فصل اول سریال Euphoria در سال ۲۰۱۹ از شبکهی HBO منتشر شد. سریالی که به خاطر همهگیری ویروس کرونا ساخت فصل دومش به تعویق افتاد و اخیرا یک قسمت ویژه (پلی میان فصل ۱ و۲) از این سریال پخش شد که به این بهانه، به نقد بررسی فصل اول این سریال تحسین شده میپردازیم.
سربال Euphoria در پوستهای از مسائل تینیجری، جنسی، نودیتی و مصرف مواد مخدر، هستهی عمیقتری را نسبت به دیگر سریالهای همجنسش (از 13 Reasons Why گرفته تا Sex Education) روبهروی ما میگشاید؛ زندگی ارزش دارد؟ خوشبختی کدام است و عشق چیست؟ و در این بین آنچه این هسته را به پوسته متصل میکند مهمترین مسئلهی سریال است؛ روزگار جوانی.
سریال «سرخوشی» یک نیشخند پستمدرنیستی است و پشت عصبیتِ ظاهریاش در باب مصائب یک عشق، به طرز هولناکی به هجو عشق میپردازد. این را میشود هم از کلیت داستان و نیز رخدادهای فرعی و هم از تصاویر دریافت. روابط کلیدی در سریال همگی ترکیبی از طعم و بویِ عشقهای زودگذر، بازیگوشانه و ماندگار جوانی دارند که در مرکزش «رو» با بازی شگفتانگیز زندایا نشسته که همه چیز در واقع حول او میچرخد. با اینکه «سرخوشی» پیامها و اتفاقات مختلف روانی و اجتماعی را روایت میکند اما به دام نصیحت کردن نمیافتد و قصهاش را در حاشیهی امنی نسبت به موضعگیریهایش به تصویر میکشد؛ حواشی که مربوط به دوران جوانی است و داستانِ Euphoria به خوبی توانسته سنگینی بلای نازل شده بر سر این نسل تازه را در زنجیرهای از روابط نشانمان بدهد.
Euphoria بار دیگر و به طرز جدیتری به ما یادآوری میکند که چقدر همه چیز با هم در ارتباط است. ما انسانها این ارتباط را ساختهایم و هر روز و هر ساعت در پی گسترش آن هستیم. اینها همه شبکهای از رویدادها و موقعیتهای مرتبط را میسازند. انسان در این شبکهی رویدادهاست که تعریف میشود. که فردیت مییابد. که «رو» میشود. جولز میشود. نیت میشود. ما در عصری زندگی میکنیم که این شبکهی رویدادی از هر زمانی پیچیدهتر، گستردهتر و مرتبطتر شده است. برای درکِ داستان سریال Euphoria لازم است قصهی جدید جهان را دوباره بررسی کنیم؛ باید نخست نگاهی به این فرد متلاشی از درون و اجتماعِ در شرف فروپاشیاش، بیندازیم و بعد با در دست داشتن این زمینه وضعیت قصه را بفهمیم. «سرخوشی» درست مانند همهی نسلِ جدیدی که در گردبادی از احساسات و نمیدانمها خودشان را گم کردهاند، نشان میدهد که زندگی از دیدگاه هر فرد چالشهای خودش را دارد و چقدر ما به هم وابستهایم. سطرهای بالا را به منزلهی بینقص بودن داستان Euphoria در نظر نگیرید بلکه آنها را تعریفی بدانید از قصهای که هزاران کیلومتر آن طرف خلق شده، در سرزمین و فرهنگی بیگانه شکل گرفته و با این حال توانسته دردی مشترک و انسانی را خارج از مرزبندیهای عقیدتی، سیاسی و مذهبی بیان کند.
سریال Euphoria این سوال را مطرح میکند که آیا عشق امری است محسوس یا اینکه در جهان مدرن، این پدیده اساسا ماهیت خود را از دست داده و فقط به رابطهی جنسی تقلیل یافته؟
سریال Euphoria در ابتدا با ریتم تند و قابهایی یادآور سینمای گاسپار نوئه آغاز میشود. تمام تلاش اولیهی سام لوینسن به عنوان خالق اثر صرف به کارگیری فرمی برای القای حس و حال مصرف مواد مخدر،نئشگی و سردرگمی است. صحنههای درگیریِ خشن و نمایش روابط جنسی بیپروا بخشی از درایت سازندگان برای ارتباط هم جدیتر و هم واقعیترِ اثر با مخاطب است. Euphoria هیچ ابایی برای نشان دادن جهانِ خشمگین و نگرانکنندهاش از خود نشان نمیدهد و قسمت اول را با ترکیب تمام این حوادث آغاز میکند – که پیام انتهایی قصه هم در آن نهفته است – و در ابتدای همین قسمت «رو» به عنوان کاراکتر اصلی با گفتن مونولوگ به توصیف شخصیت خود و دیگر نقشهای مهم قصه میپردازد. تدبیری که احتمالا از سر بیحوصلگی برای خلق شخصیتها یا از سر کمبود بوجه و زمان اتخاذ شده.
سریال Euphoria ستونهای درام را روی کنش شخصیتهایش گذاشته است؛ درست است که «رو» پیشبرندهی قصه و به طرز دم دستی خط ربط تمام شخصیتهاست اما تمامی کاراکترها به عنوان نمادی از طیف وسیعی از افراد حاضر در جامعه اهمیت منحصر به فردی دارند. این مسئله، نقطهی قوت سریال در پردازش بعد روانشناختی و اجتماعیاش است و نقطه ضعفش در فیلمنامه. شخصیتهای فرعی با تمام ریزهکاریها و تعامل درستشان عملا به پیشبرد داستان یا شخصیت اصلی کمکی نمیکنند؛ با اینکه قصههاشان جذاب است و هریک نمایانگر بخشی از مصائب جوانی در دنیای جدید هستند اما حداقل در فصل اول بیارتباط با کل واحدی میباشد که وجودش واجبِ هر اثر داستانی است.
رابطهی «رو» و جولز (هانتر اسچفر که اولین تجربهی بازیگریاش است) به طبع، عمیقتر و پرجزئیاتتر از باقی روابط تصویر شده و همان آشفتگی را دارد که عشقهای از این دست همگی شاملش هستند؛ روزی در اوج بودن و لمس قلهی سرخوشی و خوشبختی و روز دیگر در قعر جهنمِ رابطهی عاطفی دست و پا زدن. «رو» با گذشتهای مملو از اتفاقات ناگوار، شاید برای اولین بار در عمرش، در حال تجربهی لذت به صورت طبیعی است.
یکی از جنبههای سریال Euphoria بررسی مسئلهی عشق است. اینکه اصلا چیست و چگونه عمل میکند. جولز که «رو» دلبستهاش است، در قسمت ابتدایی بیمحابا خود را به دست فردی غریبه میسپارد و بعد هیچ شرم یا احساس ندامتی از این موضوع به خود نشان نمیدهد. «رو» عاشق بدترین گزینه ممکن شده.
این همان رویکردی است که نسبت به پدیده عشق آشناییزدایی میکند؛ اینکه آیا عشق امری است محسوس یا اینکه در جهان مدرن این پدیده اساسا ماهیت خود را از دست داده و فقط به رابطهی جنسی تقلیل یافته؟ این سوالی که در تک تک خرده پیرنگهای داستان مشاهده میشود.
بازی و عملکرد زندایا در سریال فراتر از تصور است. باور نکردنی است بازیگری که سه سال پیش در بازسازی ضعیفی از مردعنکبوتی، در آن شخصیت سرد و بیکنش حاضر بود، حالا تبدیل به چنین پدیدهی شگرفی شده باشد. زندیا با لحن گفتارش، در لحظه به لحظهی بازی هنگام تحتتاثیر مواد بودنش، در زمین خوردنها، ناامیدیها، نگاههای از سر محبت و هزاران حس و حالتی که آنها را به بهترین حد ممکن بازی میکند، به حق لایق جایزهی ارزشمند گرمی به عنوان بهترین نقشآفرینی بازیگر زن بوده است. بدون او تصور این حد تاثیرگذاری و باور پذیری سریال ناممکن است. تمام بازیگران کوچک و بزرگ در نقشهایشان میدرخشند و این کاربلدی کارگردان در بازی گرفتن را میرساند اما حتی در بین این همه بازیهای ظریف و بیعیب، زندایا نقشآفرینی منحصر به فردی دارد. او به موقع با حرکات سر و دست و حالت چشمهایش به ما شور و شوق کودکی خردسال را القا میکند و در جایی دیگر زخمهای یک زن بالغ را نشانمان میدهد.
رومن گاری در جایی از کتاب «زندگی در پیش رو» از زبان شخصیت نوجوانش که در فاحشه خانه بزرگ شده مینویسد:« بچههایی که هرویین میزنند به خوشبختی همیشگی عادت میکنند، کارشان تمام است، چون خوشبختی وقتی حس میشود که کمبودش را حس کنیم. آنهایی که از این چیزها به خودشان تزریق میکنند حتما در جستوجوی خوشبختی هستند و فقط احمقترینِ احمقها برای پیدا کردن آن، چنین راهی را انتخاب میکنند. من چندبار با دوستانم ماریجوانا کشیدم؛ آن هم برای این که آنها را همراهی کرده باشم و به هر حال، ده سالگی سنی است که آدم خیلی چیزها از بزرگترها یاد میگیرد اما من میل چندانی به خوشحالی نداشتم. زندگی را ترجیح میدادم.»
جوانان سریال Euphoria در دوگانههای بسیاری گیر کردهاند. کسانی که با در جستوجوی خوشبختی بودن، زندگی را گم کردهاند هیچ، حتی خوشان را هم نمیتوانند باز یابد. سکانس راهآهن فصل یک علاوه بر تمام دوگانههای دیگرِ ساخته شده در شخصیت «رو»، دوگانهی تقابل سنت و مدرنیته نیز برای او به وجود میآید. کمی قبلتر از سکانس قطار، در مرکز مهمانی و دورهمی دختران، کیسی هاوارد (سیدنی سووینی) رو به دوستانش میگوید: «اگر اینا بهترین لحظات زندگیمون باشن، چی؟» جملهای تاثیر گذار که منجر به کنش نهایی «رو» و پیشنهادش برای فرار از شهر -فرار از خود- میشود. او در لحظهی سرنوشتساز زندگیاش مابین رهاییِ زندگیِ آزادانه و تعلق به خانوادهاش میماند و در نهایت که جولز سوار بر قطار جوانی میرود و «رو» را تنها میگذارد. جایی که هم ماندن اشتباه است و هم رفتن، یکی میرود و دیگری میماند و اینکه کدام یک تصمیم درستتری گرفته را آینده مشخص میکند.
سریال Euphoria از بهترین سریالهای چند سال اخیر است که به نمونهای موفق و فراتر از اثری نوجوانانه نیز تبدیل میشود و علیرغم مشکلاتش در خلق فیلمنامهای منسجم، به قوت کارگردانی، موسیقی، تدوین، فیلمبرداری و بازیگران بسیار خوبش، یکی از خوش ساختترین آثار HBO را ارائه میدهد.
- تصویربرداری درخشان
- حضور خیرهکننده زندایا در نقش اصلی
- وجود جلوههای بصری دیدنی
- تعریف داستانی بدیع و منحصر به فرد
- عدم انسجام داستانی
- وجود شخصیتهای فرعی متعدد و بیربط
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید