بعد، در طی یک مهمانی، خارجیها ایوور را با یک دستگاه تیغه مکانیکی آشنا میکنند که بازیکنان آن را به عنوان هیدن بلید میشناسند. آنها دربارهی گروهی به نام The Hidden Ones صحبت میکنند و به کمک در کنترل فعالیتهای شرورانه در سراسر جهان که ترور محسوب میشوند، اشاره میکنند. درست روز بعد، سیگارد اعلام میکند که او و ایوور به دنبال جوتوه خواهند رفت تا او را برای جنایاتش مجازات کنند، حتی علیرغم خواستههای استیربیورن. آنها حملهای به قلعهی جوتوه ترتیب میدهند و موفق میشوند او را شکست دهند. بسیم و هیثم به نبرد میپیوندند و درست قبل از آن فاش میکنند که در واقع به طور خاص برای از بین بردن جوتوه به نروژ سفر کردهاند، زیرا او عضوی از The Order است؛ همان سازمان شروری که در Assassin’s Creed Origins و Odyssey دیده شده بود. با این حال، آنها تنها به لطف کمک شاه هارالد (King Harald) پیروز میشوند که نیروهایش را به درخواست استیربیورن اعزام کرده است. بعداً مشخص میشود که استیربیورن قصد دارد قدرتش را به هارالد واگذار کند، که هدفش تبدیل شدن به اولین پادشاه تمام نروژ است. اخبار مربوط به قصد استیربیورن، سیگارد را ناراحت میکند، زیرا او معتقد است آیندهاش از او دزدیده شده است. او میخواهد به دنبال چراگاههای سبزتر برود و همراه با ایوور به سمت انگلستان بادبان بکشد. آنها در آنجا سلسلهی خود را بنا خواهند کرد. بسیم و هیثم نیز به آنها ملحق خواهند شد، اگرچه ایوور به وضوح علاقهی آنها به سیگارد را کمی عجیب میداند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در انگلستان، سیگارد و ایوور شهرک کوچکی به نام Ravensthorpe را در پادشاهی مرسیا (Mercia) تأسیس میکنند. این وظیفهی ایوور است که شهرک را گسترش دهد، از دوستان قدیمی استقبال کند، دفتر هیثم را برای ردیابی The Order راهاندازی کند و به طور کلی امکانات آن را بهبود بخشد. سیگارد همچنین از ایوور میخواهد تا اتحادهایی ایجاد کند و روابط دوستانهشان را با سایر دانمارکیها و ساکسونها در مناطق اطراف تقویت کند. در شمال Mercia، ایوور و سیگارد به Ragarnassons ( ایوار (Ivvar) و هافدان (Hafdan)) کمک میکنند تا یک پادشاه دستنشانده به نام سئوولف (Ceowulf) را به قدرت برسانند که آماده است تا بر ساکسونها و دانمارکیها به طور یکسان حکومت کند. این مأموریت موفقیتآمیز است و پسر پادشاه، سئولبرت (Ceolbert)، به Ravensthorpe میپیوندد تا مهارتهای دیپلماسی و فرهنگ نورس را فرا بگیرد، در حالی که Mercia تحت رهبری جدید خود مستقر میشود. به سمت جنوب، ایوور به ارتش تابستانی دانمارکی تحت فرماندهی سوما (Soma) کمک میکند تا Grantebridge را بازپس بگیرد، که شامل اخراج ساکسونها تحت رهبری ویگماند (Wigmund) و سپس کشف هویت جاسوسانی است که به آنها اجازه دادند دوباره به شهر وارد شوند؛ از طریق تونل مخفی که تنها سه نفر از مشاوران نزدیکش دربارهاش میدانستند. نتیجه این میشود که مشاورش گالین (Galinn) است، که ایوور، پس از انجام تحقیقات به درستی او را متهم میکند. متهم کردن لیف (Lif) یا برینا (Brina) به اشتباه منجر به پیامدهای منفی داستان میشود، مانند عدم پیوستن برینا (Birna) به گروهش. به سمت شرق، ایوور به East Anglia سفر میکند تا با یک قبیلهی دانمارکی سرکش که به شهرک او حمله میکنند، روبرو شود. وقتی او به آنجا میرسد، منطقه را در وضعیت بدی میبیند و بدون پادشاه. نتیجه میشود که پادشاه آزوالد (Oswald) ناچیز هنوز تاجگذاری نشده است زیرا او در تلاش است تا از میان حامیان دانمارکیاش احترام کسب کند و ازدواجش با یکی از آنها را تضمین کند. منطقه توسط قبیلهی دانمارکی تحت رهبری ریود (Rued) آزار میشود. ایوور از آزوالد حمایت میکند و به او کمک میکند تا احترام دانمارکیها را کسب کند، با بیرون راندن ریود، که او موفق میشود، و در همین حال اتحاد دیگری را شکل میدهد. در مناطق دورتر، ایوور به Lunden سفر میکند و با مقامات محلی شهر، یعنی ریوز (Reeves)، استو (Stowe) و ارک (Erke)، دوست میشود، که تلاشهای آنها برای حفظ صلح توسط اعضای The Order به هم میخورد. پس از تحقیقات گسترده در منطقه، ایوور هویت اساسینهای اصلی پلیس را کشف میکند و چهار نفر از کارکنان کلیدی The Order را از بین میبرد، که شامل نبرد نسبتاً بزرگی میشود و در ادامه دوستی با Reeves of Lunden شکل میگیرد. با بازگشت به Ravensthorpe، هیثم از تلاشهای ایوور رضایت دارد. مدتی بعد، ایوور در برابر ساکنان شهرک سخنرانی حماسی میکند و پیروزیهای بسیاری را که در ایجاد اتحادها و تأسیس شهر داشتهاند، جشن میگیرد. بعداً، ایوور توسط والکا، یک پیشگو از نروژ که برای سکونت در انگلستان آمده است، مورد استقبال قرار میگیرد. پس از ساخت یک کلبه برای او، او ایوور را تشویق میکند تا یک داروی هالوسینوژنیک بنوشد که اساساً او را به آزگارد منتقل میکند. در اینجا، دومین خط داستانی در Assassin’s Creed Valhalla اتفاق میافتد، با ایوور در نقش اودین (Odin)، اما با نام هاوی (Havi) که در تلاش است تا سرزمین اتری را از حملات غولهای یوتنهایم (Jotenheim) و همچنین درگیریهای داخلی بین چهرههای خدایی از اساطیر نروژی مانند ثور (Thor)، لوکی (Loki) و فرایا (Freyja) محافظت کند. ایوور همچنین تجربیات دیداری دارد که تلاشهای اودین را برای جلوگیری از رگناروک دوباره زنده میکند، با اودین و ایسیر (Aesir) که یک می از جادویی مینوشند که تضمین میکند روح آنها پس از رگناروک به عنوان انسان دوباره متولد میشود. این پیچش داستانی در طول ادامه بازی در سه پیجش جداگانه ادامه مییابد، بسته به اینکه بازیکن بخواهد با آنها درگیر شود. به اختصار، هاوی به یوتنهایم سفر میکند و می را بازمیگرداند، تضمین میکند که او پس از رگناروک به عنوان انسان زنده میماند. اینطور تلقی میشود که این چگونگی پیوند او و ایوور است، و بعداً در داستان، ما کشف میکنیم که او در واقع تجسم دوباره اودین است. رویدادهای در انگلستان بازتاب رویدادهای در آزگارد و یوتنهایم هستند، با اینکه اول پیشبینی میکند که رابطه سیگارد و ایوور چگونه خواهد بود. پس از بیدار شدن ایوور و بازگشت به سالن طولانی، رندوی (Randvi) از او میخواهد که به دو ساکن شهر که در حال دعوا هستند، گوش دهد. پس از نشستن بر تخت و صدور حکم، دگ، یکی از اعضای ارشد حزب یورش اوویر، ناراضی است از آنچه که او تصور میکند ایوور سعی میکند کنترل Ravensthorpe را از سیگارد بگیرد. پس از سخنرانی، ایوور با رندوی صحبت میکند که به نظر دور و خسته میرسد. سپس او یک سفر روزانه به Gatensbridge برای هوای تازه میرود و در اینجا بازیکن میتواند انتخاب کند که با رندوی رابطه عاشقانه برقرار کند یا خیر؛ در هر صورت، ایوور با فصل بعدی مأموریت خود در انگلستان روبرو میشود. چندین گزینه وجود دارد، اما منطقی است که به Oxenfordscire سفر کند تا با سیگارد ارتباط بگیرد. در Oxenfordscire، سیگارد و بسیم سعی میکنند اتحادهایی را تشکیل دهند، اما افرادی که به دنبال آنها هستند، دارای اعتبار یا مدارک لازم برای جلب توجه ایوور نیستند، که به نظر میرسد نسبت به معاملات آنها بدبین است. او میپرسد چرا بسیم حتی همراه سیگارد است و همچنین در مورد اینکه چرا سیگارد به مشاورههای بسیم وابسته است، گیج است. سیگارد به نظر میرسد که راه خود را درگیر پیشبینیهای آینده بسیم و علاقه او به یک شخصیت عجیب به نام فولکه (Fulke) از دست میدهد. در این فصل واضح است که ایوور از تغییر رفتار سیگارد شوکه شده است. به نظر میرسد که بسیم، سیگارد را متقاعد کرده است که یک شی باستانی قدرتمند، او را به عنوان حاکم انگلستان تحقق خواهد داد. این شی باستانی توسط فولکه نگهداری میشود، که ساکنان محلی در منطقه او را به عنوان یک زن مقدس و دیوانه میدانند. این واقعیت که فولکه دارای شی باستانی است، ناگهان علاقه سیگارد و بسیم را به جستجوی او توضیح میدهد. پس از اینکه سه نفر کشف میکنند که شیء باستانی از جایی که فولکه آن را پنهان کرده بود دزدیده شده است، اوضاع به نقطه جوش میرسد. ایوور از اینکه سیگارد حواسش پرت شده خوشحال نیست و احساساتش را بیان میکند. این دو با هم بحث میکنند و شکافی بین آنها شروع به شکل گرفتن میکند، به خصوص زمانی که به نظر میرسد سیگارد آماده است تا پیمان خود با گدریک (Geadric)، مخاطب ساکسون که آنها اساساً برای آرام کردن Oxenfordscire و برکناری ادوین (Eadwyn)، یک رهبر رقیب که با آلفرد کبیر (Alfred the Great) از Wessex همدست است، از او حمایت میکنند را نقض کند. با این حال، این سه نفر برای تضعیف قدرت ادوین در منطقه تلاش میکنند قبل از اینکه به قلعه او حمله کرده و او را دستگیر کنند. سپس این سه نفر با آلفرد کبیر ملاقات میکنند تا بر سر سرنوشت Mercia مذاکره کنند، که شامل مبادله پرسنل است: این دو بهترین جنگجویان خود را مبادله میکنند، که در نهایت منجر به پیوستن سیگارد به آلفرد تحت نظارت فولکه میشود. فولکه به آلفرد توصیه میکند سیگارد را انتخاب کند و او را مردی خطرناک میخواند که خود را متولد شده از یک خدا میداند، و به نوعی در این فرآیند به او خیانت میکند. اکنون ایوور به Ravensthrope باز میگردد و برای طرحریزی حرکت بعدی به دیدار رندوی میرود. مشخص میشود که سئولبرت جوان، پسر پادشاه جدید Mercia، سئوولف، برای آزمودن مهارتهای دیپلماسی تازهیافته خود به Sciropescire رفته است. او و وایکینگ ایوار در تلاشاند تا با بریتونها به رهبری شاه رودری (King Rhodri) در غرب مذاکره کنند. رودری ناراضی است زیرا برادرش توسط دانمارکیها اسیر شده و او خواهان آزادی اوست. علیرغم تلاشهای ایوور، پس از اینکه وایکینگ ایوار گلوی برادر رودری را میبرد، درگیری آغاز میشود. سپس ایوور شروع به عقب راندن نیروهای رودری به سمت Wales (Briton) و تأمین صلح برای منطقه میکند تا سئولبرت بتواند Ealdorman (یک رئیس) Scire شود. متأسفانه، با وجود اینکه با رودری توافقی صورت میگیرد، سئولبرت پس از اینکه یکی از اساسین رودری به او نزدیک میشود، مجروح میشود. اکنون ایوور و ایوار در پی انتقام هستند و به قلعه رودری حمله میکنند، که با موفقیت انجام میدهند و رودری را میکشند. اما ایوار صادق نبوده است. او فاش میکند که این خودش بوده که سئولبرت را کشته است تا هم به عنوان قاتل پادشاه و هم قاتل ایوور معروف به یاد آورده شود، که به عقیده او باعث میشود نامش برای سالهای آینده به عنوان معروفترین وایکینگ تمام دورانها خوانده شود.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، با شکست ایوار، ایوور به نزد اوبا (Ubba) و اسقف دیلف باز میگردد، که قرار است به جای سئولبرت به عنوان Ealdorman تاجگذاری شود. در بازگشت به Ravensthorpe، ایوور تصمیم میگیرد منطقه بعدی برای بازدید را انتخاب کند. بازیکن چندین گزینه دارد، اما منطقی است که بسیم را در Cent پیدا کند و نقشه نجات سیگارد را طراحی کند. با این حال، هنگام خروج از محل اسکان، او با دگ مواجه میشود که همچنان از غفلت ایوور و سیگارد نسبت به Ravensthorpe ناراضی است. او از سفر با ایوور برای کمک به سیگارد امتناع میکند و در خانه میماند. در Cent، بسیم با یک کشیش محلی به نام کاینبرت (Cynebert) دوست شده است که به اندازه جاهطلبیاش پرهیزگار است. در ازای نام شخصی که آلفرد قصد دارد به عنوان Ealdorman منطقه معرفی کند، کشیش مایل است به آنها در یافتن فولکه کمک کند. ایوور هویت این شخص را به عنوان مردی به نام تدماند (Tedmund) کشف میکند و بدین ترتیب تلاش برای دستگیری او آغاز میشود. این امر با حملهای به Rouecistre با پشتیبانی متحدان جدید ایوور، از جمله گدریک، پایان مییابد. حمله موفقیتآمیز است و تدماند دستگیر میشود، تنها برای اینکه توسط کاینبرت نجات داده شود. این در واقع یک حقه است زیرا کاینبرت در تلاش است تا لطف او را به دست آورد. با این حال، تدماند به دلیل مسمومیت میمیرد (خودکشی کرده است) و نقشه کاینبرنت برای کنترل Ealdorman آلفرد را خنثی میکند. بعدتر در ماموریت، فولکه، کاینبرت را میکشد. ایوور درباره محل سیگارد از فولکه سوال میکند، اما او توضیح نمیدهد و فقط اظهارات مبهمی درباره خاص بودن سیگارد میکند. سپس به مردانش دستور میدهد تا ایوور و بسیم را بکشند، اما قبل از آن فاش میکند که در Canterbury مستقر است. ایوور و بسیم فرار میکنند و نقشهای برای یافتن او در Canterbury میریزند. پس از نفوذ به کلیسای جامع به امید یافتن فولکه یا سیگارد، تنها چیزی که پیدا میکنند شواهدی از شکنجه سیگارد است. یک بازوی قطع شده در یک صندلی شکنجه پیدا میشود. ایوور برای توضیح وضعیت به نزد رندوی باز میگردد. پس از اینکه به رختخواب میرود، دگ او را به مبارزه میطلبد و در یک نبرد مرگبار شکست میخورد. از نقشه اتحاد، بازیکنان اکنون کنترل بیشتری بر مقصد بعدی خود در بازی خواهند داشت. چندین منطقه در دسترس است، از جمله اسکس (Essex)، لینکلنشایر (Lincolnshire)، یورویک (Jorvik)، یا حرکت فوری به سمت غرب به Suthsexe و حمله به قلعه Portescitre، جایی که بسیم معتقد است فولکه در آنجا مخفی شده است. با این حال، این کار نیاز به یک ارتش بزرگ دارد که ایوور با کمک متحدان جدید متعددش آن را تشکیل میدهد. اما هرچه در طول مسیر متحدان بیشتری پیدا کند، شانس موفقیتش بیشتر میشود. برای مثال، ایوور میتواند ابتدا به درخواست یک لرد جوان عجیب و غریب به نام هانوالد (Hunwald) از لینکلنشایر دیدن کند که در تلاش است تا پس از از دست دادن محبوبیت نزد پدرش، موقعیت خود را در سرزمین مادریاش بازیابد. او در ازای وعده اتحاد، از ایور درخواست محافظت میکند، اما ناگزیر اوضاع پیچیدهتر میشود، زیرا پدرش ناپدید شده است؛ پس از بیمار شدن او را ربودهاند تا مرگش از همه مخفی بماند. پس از مشورت با هانوالد، مشخص میشود همان افرادی که میخواستند مرگ پدرش را مخفی نگه دارند، در تلاشاند خود هانوالد را نیز بکشند و به عنوان Ealdorman قدرت را به دست بگیرند. اسقف پشت تمام این ماجراها بود، عضو دیگری از فرقه شرور Order of the Ancients که سعی در اعمال کنترل بر انگلستان داشت. بیرستان (Birstan) از Essexe نیز از ایوور درخواست کمک میکند. او میخواهد که ایوور از تلاشهایش به عنوان Ealdorman حمایت کند. به سرعت مشخص میشود که او شایسته نیست و پول را صرف ورزش و جشنها میکند در حالی که امور مهمتر پادشاهی را نادیده میگیرد. مشخص میشود که هم بیرستان و هم همسرش استرید (Estrid) مسئولیت رهبری را نمیخواهند، بنابراین ایوور خود را در یک آدمربایی ساختگی درگیر میکند تا همه آنها بتوانند زندگی خود را ادامه دهند و در عین حال ثبات منطقه را حفظ کنند. یورویک خط داستانی دیگری برای کشتن اعضای Order است، مشابه Lunden، ایوور شبکهای از Order به نام Redhand را پیدا میکند که نخهای پشت پرده شهر را میکشند. او با کمک دوستان قدیمیاش لیوفینا (Ljufvina) و جور (Hjorr) این کار را انجام میدهد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، پس از حذف دو از همدستان آن، ایوور کشف میکند که Order قصد دارد جشن یولتاید را مسموم کند، که او موفق میشود از رخ دادن آن جلوگیری کند و در همین فرایند یکی از اعضای کلیدی Order را حذف میکند. اکنون ایوور به سمت Suthsexe حرکت میکند تا قلعه Portcester را محاصره کند و سعی در آزاد کردن سیگارد دارد. او با بسیم و یک رهبر دانمارکی به نام گاترام (Guthram) ملاقات میکند، که دومین نفر از آنها شک دارد که آیا آنها نیروهای کافی برای محاصره قلعه دارند یا نه. با این حال، ایوور تصمیم میگیرد که فرصت را از دست ندهد. پس از حذف جاسوسان فولکه، زمان محاصره قلعه فرا میرسد، اما قبل از آن ساکسونها به دنبال اردوگاه ایوور میآیند، زیرا از حمله برنامهریزی شده آنها آگاه شده بودند. پس از دفع نیروهای فولکه، برادر Broder توسط قهرمان فولکه کشته میشود، که سپس توسط ایوور کشته میشود، زیرا نیروهای فولکه به قلعه عقبنشینی میکنند. با وجود اینکه روز را از نظر فنی برنده است، گاترام از بیاحتیاطی ایوور عصبانی است. ایوور موافق است که بهتر است قبل از ادامه، از حمایت متحدان خود انتظار داشته باشد، بنابراین برنامه اکنون این است که کنترل فولکه بر منطقه را تضعیف کند تا قبل از حمله نهایی او را نرم کند. هنگامی که حمله به اوج خود میرسد، ایوور به سیگارد میرسد و متوجه میشود که فولکه او را تا نزدیکی مرگ شکنجه کرده است. فولکه سعی میکند فرار کند، اما ایوور به دنبال او میرود و با او در یک گذرگاه زیرزمینی میجنگد. سپس فولکه توضیح میدهد که سیگارد یکی از افراد انجمن Ancient Ones است، قبل از اینکه دوباره سعی کند فرار کند. اما او توسط ایوور محاصره میشود و در حالی که درباره آزاد کردن سیگارد به چیزی قدرتمندتر میخندد، کشته میشود. در صحنه مرگ، فولکه، سیگارد را یک خدا در یک زندان استخوانی میخواند که او میخواست در هر هزینهای آزاد کند. سیگارد زنده است و به Ravensthorpe بازمیگردد، اما او یک مرد تغییر یافته است. اکنون او کاملاً به دستیابی به اهداف بزرگتر خود برای تحقق سرنوشت عجیب و غریب که فولکه در ذهن او گذاشته است، مشغول است. او در یک حمله خشمگین به ایوور که سعی میکند بازگشت او را جشن بگیرد، عصبانی میشود، سپس برای گرفتن هوای تازه میرود، جایی که ایوور به او میرسد و سعی میکند رازهای او را درک کند. او قادر نیست و سیگارد هم در مورد آنچه صحبت میکند واضح نیست. او فقط میخواهد تنها باشد، بنابراین ایوور او را به حال خود رها میکند و ماموریت خود را برای ایجاد اتحاد با سایر پادشاهیهای نزدیک از سر میگیرد. در Ravensthorpe، به ایوور ماموریت داده میشود تا اختلاف دیگری را حل کند، اما قبل از اینکه بتواند آن را به پایان برساند، سیگارد میرسد و از اینکه ایوور جای او را گرفته است، خشمگین میشود. او روی صندلی خود مینشیند و قضاوت میکند، مجازاتی به طرز غیرمنطقی سخت صادر میکند که ایوور با آن مخالف است. سیگارد به نظر عقلش را از دست داده است. ایوور اکنون قبل از بازگشت به شمال به Northumberland (که قبلاً در طول ماموریت یورویک آنجا بوده است) به درخواست هالفدان (Halfdan)، نزد رندوی برمیگردد. هالفدان با ارتش خود در حال نبرد با پیکتها است، اما به نظر میرسد به دلیل کهولت سن، کمی عقلش را از دست داده و دچار حملات پارانویا شده است. او معتقد است فراوید (Faravid)، جنگجویش، علیه او توطئه میکند، یا حداقل کسی در صفوف او به او خیانت کرده است. او میخواهد ایوور حقیقت را کشف کند، اما هیچ مدرکی وجود ندارد. هالفدان اصرار دارد که ایوور باید اشتباه کرده باشد، بنابراین ماموریت برای بررسی میزان وفاداری راوید ادامه مییابد. فراوید وفاداری خود را نشان میدهد، اما بدون اجازه هالفدان تصمیماتی میگیرد (عمدتاً به این دلیل که هالفدان همیشه خشمگین و سردرگم است). فراوید برای حمله به پیکتها به پول نیاز دارد، بنابراین از پادشاه دستنشانده، شاه ریسیج (King Ricsige)، درخواست پول میکند. اما پادشاه مایل نیست پشت سر هالفدان کاری انجام دهد، بنابراین ایور با کمک لیوفینا و جور نقشهای برای ترغیب او طراحی میکند. جور اسناد مورد نیاز ایوور را جعل میکند. داستان این ماموریت با پیوستن هالفدان به محاصره فراوید و ایوور علیه پیکتها به پایان میرسد، در حالی که از اقدامات آنها ابراز تاسف میکند و قول عواقب بعدی را میدهد. اما معلوم میشود که پادشاه دستنشانده، شاه ریسیج، کسی است که تلاشهایی برای جان هالفدان کرده و به طور کلی سعی در تضعیف رهبری او داشته است. مدتی بعد، در جشنی برای پیروزی، هالفدان تصمیم میگیرد به جای انتخاب یک دستنشانده جدید، خودش به عنوان پادشاه حکومت کند. متأسفانه، او شروع به خفگی میکند و کسی را به مسموم کردن خود متهم میکند. در واقع، این ناشی از تجمع سرب در بدن او از جامهای رومی است که طی سالها از آنها نوشیده و هدایایی از طرف فراوید بودهاند. او اکنون در یک حمله خشمگین شده و دوباره به فراوید مشکوک میشود و ایوور مجبور میشود با فراوید که برای دفاع از خود شمشیرش را میکشد، بجنگد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، هالفدان افسرده میشود از این که مجبور شده دوستش را تنبیه کند و این که آیا او واقعاً گناهکار بوده یا نه را زیر سوال میبرد. ایوور میتواند بعداً به Northumberland بازگردد تا او را تسلی دهد. در Ravensthorpe، مقصد بعدی ایوور بازدید از Glowesterscie در غرب کشور است، جایی که گانار (Gunnar)، یک آهنگر، برای ازدواج با یک خانم سلتیک به آنجا سفر کرده است. در آنجا، ایوور در یک جشنواره هالووین شرکت میکند و با هر دو شخص فعلی و Ealdorman آینده، تئودور Tewdwr، دوست میشود. اما اوضاع به هم میریزد وقتی که Ealdorman آینده بعد از یک شب پر از خوشگذرانی و مستی با ایوور به قتل میرسد. ایوور و تئودور هر دو از هوش رفته بودند و ایوور بیدار میشود و میبیند که به طرز غیرعادیای گیج است. بدتر از آن، او به قتل متهم شده و باید به سرعت از شهر فرار کند. خوشبختانه، تئودور در واقع نمرده است و ایوور موفق میشود او را نجات دهد. هنگام تلاش برای یافتن شخص گناهکار، ایوور به یاد میآورد که کسی به آنها یک تونیک خاص برای نوشیدنیهایشان پیشنهاد کرده بود و بنابراین به دنبال فهمیدن این است که چه چیزی بود و چه کسی آن را آماده کرده بود. با کمک جادوگر پاگانی به نام مودران (Modron)، ایوور متوجه میشود که گویلیم (Gwilim)، یکی از افرادی که شب قبل با او و تئودور نوشیدنی مینوشید، آن تونیک را به آنها داده است. سپس در جریان مأموریت، کشف میشود که کنان (Cynon) فریبکار بوده است. او درباره پذیرش تئودور و مسیحیت دروغ گفته و در واقع یک پاگان سرسخت است که با جادوگر مودران همدست شده تا تئودور را به قتل برساند و دخترشان گویند (Gwynedd) به عنوان Alderwoman جانشین او شود. ایوور میتواند انتخاب کند که مودران و کنان را بکشد یا آنها را به سرنوشت خودشان بسپارد. تئودور موافقت میکند که گویند را بزرگ کند، اگرچه او از ایده تبدیل شدن به یک مسیحی چندان خوشحال نیست. پس از نابود کردن تعدادی از افراد Order، ایوور با هیثم صحبت میکند تا محل یکی از اعضا به نام X را پیدا کند. مشخص میشود که او گورم یوتوسن (Gorm Kjotvesson)، پسر یوتوه از نروژ، است. اما او نه در نروژ است و نه در انگلستان، بلکه در Vinland، یک قاره در غرب دور آن سوی اقیانوس اطلس (آمریکای شمالی) است. ایوور تصمیم میگیرد او را تعقیب کند و این کار را انجام میدهد، چند هفته بعد به آنجا میرسد و موفق میشود گورم را پیدا کند. ایوور اکنون پس از این که هیثم به او پیامی عجیب میدهد تا یک کشیش را پیدا کند و کلمه رمزی را بگوید، به Wincestere میرود. پس از رسیدن به Wincestere و گفتن کلمه رمز، او را به ملاقات شاه آلفرد میبرند که یک جلسه مخفیانه ترتیب داده است. آلفرد توضیح میدهد که به فولکه اعتماد ندارد و او را دوست ندارد و همه چیز را درباره The Order میداند. در واقع، او معتقد است که The Order قصد ترور او را دارد و به کمک ایوور نیاز دارد. ابتدا، ریو گودوین (Reeve Goodwin) اسیر شده است، بنابراین ایوور باید او را نجات دهد. در این فرآیند، او سرنخهایی درباره دو عضو کلیدی The Order که در Wessex پشت پرده فعالیتها هستند، کشف میکند: کویل (The Quill) و گالوس (The Gallows). ایوور به کارهایی که آنها انجام میدهند پایان دائمی میدهد. با وجود این، یک تلاش برای ترور آلفرد توسط یکی دیگر از اعضای The Order به نام سیکس (The Seax) انجام میشود که ایوور درست به موقع آن را متوقف میکند. آلفرد سپاسگزار است، اما وقتی ایوور برای دریافت پاداش خود میرود (پس از جستجوی مقبره اسقف و یافتن شواهدی که به The Father اشاره میکند)، آلفرد فقط یک صلیب نقرهای به او پیشنهاد میدهد و اصرار میکند که یا به مسیحیت بپیوندد یا به عنوان یک پاگان بمیرد. ایوور از پذیرفتن این شرایط سر باز میزند و از Wincester فرار میکند. در Ravensthorpe، ایوور خبرهای مربوط به آلفرد را منتقل میکند و سپس به یک قلمرو جدید متعهد میشود. این قلمرو Snotinghamscre است، جایی که ایوور توسط دوست قدیمیاش ویلی (Vili) فراخوانده شده است. اما وقتی میرسد، متوجه میشود که در واقع پدر ویلی، همینگ (Hemming)، میخواهد با او صحبت کند. مشخص میشود که همینگ در حال مرگ است و نگران است زیرا نمیداند چه کسی را به عنوان جانشین خود نام ببرد. تصمیم او بین پسرش ویلی و مشاور و معاون مورد اعتمادش، ترایگر (Tryggr) است. شخص اول یک جنگجو شجاع است، در حالی که دومی خردمند و وفادار است اما پیر و بدون علاقه به رهبری. ایوور با انجام چندین ماجراجویی کوتاه به ویلی کمک میکند تا به مسئولیتهایش آگاه شود و به درک بهتری از وظایفش برسد.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، حال در Ravensthorpe، سیگارد سرانجام با ایوور صحبت میکند و توضیح میدهد که زمان آن فرا رسیده است تا او شکوه نهایی خود را به انجام برساند و به نزد پدرش در نروژ بازگردد. این سخنان بسیار شوم به نظر میرسد، گویی او میخواهد بمیرد. اما سیگارد توضیح میدهد که به دنبال زندگی ابدی است، نه مرگ. سپس این دو به نروژ سفر میکنند، اما وقتی به آبهای نروژ میرسند، مشخص است که سیگارد قصد دارد با پدرش رو در رو شود و به او یادآوری کند که با پذیرفتن رهبری هارالد چه ترسویی بوده است. در طول مکالمه، ایوور میتواند احساساتش را از طریق چندین تبادل دیالوگ آشکار کند. همچنان این احساس وجود دارد که سیگارد او را به مسیری تاریک هدایت میکند، اما آنچه میخواهد به او نشان دهد همچنان یک راز باقی میماند. این دو به سمت سواحل دورتر، به Hordafylke بادبان میکشند، اما پیش از آن ایوور اعتراف میکند که او نیز مانند سیگارد رؤیاهایی داشته است. او به سیگارد میگوید که واکلا او را از خیانتی بزرگ آگاه کرده، اما نمیداند این خیانت به چه شکلی خواهد بود. ایوور به سیگارد یادآوری میکند که خیانت در ذات او نیست (هرچند اگر بازیکنان تصمیم گرفته باشند با رندوی رابطه عاشقانه داشته باشند، دروغ آشکار است). سیگارد این دو را به سمت یک فیورد سرد شمالی هدایت میکند، جایی که باد با شدت میوزد. آن دو به سمت هدفشان از تپهای بالا میروند، هدفی که سیگارد هنوز برای ایوور فاش نکرده است. سیگارد آنها را به غاری هدایت میکند، جایی که یک در سنگی بزرگ با کتیبهای عجیب مییابند. ایوور شگفتزده میشود. هیچ کدام از آنها قبلاً اینجا نبودهاند، با این حال سیگارد ورد عجیبی برای باز کردن این راه میداند. او ادعا میکند که این گذرگاه آنها را به والهالا خواهد برد. در به یک آسانسور منتهی میشود که آنها را به درون یک فضای عظیم با طراحی بیگانهوار میبرد. در مرکز آن، درختی از زندگی که شبیه به یک ساختار مکانیکی است، قرار دارد. سیگارد به سمت دروازه بعدی در پای آن میدود و میخواهد ایوور او را دنبال کند. این دو وارد سکوی مرکزی میشوند و یک دستگاه آنها را بلند کرده و به چیزی که به نظر میرسد نوعی Animus باستانی است، متصل میکند. ناگهان، ایوور در اتاق خواب عجیبی با صدای موسیقی از بیرون بیدار میشود. وقتی از اتاق خارج میشود، به نظر میرسد در والهالا هستند، جایی که فریا (Freyja) و دیگر شخصیتهای اساطیر نورس به آزگارد خوشآمد میگویند. مردانی در حال جشن گرفتن ورود ایوور هستند و او را هاوی (Havi) صدا میزنند، همانطور که در رؤیاهای والکا این کار را میکردند. ایوور و سیگارد با پیوستن به یک نبرد، که در آن هر دو قدرت فوقالعادهای دارند، این روز را جشن میگیرند. پس از جنگیدن با یکدیگر، ایوور بیهوش میشود و دوباره در همان اتاق خواب قبلی بیدار میشود. روز عملاً تکرار میشود و سیگارد بار دیگر بازویش را در نبرد از دست میدهد. اما این بار، ایوور درست قبل از بیهوش شدن مجدد، پدرش وارین (Varin) را میبیند. او در همان اتاق بیدار میشود و همان روز بارها و بارها تکرار میشود. ایوور سعی میکند پدرش را پیدا کند، اگرچه هیچکس او را نمیشناسد. با وجود این، ایوور قبل از اینکه تیری سرگردان به چشمش اصابت کند، دوباره او را میبیند. سپس شیپوری به صدا در میآید و او دوباره در تختش بیدار میشود. اما این بار، سیگارد با یک سورپرایز برای ایوور وارد اتاق میشود. او پدر ایوور، وارین را آورده است. با این حال، ایوور از دیدن او خوشحال نیست زیرا: باور ندارد که این واقعی باشد، فکر نمیکند پدرش پس از مرگ به عنوان یک ترسو (فدا کردن خود برای قبیلهاش) اجازه ورود به والهالا را داشته باشد. سپس ایوور چاقویی به چشم پدرش میاندازد و نارضایتی خود را برای سیگارد توضیح میدهد. پس از خروج از اتاق، همه چیز متفاوت است. جشنی در کار نیست، فقط سوالا (Svala)، مادر والکا حضور دارد که توضیح میدهد این مکان واقعی نیست اما درد زندگی واقعی را از بین میبرد. ایوور میگوید که میفهمد چرا او آمده (او معلول و ضعیف بود)، اما این جا برای او نیست. او با عجله به میدان نبرد میرود تا سیگارد را پیدا کند و سعی کند او را متقاعد به ترک کند. سیگارد نمیخواهد بمیرد، علیرغم پوچی این دنیای عجیب، او اینجا را ترجیح میدهد. ایوور دلایل خود را برای زندگی و پذیرش احساسات واقعی مطرح میکند. سیگارد موافقت میکند که برود، اما ناگهان اودین (Odin) ظاهر میشود و میگوید آنها نمیتوانند بروند. سپس اودین، ایوور را در تاریکی یک رؤیا به گردش میبرد و دستاوردهای زندگیاش را به او یادآوری میکند. ایوور سپس با اودین میجنگد تا بتواند از دستگاه خارج شود. او موفق میشود، اما وقتی بیدار میشود، متوجه میشود که بسیم قصد کشتن سیگارد را دارد، که توضیح میدهد هر سه آنها تناسخی از اودین، تیر (Tyr) و لوکی (Loki) هستند. ایوور و بسیم میجنگند، بسیم توضیح میدهد که میخواهد فرزندانش را پیدا کند. اما ایوور پیروز میشود. سپس سیگارد دستور میدهد دستگاه بسیم را بگیرد و ذهنش را برای همیشه در تاریکی فرو ببرد. پس از اینکه سیگارد نفسی تازه میکند، توضیح میدهد که نمیتواند به انگلستان بازگردد. سپس او خیانتهای متعدد ایوور را مطرح میکند، از جمله دزدیدن تدارکات پدرش در نروژ، چالشهای مختلف علیه حکومت او در Ravensthorpe و رابطه عاشقانه با رندوی. پس از توضیح اینکه به انگلستان بازنخواهد گشت، بازی به دیدگاه لیلا حسن (Layla Hassan) برمیگردد. سپس توضیح داده میشود که ایوور کمی شبیه دزموند (Desmond) است، به این معنا که تمام تاریخ در او همگرا شده است. سپس از شان هاستینگز (Shaun Hastings) و ربکا کرین (Rebecca Crane) میآموزیم که معبدی که ایوور و سیگارد در نروژ یافتند هنوز وجود دارد و در حال تقویت نیروی مغناطیسی زمین است و شروع به اختلال در ارتباطات ماهوارهای کرده است. شان توضیح میدهد که آنها نمیتوانند آن را متوقف کنند و تنها میتوانند سرعتش را کاهش دهند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، لیلا اعلام میکند که؛ هر آنچه انجام دادهام، هر آنچه آموختهام مرا به این لحظه رسانده است، و بنابراین با عصای هرمس به معبد میرود تا از او در برابر هرگونه تشعشع باقیمانده محافظت کند. وقتی به دستگاه میرسد، به درون آن کشیده میشود و به والهالای ایوور میرسد. اما چیزی درست نیست. کل مکان تحریف شده است و سپس لیلا کشف میکند که بسیم هنوز درون ساختار آن وجود دارد. معلوم میشود که این بسیم بوده که پیامی را برای لیلا، شان و ربکا فرستاده و آنها را به سمت جسد ایوور در آمریکای شمالی و در نتیجه به این لحظه در اتاقک هدایت کرده است. دلیل اضافه بار دستگاه این است که سه پیشگو هستند که دستگاه را به حد نهایی توانش میرسانند. این واقعاً نمادین است. بسیم و لیلا آنها را برای استراحت میگذارند و بدین ترتیب سرعت دستگاه را کاهش میدهند. سپس با The Reader (که به طور ضمنی دزموند مایلز (Desmond Miles) است) آشنا میشویم که ماهیت چرخهای دستگاه را توضیح میدهد، دستگاهی که قادر است خطهای زمانی مختلف را در طول تاریخ برای تلاش در نجات بشریت از انقراض اجتنابناپذیرش کاوش کند. لیلا میخواهد بماند، اما میفهمد که عصای او توسط بسیم دزدیده شده است، که از دستگاه فرار کرده است. تشعشع باعث مرگ لیلا خواهد شد، اما او هنوز تصمیم میگیرد بماند تا آن دو نفر دیگر بتوانند راه حلی پیدا کنند. آلیتیا و بسیم با هم نشان داده میشوند که آماده برای رفتن به دنیاهای جدید هستند. سپس بسیم به دنبال شان و ربکا میرود و از آنها میخواهد که با ویلیام مایلز (William Miles) ملاقات کند. اکنون بازیکنان کنترل بسیم را در دست میگیرند که اعلام میکند که از Animus برای تبدیل شدن به ایوور و یادگیری همه رازهای او، به علاوه سرنخهایی درباره محل فرزندانش استفاده خواهد کرد. به عنوان ایوور، بازیکنان سپس به Ravensthorpe بازمیگردند و با رندوی ملاقات میکنند، که به او میگوید تا به عنوان رهبر سکونتگاه بنشیند. ایوور به مردمش خطاب میکند و تنها از آنها میخواهد که او را صادق نگه دارند، زیرا همه آنها در برابر آیندهای نامعلوم ایستادهاند.
به پایان بخش بیست و ششم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Valhalla رسیدیم.
بخش بیست و هفتم: بسته الحاقی Wrath of the Druids (بازی Assassin’s Creed: Valhalla)
در سال 879 میلادی، ایوور نامهای از پسرعموی مادریاش برید مک ایمر (Bárid mac Ímair)، که اکنون پادشاه دوبلین است، دریافت میکند و از او خواستار کمک در ایرلند میشود. ایوور موافقت میکند تا به برید در تأمین اتحاد با فلان سینا (Flann Sinna)، که قرار است به عنوان پادشاه عالی ایرلند تاجگذاری شود، کمک کند. پس از کشف و خنثی کردن توطئهای برای ترور فلان پیش از تاجگذاریاش، او از ایوور درخواست میکند تا در جمعآوری متحدان و تقویت حکومتش به او کمک کند. پس از تصرف قلعه Cashelore، ایوور کشف میکند که ارتش فلان مسموم شدهاند و به همراه مشاور فلان، سیرا اینن مدبا (Ciara ingen Medba)، به دنبال پادزهر میگردد. ایوور متوجه میشود که فرزندان دانو (Danu)، فرقهای از دروئیدها که به دنبال بیرون راندن ادیان نورس و مسیحی از ایرلند هستند، مسئول این کار هستند و شروع به شکار اعضای آنها میکند. ایوور همچنین کشف میکند که سیارا عضو سابق این فرقه بوده و پس از آگاهی از روشهای افراطی آنها، فرقه را ترک کرده است. در سال 881 میلادی، ایوور هویت رهبر فرقه را کشف میکند؛ اوگان مک کارتیگ (Eogan mac Cartaigh)، راهب اعظم Armagh، که ایمان مسیحی را تظاهر میکرد. در حالی که ایوور در حال اطلاعرسانی به فلان و برید است، اوگان نیروهایش را برای محاصره Clogher اعزام میکند. برید در این حمله کشته میشود، که باعث میشود ایوور برای انتقام، اوگان را به قتل برساند. پس از این واقعه، پادشاهان ایرلند تصمیم میگیرند آیین دروئیدی را کاملاً ریشهکن کنند و فلان با اکراه موافقت میکند تا تفتیش عقاید علیه دروئیدها را آغاز کند. سیارا با شنیدن این خبر خشمگین شده و به سراغ لیا فیل (Lia Fáil) میرود تا از قدرت آن برای جلوگیری از نابودی فرهنگش استفاده کند. او تلاش میکند تا فلان و مردانش را تحت کنترل خود درآورد، اما ایوور او را شکست میدهد و لیا فیل نابود میشود. فلان در تصمیم خود تجدیدنظر کرده و قول میدهد پادشاه خوبی برای تمام مردم ایرلند باشد و تفتیش عقاید را لغو میکند. در همین حال، ایوور با سیچفریت (Sichfrith)، پسر برید که جانشین او به عنوان پادشاه دوبلین شده است، دیدار میکند. این دو درباره رؤیاهای برید تأمل میکنند و به عنوان خانواده با هم پیوند مییابند.
به پایان بخش بیست و هفتم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی Wrath of the Druids رسیدیم.
بخش بیست و هشتم: بسته الحاقی The Siege of Paris (بازی Assassin’s Creed: Valhalla)
در سال 885 میلادی، ایوور توسط توکا سینریکس داتیر (Toka Sinricsdottir)، یک مهاجم وایکینگ از Francia، برای شرکت در یک حمله برنامهریزی شده به شهر پاریس استخدام میشود. در Melun، ایوور با سیگفرد (Sigfred)، عموی توکا و ریسس یک قبلیه، ملاقات میکند که به دنبال انتقام از فرانکها برای مرگ برادرش سینریک (Sincric)،پدر توکا است. پس از دفع حملهای توسط اسقف فرانکی انگلوین؛ مردی که مسئول مرگ سینریک است، ایوور و سیگفرد او را تا پاریس تعقیب میکنند، جایی که ایوور، انگلوین را به قتل میرساند و وابستگی او به فرقهای مخفی و متعصب از کلیسا به نام Bellatores Dei (جنگجویان خدا) را کشف میکند. پس از آن، ایوور به امید جلوگیری از جنگ، خواستار ملاقات با امپراتور فرانکی، چارلز د فت (Charles the Fat) میشود، که او در ازای بازگرداندن همسر گمشدهاش، ریچاردیس (Richardis) موافقت میکند. ایوور او را در اسارت عضو دیگری از Bellatores Dei، راهبهای معروف به مادر کوچک مییابد، که او را میکشد و ریچاردیس را نجات میدهد. سپس این دو به Lisieux میروند، جایی که ایوور با برنارد (Bernard)، وارث نامشروع اما تنها وارث مذکر چارلز ملاقات میکند. ایوور متوجه میشود که چارلز در واقع به دنبال برنارد است و ریچاردیس از او محافظت میکند تا از فاسد شدن او توسط پدرش جلوگیری کند. پس از ملاقات و خیانت چارلز، ایوور به سیگفرد باز میگردد، درست زمانی که ارتش وایکینگها برای محاصره پاریس آماده میشود. ایوور که همچنان امیدوار به یک راهحل مسالمتآمیز است، به دنبال ملاقات با کانت اودو (Count Odo)، رهبر نظامی پاریس میرود، اما او پیشنهاد صلح ایوور را رد میکند. همانطور که وایکینگها به شهر حمله میکنند، ایوور پس از مشاهده عطش خون سیگفرد، دلسرد میشود و به قصر اودو نفوذ میکند تا او را مجبور به تسلیم کند. سیگفرد موافقت میکند که در ازای مبلغ هنگفتی نقره به محاصره پایان دهد و به عنوان محافظ Normandy منصوب میشود و رهبری قبیله را به نفع توکا واگذار میکند. سپس، اودو با ایوور تماس میگیرد و از او میخواهد تا ریچاردیس و برنارد را که ناپدید شدهاند، پیدا کند. ایوور، ریچاریدس را از آزمایشی با آتش که توسط چارلز روز به روز دیوانهتر شده بود، نجات میدهد و سپس با چارلز روبرو شده و احتمالاً او را میکشد. صرف نظر از نتیجه، اودو برای پر کردن خلأ ایجاد شده در غیاب چارلز وارد عمل میشود و ایوور با آگاهی از اینکه دوست و متحد جدیدی در توکا پیدا کرده است، به انگلستان باز میگردد.
به پایان بخش بیست و هشتم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی The Siege of Paris رسیدیم.
بخش بیست و نهم: بسته الحاقی A Fated Encounter (بازی Assassin’s Creed: Valhalla)
در سال 887 میلادی، ایوور پس از اطلاع یافتن از دوست پیشگوی والکا به نام ادیت (Edyt) مبنی بر اینکه ساکنان محلی از کابوسهای شدیدی رنج میبرند، به جزیره Skye سفر میکند. در حین جستجو برای منبع کابوسها، ایوور با کاساندرا برخورد میکند که برای بازیابی شیئی باستانی آمده است که بر ذهن ساکنان محلی تأثیر گذاشته و بسیاری از آنها را دیوانه و خشن کرده است. با درک هدف مشترک، این دو موافقت میکنند که برای یافتن این شیء باستانی با هم همکاری کنند، اگرچه ایوور به دلیل ماهیت مرموز کاساندرا به او بیاعتماد میشود و در نهایت پس از فاش شدن این حقیقت که حضور کاساندرا در جزیره باعث فعال شدن شیء باستانی شده است، او را ترک میکند. پس از یافتن شیء باستانی؛ که یک سیب عدن (Apple of Eden) است، ایوور مورد حمله جنگجویان دیوانه قرار میگیرد، اما توسط کاساندرا نجات مییابد که سپس به او کمک میکند تا قدرت سیب را خنثی کند و جزیره را نجات دهد. ایوور تصمیم میگیرد پیروزیشان را جشن بگیرد و کاساندرا را به شرکت در یک عروسی دعوت میکند، جایی که کاساندرا فاش میکند که مدت طولانی است به تنهایی سفر میکرده و در برقراری ارتباط اجتماعی مشکل دارد. با این حال، پس از جشن گرفتن با هم، کاساندرا یاد میگیرد که بیشتر با مردم ارتباط برقرار کند و او و ایوور با روابط خوبی از هم جدا میشوند، در حالی که کاساندرا سفرش را در سراسر جهان از سر میگیرد.
به پایان بخش بیست و نهم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی A Fated Encounter رسیدیم.
بخش سیام: بسته الحاقی Dawn of Ragnarök (بازی Assassin’s Creed: Valhalla)
پس از ربوده شدن بالدر (Baldr)، پسر اودین و فریگ (Frigg)، توسط سورتور (Surtr) جنگسالار Muspelheim، این دو در میان تهاجم Muspel به Svartalfheim سفر میکنند تا او را نجات دهند. اودین با سورتور میجنگد، اما شکست میخورد و فریگ توسط سینمارا (Sinmara)، همسر سورتور، کشته میشود. اودین که به حال خود رها شده بود، توسط دورفهایی که از تهاجم پناه گرفتهاند، نجات مییابد. او به دنبال راهی برای شکست دادن سورتور، رهبر دورفها ایوالدی (Ivaldi) را از دست گلود (Glod)، پسر سورتور، نجات میدهد و گلود را در نبرد میکشد. اودین سپس با آیسا (Eysa)، دختر سورتور میجنگد، به امید اینکه بتواند از او برای معامله جان بالدر استفاده کند. اگرچه آیسا فرار میکند، اودین از وجود شیء قدرتمندی به نام Salakar مطلع میشود که سورتور به دنبال آن است. اودین قبل از اینکه سورتور بتواند Salakar را به دست آورد، آن را بازیابی میکند و وفاداری آیسا را به دست میآورد. سینمارا موافقت میکند که بالدر را در ازای Salakar مبادله کند. با این حال، در زمان تبادل مشخص میشود که بالدر در واقع یک یوتن (jötunn) است که خود را به شکل او درآورده است. اودین به تعقیب سینمارا میپردازد و بالدر واقعی را مییابد که قبلاً کشته شده است. سینمارا به خاطر خیانت آیسا، او را میکشد و سپس خودش توسط اودین سوگوار، به قتل میرسد.
به پایان بخش سیام از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بسته الحاقی Dawn of Ragnarök رسیدیم.
بخش سی و یکم: بازی Assassin’s Creed: Mirage
در قرن نهم میلادی، بغداد در اوج شکوفایی خود قرار دارد و در زمینههای علم، هنر، نوآوری و تجارت پیشتاز جهان است. در میان چشمانداز شهری پرجنبوجوش آن، یک یتیم جوان آشفته با گذشتهای غمانگیز باید برای بقا در خیابانها راه خود را پیدا کند. در بازی Assassin’s Creed: Mirage، شما بسیم بن اسحاق (Basim Ibn Ishaq) هستید، یک دزد خیابانی زیرک با رویاهای کابوسوار که به دنبال پاسخ و عدالت است. پس از یک اقدام تلافیجویانه مرگبار، بسیم از بغداد فرار میکند و به یک سازمان باستانی به نام The Hidden Ones میپیوندد. همانطور که او آیینهای اسرارآمیز و اصول قدرتمند آنها را میآموزد، تواناییهای منحصر به فرد خود را صیقل میدهد، ماهیت حقیقی خود را کشف میکند و با عقیدهای جدید آشنا میشود؛ عقیدهای که سرنوشت او را به روشهایی که هرگز تصور نمیکرد، تغییر خواهد داد. در زمان حال، پس از به دست آوردن نمونهای از DNA متعلق به بسیم، ویلیام مایلز (William Miles) به یکی از اعضای فرقه اساسین ماموریت میدهد تا خاطرات این عضو سابق Hidden One را در دستگاه Animus بازسازی کند. ویلیام در یک مونولوگ کوتاه توضیح میدهد که اگرچه در ابتدا نسبت به بسیم تردید داشت و نگران بود که از زندگی او درسهای اشتباهی آموخته شود، اکنون درک میکند که بسیم چیزهای زیادی برای آموزش به اساسینها دارد. او همچنین ادعا میکند که بسیم در قلب آیین Creed قرار داشت و آن را به چالش کشید و اکنون اساسینها نیز باید همین کار را انجام دهند، زیرا او نگران است که به زودی زمانی فرا خواهد رسید که همه آنها مورد آزمایش قرار خواهند گرفت. در 860 میلادی، بسیم یک دزد جوان است که در شهر Anbar همراه با دوست دوران کودکی خود، نهال (Nehal) زندگی میکند. در تمام طول زندگیاش، بسیم با رویاهایی از یک جن دست و پنجه نرم کرده است، و نهال به او کمک میکرده تا با این مسئله کنار بیاید. اگرچه بسیم یک دزد ساده است، اما آرزوهای بزرگتری در سر دارد و میخواهد به الگوهای خود، یعنی Hidden Ones بپیوندد و همانند آنها به یک محافظ مردم تبدیل شود. در سال 861 میلادی، بسیم فرصتی برای تحقق رویایش پیدا میکند. این فرصت زمانی پیش میآید که هنگام انجام قراردادی برای کارفرمایش درویش (Dervis)، با روشن (Roshan)، یکی از اعضای Hidden Ones آشنا میشود. با این حال، روشن از پذیرفتن بسیم در Brotherhood (انجمن برادری) خودداری میکند، بنابراین او تصمیم میگیرد برای جلب توجه روشن، صندوقچهای را که Hidden Ones به دنبال آن هستند از کاخ زمستانی خلیفه بدزدد. در حالی که بسیم به همراه نهال به کاخ نفوذ میکند، شاهد تهدید شدن خلیفه المتوکل (Al-Mutawakkil) توسط اعضای نقابدار Order of the Ancients میشود. او همچنین کشف میکند که محتویات صندوقچه یک Memory Seal است که در دستان او فعال میشود. پس از آنکه المتوکل با بسیم رو در رو شده و تلاش میکند او را خفه کند، نهال به کمک بسیم میآید و خلیفه را میکشد. سپس بسیم با Seal از کاخ فرار میکند و روز بعد روشن با او تماس میگیرد. این عضو Hidden Ones، Seal را میگیرد و از بسیم دعوت میکند تا همراه او از Anbar فرار کند، زیرا نگهبانان در تلافی قتل خلیفه در تعقیب او هستند. بسیم در ابتدا از پذیرفتن این پیشنهاد خودداری میکند، اما پس از اینکه متوجه میشود نگهبانان اکثر اعضای شبکه دزدان او را اعدام کردهاند و با عصبانیت نهال را مقصر میداند، تصمیم میگیرد همراه با روشن از شهر فرار کند. در ماههای بعد، بسیم تحت راهنمایی روشن در قلعه الموت (Alamut) که متعلق به Hidden Ones است، در راه و رسم این گروه آموزش میبیند. پس از تکمیل مراسم تشرف خود به انجمن برادری، بسیم به همراه روشن و فولاد الحامی (Fuladh al Haami) به بغداد فرستاده میشود تا تحقیقاتی را که دوستش نور (Nur) در مورد فعالیتهای Order of the Ancients آغاز کرده بود، ادامه دهند. نور پس از مورد حمله قرار گرفتن، به الموت بازگشته بود. پس از ورود به بغداد، بسیم تلاش میکند تا علی ابن محمد (Ali ibn Muhammad)، رهبر شورش Zanj و متحد Hidden Ones را که توسط نیروهای Order دستگیر شده بود، پیدا کند. در این فرآیند، او دوباره با درویش ملاقات میکند و با بشی (Beshi)، معاون علی آشنا میشود. پس از اینکه بسیم موفق میشود علی را از زندان Damascus Gate نجات دهد، رهبر شورشیان به Hidden Ones کمک میکند تا مسعود الیعقوب (Mas’ood Al-Ya’qoob)، صاحب کارخانه صابونسازی را به عنوان یکی از اعضای Order شناسایی کنند. متعاقباً، بسیم در یک کاروانسرا که مسعود در حال خرید برده برای محلهای حفاری Order در صحرا بود، او را به قتل میرساند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در این مدت، بسیم دوباره با نهال دیدار میکند. نهال به او اطلاع میدهد که در حال تحقیق درباره اشیاء باستانیای است که مورد توجه Hidden Ones و Order قرار دارند و به طور غیرقابل توضیحی نسبت به آنها احساس کشش میکند. نهال همچنین به بسیم درباره تردیدهایش نسبت به مقاصد Hidden Ones میگوید، زیرا احساس میکند انجمن برادری اسراری را از بسیم پنهان میکند. او پیشنهاد میدهد که راه حل رویاهای بسیم درباره جن ممکن است در دست Order باشد. با این حال، بسیم از گوش دادن به حرفهای نهال خودداری میکند، زیرا احساس میکند تعهداتش به Hidden Ones و Creed باید بر خواستههای شخصیاش اولویت داشته باشند. با گذر زمان، بسیم موفق میشود اعضای باقیمانده Order را در سراسر بغداد از بین ببرد. در منطقه Abbasiyah، او کشف میکند که Order به House of Wisdom نفوذ کرده است. در آنجا آنها با استفاده از فناوری بازیافت شده Isu در حال ساخت دستگاهی به نام Alruh هستند و تلاش میکنند رازهای یک نسخه خطی باستانی را کشف کنند. بسیم موفق میشود حسن (Hassan)، که بر ساخت دستگاه نظارت داشت، و زهرا (Zahra)، که دانشمند حنین بن اسحاق (Hunayn ibn Ishaq) را برای مجبور کردن او به ترجمه نسخه خطی ربوده بود، به قتل برساند. سپس او فاضل فحیم الکمسا (Fazil Fahim al-Kemsa) را به عنوان رهبر Order در Abbasiyah شناسایی میکند و او را در جریان یک سمپوزیوم در House of Wisdom به قتل میرساند. در منطقه Karkh، بسیم با کمک روشن و دوستش کونگ (Kong) متوجه میشود که Order یک محاصره در بندر ترتیب داده و تمام کالاهای خارجی را در جستجوی یک سنجاق سر نادر مصادره میکند. او سپس جواد (Javed)، که بر محاصره نظارت داشت و سانهیل (Suhail)، که مالیات بازرگانان را در بازار افزایش داده بود تا پول لازم برای تأمین مالی محاصره را به دست آورد، به قتل میرساند. پس از این اتفاقات، بسیم در حراج سالانه بزرگ بغداد به نام Da’irat Al-mal شرکت میکند. در آنجا او نینگ (Ning)، تاجر چینی را به عنوان رهبر Order در Karkh شناسایی کرده و او را به قتل میرساند. در منطقه Sharqiyah، بسیم به شورش Zanj کمک میکند. این کمک پس از آن صورت میگیرد که مزدوران ترک خلافت، شورشیان بیشماری را اعدام کردند تا علی را از مخفیگاهش بیرون بکشند. بسیم همراه با علی به Jarjaraya سفر میکند و فرماندهای را که مسئول اجرای اعدامها بود، به نام دوغان بن ارسلان (Dogan bin Arslan)، شناسایی و حذف میکند. سپس او دو عضو Ancient که فرمانده به آنها گزارش میداد، یعنی نادر بن حوید (Nadir ibn Havid) و جسور بن بسیل (Jasoor ibn Basil) را به قتل میرساند. در این فرآیند، هویت رهبر Order در Sharqiyah را کشف میکند؛ واصف الترکی (Wasif al-Turki). در حالی که بسیم برای از بین بردن واسیف (Wasif) و نجات شورشیان Zanj اسیر شده به Great Garrison نفوذ میکند او و علی شاهد اعدام بشی توسط واسیف میشوند. این امر منجر میشود که بسیم به عنوان یک Hidden One، واسیف را برای انتقام به قتل برساند. با باقی ماندن تنها راس العفا (Ra’s Al-Af’a) از Order، بسیم به تحقیق درباره سه نامزد احتمالی برای هویت رهبر Order میپردازد: عریب المامونیه (Arib Al-Ma’muniyya) شاعر، محمد بن طاهر (Muhammad ibn Tahir) فرماندار بغداد، و قبیحا (Qabiha) ندیمه سلطنتی. تحقیقات او آشکار میکند که Order با محمد توافق کرده است تا محافظت پسرعموهای Tahirid او از الموت را از بین ببرد و اینکه قبیحا رهبر Order است. بسیم برای ترور قبیحا به کاخ خلافت نفوذ میکند، اما زمانی که قبیحا فاش میکند که از ماهیت حقیقی او آگاه است و او را تشویق میکند تا درباره یک معبد Isu در زیر الموت تحقیق کند، بسیم در اقدام خود تردید میکند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، روشن، که بسیم را دنبال کرده بود، قبیحا را میکشد و شاگردش را به خاطر نافرمانی سرزنش میکند. سپس تلاش میکند بسیم را متقاعد کند تا معبد Isu را فراموش کرده و به Hidden Ones بازگردد. اما بسیم، که اکنون بیاعتمادی نهال نسبت به انجمن برادری را به اشتراک میگذارد، این درخواست را رد میکند و تصمیم میگیرد برای کشف حقیقت درباره خودش به الموت سفر کند. بسیم به همراه نهال به آنجا میرسد، اما در میانه حمله نیروهای Tahirid بیهوش میشود. با این حال، نور که به شدت زخمی شده است، جان او را نجات میدهد. پس از آزاد کردن Hidden Ones اسیر شده و کمک به آنها در دفع حمله، بسیم موافقت استاد ریحان را برای کاوش در معبد Isu به دست میآورد. با این حال، روشن با او مواجه میشود و تلاش میکند مانع دسترسی او به اسرار معبد شود، که این امر بسیم را مجبور میکند با استاد سابق خود بجنگد. پس از شکست دادن و از کار انداختن روشن، بسیم به همراه نهال وارد معبد میشود. در آنجا، آنها تعداد زیادی Memory Seal را که در معبد قفل شدهاند کشف میکنند. همچنین آنها سلولی را پیدا میکنند که زمانی لوکی (Loki) در آن زندانی بوده است. بسیم دچار یک کشمکش درونی میشود و متوجه میشود که او تناسخ لوکی است. همچنین درمییابد که نهال هرگز واقعی نبوده و تنها تجلی آگاهی Isu بوده است، و اینکه رویاهای او درباره جن، نمایانگر خاطرات سرکوب شده و تروماتیک لوکی بودهاند. پس از غلبه بر جن، بسیم تصمیم میگیرد خاطرات لوکی را بپذیرد و آگاهی خود را با نهال ادغام کند و دوباره کامل شود. پس از این اتفاق، Hidden Ones مجدداً بسیم را میپذیرند، که این امر باعث میشود روشن در اعتراض استعفا دهد. در حالی که بسیم با ریحان دیدار میکند تا درباره آنچه در داخل معبد دیده است صحبت کند، هر دو شاهد خروج روشن از الموت هستند. مدتی بعد، بسیم زندگی قبلی خود به عنوان لوکی و رنجهایی که توسط دیگر آسیر بر او تحمیل شده بود را به یاد میآورد. همزمان، انکیدو (Enkidu)، عقاب همراه او، دیگر او را به عنوان همان شخص قبلی نمیشناسد و او را رد میکند. در نتیجه این اتفاقات، بسیم تصمیم میگیرد به دنبال دیگر تناسخهای Isu مانند خودش بگردد. او با خود میاندیشد که یک دنیای جدید در انتظار است.
به پایان بخش سی و یکم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Mirage رسیدیم.
بخش سی و دوم: بازی Assassin’s Creed: Nexus VR
یک هکر بینام توسط اساسینها به نامهای ربکا کرین (Rebecca Crane) و شان هاستینگز (Shaun Hastings) استخدام میشود تا به پروژهای از آبسترگو (Abstergo) به نام Nexus Eye نفوذ کند. این پروژه که توسط دومینیکا ویلک (Dominika Wilk) هدایت میشود، هدفش بازیابی کد قطعاتی از یک دستگاه Isu و ترکیب آن با Animus برای ایجاد رایانهای است که قادر به پیشبینی و تأثیرگذاری بر رفتار انسان باشد. هکر توسط دومینیکا دستور میگیرد تا خاطرات اتزیو ادیتوره (Ezio Auditore)، کاساندرا (Kassandra) و کانر (Connor) را برای یافتن قطعات بازسازی کند، اما مخفیانه بمبهای منطقی را در سراسر خاطرات کار میگذارد تا آنها را نابود کند و از دستیابی آبسترگو به قطعات جلوگیری نماید. در سال 1509، اتزیو به ونیز (Venice) سفر میکند تا شمشیر دزدیده شدهاش را پس بگیرد. او پس از موفقیت، به مونتریجونی (Monteriggioni) بازمیگردد، جایی که خواهرش کلودیا (Claudia) بر بازسازیها پس از محاصرهای که تقریباً یک دهه پیش رخ داده بود، نظارت میکند. با این حال، شهر توسط راهزنانی به رهبری زنی به نام سرافینا (Seraphina) مورد حمله قرار میگیرد که متعلقات اتزیو را میدزدند. اتزیو از طریق تونلهای زیرزمینی Monteriggioni به تعقیب سرافینا میپردازد، اما او به ونیز فرار میکند. اتزیو در پی رد او، از دوستش آنتونیو د ماجانیس (Antonio de Magianis) کمک میخواهد که او را به فرانچسکو ریزو (Francesco Rizzo)، تاجری که در حمله دست داشته، راهنمایی میکند. اتزیو مجموعهای از تحقیرها را انجام میدهد تا ریزو را به دام انداخته و بکشد، که در مییابد او یک تمپلار است. پس از آن، او با لئوناردو داوینچی (Leonardo da Vinci) دیدار میکند و با هم نتیجه میگیرند که سرافینا، که مشخص شده عضوی از فرقه هرمس (Hermes) است، به دنبال عصای Hermes Trismegistus است. اتزیو به معبدی که عصا در آن قرار دارد سفر میکند و با سرافینا روبهرو میشود که سعی میکند از آن شیء بر روی او استفاده کند، اما آن تقلبی است. در نهایت، اتزیو، سرافینا را میکشد و متعلقات دزدیده شدهاش را پس میگیرد. در سال 405 قبل از میلاد، کاساندرا (Kassandra) به Delos سفر میکند تا با ترور دو فرمانده آتنی به ارتش اسپارت کمک کند. پس از آن، او با دوستش اودیسا (Odessa) ملاقات میکند که از او میخواهد کمان اودیسیوس (Odysseus)، جد اودیسا را پیدا کند. کاساندرا کمان را بازیابی میکند، اما اودیسا اجازه میدهد آن را نگه دارد. شش ماه بعد، کاساندرا به آتن سفر میکند، پس از آنکه اسپارت شهر را اشغال کرده و الیگارشی معروف به سی جبار را مستقر کرده است. رهبر آنها، کریتیاس (Critias)، از کاساندرا میخواهد گروهی از دزدان را از بین ببرد، سپس از او میخواهد همکار سیاستمدارش ترامنس (Theramenes) را برای منفعت سیاسی خودش ترور کند. او امتناع میکند و دشمن آتن شناخته میشود، در حالی که کریتیاس، ترامنس را با سم به قتل میرساند. کاساندرا با دستیار ترامنس به نام نیکومدس (Nikomedes) ملاقات میکند که او را به سمت The Viper، خبرچین کریتیاس، راهنمایی میکند. کاساندرا به مهمانی Viper نفوذ میکند و او را ترور میکند و سپس با نیکومدس از آتن فرار میکند. پس از جمعآوری یک ارتش، کاساندرا و نیکومدس برای آزادسازی شهر بازمیگردند و کاساندرا شخصاً کریتیاس را به قتل میرساند.
در ادامه داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، در سال 1775، کانر (Connor)، زادوک پیری (Zadock Perry) را که یکی از پسران آزادی است و در Boston زندانی شده و منتظر اعدام است، نجات میدهد. سپس او با مربیاش آکلیس دیونپورت (Achilles Davenport) ملاقات میکند که به او دستور میدهد نامههای رمزگذاری شده نوشته شده توسط جاناتان فرگوسن (Jonathan Ferguson) را پیدا کند و ایدن گالوی (Aidan Galway) را که به هر دوی پیری و فرگوسن خیانت کرده، و همچنین سرگرد راول (Major Rawle) را که قصد اعدام فرگوسن را دارد، ترور کند. یک سال بعد، در طول محاصره Boston، آکلیس به کانر مأموریت میدهد تا یک سلول تمپلار که خود را میهنپرست جا زدهاند، از بین ببرد. کانر، فرگوسن را پیدا میکند که به او در شناسایی تمپلارها کمک میکند و به کانر اجازه میدهد آنها را ترور کند. در سال 1777، کانر به Newport در Rhode Island نقل مکان میکند، جایی که ویلیام بارتون (William Barton) از او میخواهد جاسوسی به نام جرمیا اسکادر (Jeremiah Scudder) را پیدا کند که برنامه ژنرال بریتانیایی ریچارد پرسکات (Richard Prescott) را در اختیار دارد و میتوانند از آن برای ربودن او استفاده کنند. پس از انجام چند لطف برای اسکادر، کانر مکان پرسکات را به دست میآورد و به بارتون در ربودن او کمک میکند. در زیرزمین، کانر با لارنس کیتو (Lawrence Cato)، یک اساسین سابق ملاقات میکند که فاش میکند اسکادر یک مأمور تمپلار است و این کانر را وادار میکند تا او را ردیابی کرده و از بین ببرد. پس از تکمیل خاطرات اتزوی، دومینیکا هویت هکر را به عنوان یک جاسوس فاش میکند، اما ربکا و شان او را نجات میدهند. سپس هکر، در حالی که از دید دومینیکا پنهان است، آخرین خاطرات کاساندرا و کانر را کاوش میکند، قبل از اینکه به جستجوی آخرین قطعه در یک خاطره فاسد شده بپردازد، جایی که توسط شکارچیان دومینیکا تعقیب میشود. پس از کار گذاشتن آخرین بمب منطقی، هکر تمام بمبها را منفجر میکند و خاطرات را نابود کرده و به Nexus Eye پایان میدهد. با این حال، پیروزی اساسینها کوتاه مدت است زیرا دومینیکا به زودی هکر را ردیابی میکند. او با تمسخر میگوید که تمپلارها در نهایت موفق خواهند شد، قبل از اینکه یک تیم آبسترگو که توسط او اعزام شده است، وارد شده و هکر را دستگیر میکند.
به پایان بخش سی و دوم از داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، بازی Assassin’s Creed: Nexus VR رسیدیم.
امیدواریم که توانسته باشیم در بازگو کردن داستان سری بازیهای Assassin’s Creed، به خوبی عمل کرده باشیم تا شما طرفداران این سری محبوب به راحتی داستان آن را در دسترس داشته باشید، و بسیار خوشحال میشویم که اگر بازی یا بازیهای خاص دیگری را دوست دارید که در جمع مطالب داستان بازیها ببینید، آن را حتما با ما به اشتراک بگذارید تا در سریعترین زمان ممکن آن را به دست شما برسانیم.
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید