مینی سریال Defending Jacob ثابت میکند میتوان هنوز پای آثار تلویزیونی نشست و تجربهای را کسب کرد که شاید یک فیلم معمولی در سبک درام نتواند تجربهای مشابه به آن را برای شما به ارمغان بیاورد.
Defending Jacob همانطور که از نامش پیداست، پیرنگش از همان ابتدا داد میزند که دربارهی چیست و چه کسی در این قصه، توجه بیننده را به خود جلب میکند. ما در طول هشت اپیزود، قصهی یک پدر بخت برگشته به اسم اندی باربر (کریس ایوانز) را دنبال میکنیم که میبایست به هر نحو که شده از فرزندش جیکوب در دادگاه دفاع کند؛ چرا که پسر ۱۴ سالهاش متهم به قتل یک نوجوان دیگر به اسم بن ریفکین است و از بخت بدِ جیکوب، کسی نتوانسته قاتل را در زمان ارتکاب قتل رویت کند. وقایع و داستانی که در سریال میبینیم، برگرفته از رمانی به همین نام به قلم ویلیام لِندی است؛ رمانی به شدت پرطرفدار که بحران یک خانوادهی کم تعداد را به بهترین شکل ممکن توصیف میکند. با این حال، رمانی که در چند سال گذشته منتشر شده، فضایی را ترسیم میکند که به مراتب تاریکتر از جو و اتمسفر دنیای سریال است. شخصیتها، روابط میان آنها و حتی حوادث علت و معلولی در کتاب همگی تیره و تار به نظر میرسد. دیزنی پلاس گویا فکر میکرده این حجم از تلخی و تاریکی، بیننده را از همراهی داستان دلزده میکند. در غیر این صورت چه لزومی داشته خالق سریال، داستان پرمغز و جذابِ ویلیام لندی را دستکاری کند؟
دوربینِ کارگردان، مثل دوربین یک فیلمسازْ دغدغهمند است
مهمترین ایرادی که سریال دارد را میتوان در همین دخالتهای بیجای شورانر در تحریف داستان دانست. وقتی بدنهی اصلی ماجرای کتاب، ریز به ریز و با جزئیات به سریال انتقال پیدا میکند، پس با اقتباسی آزاد از رمان روبهرو نیستیم و نمیتوان توجیه کرد که خالق سریال، این حق را داشته تا بطن اصلی داستان را تغییر دهد. در سریال چند واقعهی مهم تغییر میکند و با توجه به این تغییرات پی میبریم که خالق سریال، نگرش شخصی خودش را میخواهد به ما تحمیل کند؛ القا و تحمیلی کاملا غیرمستقیم که روی نتیجهگیری مخاطب در پایان مینی سریال به شدت تاثیرگذار است؛ چراکه در رمان، نویسنده در انتهای داستان، هم پروندهی جیکوب و خانوادهی باربر را باز نگه میدارد و هم از رونمایی قاتل اصلی خودداری میکند. در حقیقت مخاطبِ رمان و نه نویسنده و مولف ماجرا در انتها تصمیم میگیرد که چه کسی قاتل است و مخاطب داستان، رسما با یک پایان باز مواجه میشود. مارک بامباک، خالق سریال با دخالتهایش در تغییرات داستانی، تا حدودی سعی کرده از نمایش یک پایان کاملا باز خودداری کند. ظاهرا او تصمیم داشته به مخاطب کمک کند به نتیجهگیری خوبی برسد و از طرفی، از فضای تاریک حاکم بر داستان بکاهد. اگر این فرضیه درست باشد، چرا بامباک این رویه را در پیش گرفت؟ آیا فضاسازیهای کتاب همراستا با خط مشی شبکهی تلویزیونی اپل نبود؟
روایت داستان به شکلی است که در اکثر اوقات به خاطرات اندی سفر و داستان را اغلب از زاویهی دید او دنبال میکنیم. در ابتدای سریال، داستان به شکلی به جلو حرکت میکند که به شدت مشتاقیم قاتل بن ریفکین را شناسایی کنیم. آیا «پتز»، بن را کشته؟ در پایان اپیزود اول با تماشای صحنهای که پتز با ناراحتی عکسهای بن را از گوشی موبایل خود پاک میکند، این فرضیه در ذهنمان شکل میگیرد و تا انتهای اپیزود هشتم هنوز این فرض وجود دارد که قاتل بن کسی نیست جز «پتز». کارگردان برای تایید یا رد این موضوع، تغییرات و تحریفهای داستانی را به خوردمان میدهد. برای مثال جالب است بدانید هوپ کانرز، دختری که در اواخر ماجرا با جیکوب آشنا میشود، در دنیای رمان جسدش توسط پلیسهای محلی کشف میشود. در صورتیکه پس از ناپدید شدن هوپ در سریال، او در نهایت پیدا میشود؛ اما نه مرده، بلکه زنده.
زنده پیدا شدن هوپ باعث میشود که به جیکوب، به چشم یک قاتل نگاه نکنیم. در واقع از ابتدا تا انتهای داستان درگیر هستیم که نکند واقعا جیکوب، بن را کشته و این پسرک، از اعتراف طفره میرود. حتی وقتی از جیکوب میپرسند که چرا در صحنه حضور داشته و اصلا به چه شکل جسد بن را پیدا کرد، او در یادآوری این موضوع به شدت مشکل داشت. دوربین نیز به زیبایی هر چه تمام، تلاطم ذهن درگیر و مشوش جیکوب را به بیننده نشان میدهد. از یک نقطهی داستان به بعد، دیگر برایمان اهمیتی ندارد که بن توسط چه کسی به قتل رسیده، بلکه نحوهی مدیریت دیگر شخصیتها در این رابطه است که برای ما مهم به شمار میرود. پدر و مادرِ فرزندی که ثابت شده از لحاظ ژنتیکی شاید مثل پدربزرگ قاتل و متجاوزش باشد، کم کم خودشان به شک میافتند که نکند جیکوب، یک قاتل دو شخصیتی است و تا حالا متوجه نشدهاند. با اینکه اندی در جریان محاکمه در زمان حال، بارها بیان میکند که به قاتل بودن پسرش به هیچ عنوان شک نکرده، بارها در خاطرات اندی به وضوح میبینیم که این پدر، تا چه اندازه با ذهن خود درگیر است. هم پدر و هم مادر هر دو فکر میکنند که جیکوب را خوب میشناسند، اما در داستان میبینیم که این دو نفر سخت در اشتباه هستند.
دوربینِ کارگردان، مثل دوربین یک فیلمسازْ دغدغهمند است و صرفا برای سرگرم کردن مخاطب، صحنه را به نمایش نمیکشد. بامباک در به تصویر کشیدن وقایع داستانی دغدغههای زیادی دارد؛ دغدغه از این حیث که آبروی یک خانوادهی شریف تا چه اندازه میتواند به یک تار مو بند باشد و مقولهی «شرافت» و «آبرو» تا چه اندازه میتواند شکننده باشد. در سریال میبینیم که با انتشار یک عکس و یک پست در فضای مجازی، آبرو و شرافت خانوادهی باربر چگونه در معرض خطر قرار میگیرد. سریال Defending Jacob به زیبایی هر چه تمامتر نشان میدهد که روابط میان انسانها، الزاما برای همیشه پایدار نیست. کمااینکه نفرت اندی از پدرش، به نظر میرسد در انتها کمتر از قبل شده و در نهایت هم اندی، توصیهی پدرش را گوش میدهد؛ پند و اندرزی که باعث میشود حوادث پایانی قصهی سریال را تماشا کنیم.
چیزی که در این ماجرا زیاد دیده و شنیده میشود، «فریب» و «دروغ» است
چیزی که در این ماجرا زیاد دیده و شنیده میشود، «فریب» و «دروغ» است. همه چیز بر پایهی حماقت و اشتباههای جیکوب و حتی مادرش رقم میخورد اما چیزی که کسی از انجامش پشیمان نیست، دروغ است و بس. دوربین در زمان بیان یک دروغ، شخصیت را به شکلی نشان میدهد که هیچ آثاری از احساس ندامت و پشیمانی در صورت کاراکتر وجود ندارد. ناپلئون بناپارت در یک جا گفته که دلیری و شجاعت را به دروغ نمیتوان به خود بست؛ چرا که شجاعت، صفتی است که مکر و فریب نمیپذیرد. شخصیتها در سریال دروغ میگویند چون میخواهند پشت یک نقاب تصنعی، ترسشان را پنهان کنند و سریال در نمایش ترس درونی شخصیتها سنگ تمام میگذارد. دوربین ترسهایی از این قبیل را به زیبایی در معرض مخاطب به نمایش میکشد و در درجهی بالاتر چه بسا این ترس را به بیننده نیز منتقل میکند.
با توجه به تم جنایی داستان، در ابتدا شاید شما هم فکر میکنید که در مقام قاضی باید قضاوت کنید که چه کسی رفتار و کردارش خوب است و چه کسی بد. چه کسی در حق دیگری جفا میکند و چه کسی مورد ظلم و ستم قرار میگیرد. با این تفاسیر، خالق سریال به شما میفهماند که شما، یک قاضی نیستید و لزوما نباید برای هر چیزی مثل دیگر شخصیتهای دنیای داستان، حکم صادر کنید! سریال هر از گاهی شما را تکان میدهد و با زبانِ بیزبانی قصد دارد به شما بگوید که یک قضاوت و یک تصمیم اشتباه میتواند اشتباهات جبرانناپذیری را به دنبال داشته باشد؛ اشتباهی که شاید مثل خانوادهی باربر، خسارتهای وارده را نتوان ترمیم کرد. همانطور که در اپیزود پایانی میبینیم، آیا اگر جیکوب حتی از کما بیرون بیاید، میتواند به مادرش همچنان به چشم مادر قبلی خود نگاه کند؟ آیا همان روابط به ظاهر خوش و خرمی را که در اپیزود اول تماشا کردیم مجدد بین خانوادهی باربر جریان پیدا میکند؟ من که بعید میبینم. خالق سریال شاید به طور غیرمستقیم جیکوب را از قاتل بودن مبرا کرده باشد اما روابط بین شخصیتها دیگر مثل اول نخواهد شد؛ همانطور که اگر شیشهای شکسته و به هزار و یک تکه تقسیم شود، دیگر مثل قبل نخواهد شد و اگر هم بشود، زحمت و انرژی زیادی میطلبد، روابط میان انسانها نیز به همین شکل است. در لحظات پایانی این سریال اگر شما هم مثل اندی باربر در تنهایی به تبعات کارهای گذشتهی خود فکر کردید، خالق سریال و همچنین مولف کتاب اصلیِ ماجرای جیکوب به هدف اصلی خود رسیدهاند.
مینی سریال Defending Jacob حرف حسابش این است که اگر شما در میان گلهای از گرگهای وحشی گیر افتادید، آیا درجا تسلیم شوید یا تا آخرین لحظه برای نجات جان خود و عزیزانتان مبارزه میکنید؟ داستان سریال، ذهنتان را مدام به بازی میگیرد اما در این ماجرا قرار نیست صرفا قاتل یک پروندهی قتل کشف شود، بلکه همیشه در این دنیا یکی طعمه است و یکی گرگ؛ سوال اصلی اینجاست آیا انتخاب میکنی که یک طعمه باشی یا یک گرگ؟
- پیرنگ و روایت بسیار دیدنی و پرکشش
- دوربین دغدغهمند کارگردان
- شخصیتپردازیهای تودرتو و پیچیدهی خانوادهی باربر
- کارگردان در القای مفاهیم ضمنی به مخاطب موفق است
- تلاش خالق سریال برای به فکر فرو بردن مخاطب ستودنی است
- تحریف و تغییر برخی از وقایع داستانی توسط خالق سریال با در نظر داشتن اینکه سریال، یک اقتباس آزاد نیست
- فضای حاکم بر سریال در مقایسه با فضای رمان، کمتر تیره و تار است
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید