شبکهی نتفلیکس در سال ۲۰۱۹ میلادی، به موازات تامین هزینه برای تولید فیلمهای سینمایی، فعالیتهای زیادی در حوزه تلویزیون و سرگرمی داشته است. مینی سریال Dracula تازهترین دستپخت نتفلیکس برای طرفداران ژانر وحشت به شمار میرود که ماجرای معروفترین خونآشام جهان را روایت میکند.
دراکولا، یک مجموعهی تلویزیونی کوتاه است. البته کوتاه در اینجا به معنی کم بودن تعداد قسمتهای این اثر است، نه زمان آن؛ زیرا این سریال در سه قسمت با مدت زمان ۹۰ دقیقه ساخته شده و هر قسمت آن به تنهایی زمان پخشی به اندازهی یک فیلم سینمایی دارد. سریال Dracula دستپخت دو تن از نویسندههای محبوب انگلیسی است: استیون موفات و مارک گیتیس. موفقترین آثار این زوج هنری، دو سریال پرطرفدار «شرلوک» (Sherlock) و «دکتر هو» (Doctor Who) هستند. تلاش برای روایت داستانی پر رمز و راز و بازسازی شخصیتهای محبوب قدیمی در قالبی مدرن را میتوان به نوعی امضای کاری موفات و گیتیس در نظر گرفت که در آثار پیشین آنها به خوبی دیده میشود. رویکرد این دو نویسنده در مواجهه با یکی از شناختهترین و سرشناسترین شخصیتِ خونآشامی در جهان هم به همین منوال بوده و باعث شده تا سریال Dracula از شبکهی نتفلیکس، اثری متفاوت نسبت به اقتباسهای پیشین از این شخصیت باشد.
سریال Dracula را میتوان به دو بخش تقسیم کرد. بخش ابتدایی داستان، اقتباسی نسبتا وفادار از رمان معروف «برام استوکر» است و تلاش «کُنت ترانسیلوانیایی» را برای مهاجرت به انگلیس روایت میکند. نیمهی دیگر داستان اما به کلی در جهانی دیگر روایت میشود و تصویری مدرن از دراکولا را ارائه میکند. دراکولا در این سریال با به خدمت گرفتن یک وکیل انگلیسی به اسم «جاناتان هارکر» (با بازی جان هِفِرنن) سعی دارد تا به این کشور مهاجرت کند، اما یک راهبه به نام «آگاتا ون هلسینگ» (با بازی دالی ولز) از هویت این خونآشام باخبر شده و سعی دارد تا نقشههای او را برای فرار از زادگاهش نقشه بر آب کند. زوج موفات – گیتیس سعی کردهاند با تغییر برخی از عناصر کلیدی در این سریال، روایتی تازه از دراکولا ارائه کنند. به عنوان مثال، هدف دراکولا برای رفتن به انگلیس دیگر برای یافتن معشوقهی گم شدهی خود نیست، بلکه او سعی دارد به قلب امپراتوری بریتانیا سفر کند تا از امکانات و فرصتهای زندگی در یک کشور پیشرفته بهرهمند شود. این نوآوریها باعث شده تا شاهد روایت داستانی تکراری و خستهکننده نباشیم. تماشای روند جوان شدن و قدرت گرفتن دراکولا و رویارویی او با آگاتا باعث میشود تا قسمت ابتدایی سریال Dracula بسیار جذاب و پر هیجان باشد اما با ورود به قسمت دوم سریال و رسیدن داستان به نیمه، نقاط ضعف این اثر اندک اندک نمایان میشوند.
در نیمهی دوم داستان، چارچوب منطقی این اثر رفته رفته تضعیف میشود و در نهایت هم در قسمت سوم به کلی فرو میریزد. دراکولا در ابتدا یک اشرافزادهی ظالم معرفی میشود؛ چیزی شبیه به یک سیاستمدار کثیف که به خوبی از پیامد اعمال پلیدش آگاه است و به همین دلیل با وسواس و دقت زیادی از قدرتهای شیطانی خود استفاده میکند. او میداند که به جاناتان هارکر احتیاج دارد و به همین دلیل، عطش درونی خود برای نوشیدن خون جاناتان را به گونهای مدیریت میکند که این شخصیت پیش از انجام مراحل قانونی مهاجرت کنت به انگلیس، در قصر مخوف دراکولا تلف نشود. دراکولای باهوش قصه، از محدودیتهای خود هم به خوبی آگاه است، اما همین شخصیت در قسمت دوم سریال، به یک حیوان درنده تبدیل میشود؛ چیزی شبیه به یک ویروس که نمیفهمد اگر بدن میزبان از کار بیفتد، زندگی او هم ناگزیر به پایان میرسد. دراکولا در قسمت دوم به شکلی غیر منطقی و انگار از روی عیاشی، سراغ خدمهی کشتیای که قرار است او را به بریتانیا برساند رفته و آنها را یک به یک از پا در میآورد. اوضاع در قسمت سوم از این هم بدتر میشود. در این قسمت دراکولا با استخدام اینترنتی یک وکیل، از اسارت یک سازمان بزرگ و قدرتمند که سالها به دنبال او بوده آزاد میشود؛ چون از جنبهی قانونی، خونآشام بودن جرم نیست! چنین مواردی باعث شده تا سریال Dracula بیشتر شبیه به یک شوخی بینمک باشد تا یک اثر ترسناک.
تنها ناجی این سریال، بازی خوب «کلیس بنگ» در نقش دراکولا است
نکتهی آزاردهندهی دیگر این اثر، روایت غیرمنسجم داستانی است. همانطور که اشاره شد، در طول داستان به ما گفته میشود که دراکولا میتواند از نفس خود، مه غلیظی ایجاد کند که مانع از تابش نور آفتاب شود یا خود را به شکل حیوانات در بیاورد. به طور کلی، اتفاقات جادویی و ماوراءالطبیعه، بخشی جداییناپذیر از سریال Dracula است و نقش پررنگی در پیشبرد داستان دارد. نویسندههای این اثر به شخصیت دراکولا و جهان او، نگاهی سنتی دارند اما نتیجهگیری داستان و پایانبندی آن نه تنها به هیچ وجه با این نگاه همخوانی نداشته، بلکه دقیقا در نقطهی مقابل آن قرار میگیرد. در سکانس پایانی سریال، همه چیز به شکل عجیبی تغییر کرده و دراکولا از یک هیولا باستانی به یک بیمار روانی تبدیل میشود. دراکولا در مییابد که نور خورشید او را به خاکستر تبدیل نمیکند و ترس او از این پدیده، ناشی از سرخوردگیهای روانی است که طی قرنها در وجودش رخنه کرده. صلیب و آب مقدس برای این موجود مرگبار نیستند و صرفا به دلیل باور به سنتهای اشرافی است که این هیولا نمیتواند بدون دعوت وارد خانهی کسی شود، نه یک طلسم کهن. او به عنوان فردی ترسو و به دلیل طرد شدن از جامعهای که شجاعت را بالاترین فضیلت میپنداشته، به غار تنهایی خود خزیده و انزوای اجتماعی باعث شده تا این هیولا روزها را در تنهایی سپری کرده و شبها به دنبال عیش و نوش باشد. این نتیجهگیری برای ما هم به اندازهی دراکولا، شوکهکننده و باورنکردنی است. موفات و گیتیس به عنوان نویسندههای قصهی این سریال، یک داستان به نسبت فانتزی را برای ما روایت میکنند اما در پایان کار سعی دارند با تکیه بر علم روانشناسی و جامعهشناسی آن را به یک جمعبندی برسانند؛ جمعبندی و پایانی که از سریال دراکولا در نهایت یک اثر بیهویت و گیجکننده میسازد.
تنها ناجی این سریال، بازی خوب «کلیس بنگ» در نقش دراکولا است. بنگ با بازی در فیلم «مربع» (The Square) به شهرت جهانی رسید؛ اثری که در سال ۲۰۱۷ توانسته برندهی «نخل طلای جشنوارهی کن» شود. این بازیگر دانمارکی با لبخندهای موذیانهی خود، به خوبی تکبر اشرافی دراکولا را به نمایش گذاشته و با خشم حیوانی و چشمان غرق در خونش، توحش یک هیولا را به تصویر میکشد. قدرت بنگ در بیان کلمات و پرستیژ او در قامت یک اشرافزاده، این بازیگر را به یکی از «دراکولاهای به یاد ماندنی» سینما و تلویزیون تبدیل میکند. متاسفانه با وجود هنرنمایی خوب و دلچسبِ بنگ، به دلیل نبود مهرهای هم وزن او در جبههی مخالف، خیلی زود حال بیننده گرفته میشود. دالی ولز که با ایفای نقش ون هلسینگ، به نوعی دشمن اصلی دراکولا محسوب میشود، به هیچ وجه نمیتواند جایگاه شایستهای در ذهن مخاطب به دست بیاورد. او نه میتواند ایمان و باور راسخِ یک راهبه را به درستی با اعمال خود نشان دهد و نه تیزبینی یک دانشمند را. دالی ولز در ایفای این نقش بیشتر شبیه به دخترکی سرگردان است و انگار خودش هم نمیداند که چه هدفی را دنبال میکند. شخصیتهای فرعی داستان هم از کمبودهای مشابهی رنج میبرند و بود و نبود آنها به هیچ وجه در تقویت بار درامِ این سریال تاثیری ندارد. سریال آنطور که باید و شاید به اهداف و خصوصیات این شخصیتها نمیپردازد و همین امر، آنها را به عروسکهای خیمه شب بازی شبیه کرده که صرفا توسط یک عروسکگردان هدایت میشوند. نمونهی بارز این امر را میتوان در شخصیت «لوسی» تماشا کرد. او یک جوان زیباروست که انگار جز خوشگذرانی، هدف دیگری برای زندگی خود ندارد. تمام فعالیتهای روزانهی او در لایک گرفتن از دوستان اینستاگرامی خود و عیاشی خلاصه میشود و شاید به همین دلیل است که شخصیت دراکولا برای او جذاب است. با این وجود، پس از گذشت مدتی کوتاه، لوسی تصمیم میگیرد با جوانی محترم ازدواج کند، آن هم در حالی که هنوز تمام فکر و ذکرش، همان خوشگذرانیهایش همیشگیاش است. شاید ازدواج از سر اجبار با توجه به خصوصیات فرهنگی ما مردم ایران تا حدودی قابل درک باشد، اما ازدواج در این شرایط آن هم در قلب «لندن»، به هیچ وجه موضوع قابل هضمی برای مخاطبهای جهانی سریال Dracula نیست و این امر تنها شتابزدگی سازندگان سریال را برای رسیدن به پایان این اثر نشان میدهد.
سریال Dracula هیچ دستاوردی برای سازندگان خود به همراه ندارد. این اثر نشان میدهد که همیشه نمیتوان از یک فرمول ثابت برای ساخت اثری جذاب استفاده کرد. شاید این سریال با سایر داستانهای کنت دراکولا متفاوت باشد، اما متفاوت بودن لزوما به معنای خوب بودن نیست؛ نکتهای که گویا موفات و گیتیس درک درستی از آن ندارند. تماشای این اثر در ابتدا سرگرمکننده است، اما در نهایت نمیتواند برای سوالهای ما پیرامون قهرمان و ضدقهرمان داستان، پاسخی مناسب ارائه کند. شاید هنرنمایی کلیس بنگ در سریال Dracula بتواند بیننده را تا پایان داستان روی صندلی خود نگاه داشته و او را با ماجراجوییهای این اشرافزاده همراه کند، اما این اثر درست مانند یک خونآشام واقعی، در انتها و با آشکار شدن حقیقت، به تلی از خاکستر تبدیل میشود.
- بازی خوب کلیس بنگ
- جمعبندی غیرقابل قبول داستان
- شخصیتپردازی عجولانهی اکثر کاراکترهای سریال
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید