فصل چهارم سریال Fargo تفاوت زیادی با فصول پیشین این مجموعه دارد، اما آیا این یک نکتهی منفی محسوب میشود؟
سریال آنتولوژی فارگو حاصل پروژهی جاهطلبانهی نوآ هاولی (Noah Hawley) در سال ۲۰۱۴ و اقتباسی از فیلم برادران کوئن به همین نام محصول ۱۹۹۶ است. تا پیش از آغاز فصل چهارم، فصول پیشین به خوبی چهارچوبی که باید «فارگو» را با آن بشناسیم پایهگذاری کرده بودند. چهارچوبی که از حیث وفاداری و الهامبرداری از فیلم فارگو و سبک کلی برادران کوئن بینقص است، اما ویژگیهای یکتا و منحصر به فرد خودش را هم دارد که با تمام خوبیها و بدیهایش، هویتی مستقل به این مجموعه میبخشد. با پخش هر فصل از سریال، هویت مستقل فارگو چیرگی بیشتری بر کل اثر پیدا کرده و هاولی بیشتر و بیشتر ایدهها و خلاقیتهایش را در قالب سریال به تصویر کشیده است. حالا که به فصل چهارم سریال Fargo رسیدهایم، شاهد نقطهی اوج این تکامل داستانسرایی و کارگردانی هاولی تاکنون هستیم، گویی که انگار به پای سریال متفاوتی نشستهایم.
آنچه که فارگو را از ابتدای کار برای من متمایز کرد، طنز تلخ و سیاهی بود که در فصل اول سریال در جای جای آن به چشم میآمد و تاثیر این تلخی به لطف بستر روایت داستان، دو چندان میشد. منطقهای سرد و پوشیده از برف در غرب میانهی ایالات متحده که مردم سادهلوحش با لهجهی بهیادماندنی و وراجیهای بامزهشان در شهرهای کوچک و آرامی مشغول به زندگی هستند که انگار برای رخداد یک فاجعه التماس میکنند و این دقیقا همان چیزی است که اتفاق میافتد. یک قاتل خونسرد و شرور، یک زن خانهدار دیوانه یا یک دزدی ناموفق، فارگو بالاخره راهی پیدا میکند تا آرامش دنیای سرد و ایزولهی کاراکترهای خود را به هم زده و آنها را درگیر ماجرایی کند که انگار هیچوقت تمام نمیشود. فارگو تا پیش از فصل چهارم، روایتگر آشوبهایی بوده که جوامع کوچک را درگیر خود میکنند و تاثیری دراماتیک در شخصیت و جهانبینی کاراکترها میگذارند، طوری که دیگر هرگز مثل قبل نخواهند شد. روایت آمیخته با طنز تلخِ داستان لحظه لحظه، گاه حتی مستقیم از زبان شخصیتها، پیچیدگی و در عین حال پوچی زندگی انسانها را در چشمتان فرو میکند، بی آن که اسیر شعارزدگی یا ناله کردنِ آزاردهنده شود. فارگو تاکنون کمدی شدیدا سیاهی بوده که مفهوم سرراست و تاریک خود را با نوعی عجیب و غریب بودن و طنز تلخی که با خندیدن به آن احساس عذاب وجدان خواهید کرد، به شکلی هنرمندانه منتقل کرده است.
در ابتدای تکتک قسمتهای سریال، عبارت «این یک داستان واقعی است» نقش میبندد، در حالیکه چنین نیست و هرگز هم چنین نبوده است. فارگو از همان آغاز میخواهد بیننده را دست بیندازد؛ با اتفاقات وحشتناک، بعیدترین انسانها را از این رو به آن رو کند و اجتنابناپذیر بودن برخی چیزها را نشان دهد، و همهی این کارها را هم میکند؛ با شوخطبعی تلخی که در باطن حتی ترسناک و تهدیدآمیز است. فارگو تا قبل از فصل چهارم شبیه آدمی موذی بوده که داستانهای خیالی ترسناک و تراژیک را با غلو و شاخ و برگ تعریف میکند تا واقعی به نظر بیاید؛ آدمی که اتفاقات ذاتا دلخراش در داستانهای «واقعی» خود را همچون جوکی بامزه تعریف میکند. شما با شنیدن طنز او سرگرم میشوید و از دنبال کردن سرنوشت داستانش لذت میبرید، اما وقتی که کمکم باطن تاریک و خشن آن برایتان ملموس و تلخی آن در دهانتان غالب شد، همان لحظهای است که قصهگوی ما در دلش به ریشتان میخندد.
کاری که هاولی جهت ارتباط برقرار کردن مخاطب با داستان این فصل کرده، سوق دادن «طنز تلخ» کلاسیک فارگو به سمت «طنز کاریکاتورگونه» است
در فصل چهارم، آن آدم مرموز سه فصل گذشته، عادتهای داستانسرایی خود را به شدت تغییر داده است. روند بازیگوش شدن سریال در روایت داستانهای خود در این فصل به اوج خود رسیده و آن قدر بستر داستانی و رویکرد نوآ هاولی در انتقال پیام متفاوت خود دچار تغییر شده که گویی با سریال دیگری مواجه هستیم که برخی ویژگیهای «فارگو» را به ارث برده است. فارگو دیگر روایتگر هرج و مرجی بزرگ در شهری کوچک با آدمهای معمولی نیست. سریال حالا دیگر دغدغهی پرداختن به حقیقت و چیستی «آمریکا» دارد. «اگر آمریکا ملتی ساختهشده از مهاجران است، چگونه یک نفر میتواند آمریکایی باشد؟»؛ این جمله از زبان «اِثِریلدا پِرل اسماتنی» (اِمیری کراچفیلد) بیان میشود. دختر جوان سیاهپوستی که قصه با روایتش از تاریخ گروههای گانگستری مسلط بر کانزاس سیتی آغاز میشود: «در ابتدا یهودیها کنترل دنیای زیرزمینی را در دست داشتند. سپس ایرلندیها از راه رسیدند». در دورهای که اثریلدا زندگی میکند، ایرلندیها جای خود را به ایتالیاییها دادهاند و حالا آنها با تهدیدی جدید مواجه هستند: سندیکای سیاهپوستان به رهبری «لوی کَنِن» (کریس راک) که به تدریج در حال قدرت گرفتن است. مطابق رسم دیرینهی گانگسترهای میزوری، لوی جوانترین پسرش «ساچل» را به خانوادهی فادا سپرده و در عوض «زیرو» جوانترین پسر ایتالیاییها را از آنها میگیرد تا اهرمی برای حفظ صلح میان دو گروه ایجاد شود؛ صلحی که طبیعتا به لطف کلیشههای جنگهای گانگستری شکننده است. فصل چهارم فارگو از همان ابتدا بزرگترین پیام خود را از زبان اثریلدا بیان میکند: «هیچکدام از آدمهای آن اتاق سفیدپوست نبودند و همه برای برابر بودن میجنگیدند. اما برابر بودن با چه؟». هاولی در این فصل به سراغ میزوری دههی ۵۰ رفته که نژادپرستی علیه رنگینپوستان در آن موج میزند، اما مسئلهی او صرفا تاریخچهی آمریکا در ستم کردن در حق یکی از بزرگترین نژادهایی که این کشور را تشکیل داده نیست. همانطور که در ادامه مشاهده میشود، ایتالیاییها که به همان اندازهی «آمریکاییهای واقعی» سفیدپوست هستند هم نمیتوانند رییس مجروح خود را در بیمارستانهای درجه یک شهرِ تحت سلطهی خود بستری کنند.
فارگو در فصل چهارم دیگر آن قصهگوی موذی نیست و فرمولی که کمکم به مرز تکراری شدن رسیده بود را کنار گذاشته است. سریال حالا دغدغهی دهانپرکنی دارد و باید یک تعادل را حفظ کند: تعادل میان «شعاری بودن» و «غیرقابللمس بودن». معتقدم تغییر جهت هاولی در ساخت فصل چهارم صرفا به دلیل دور شدن از فرمول تکراری و تنوع بخشیدن به سریال نبوده است. سوژه و تِمی که هاولی برای این فصل انتخاب کرده، فارغ از مناسب یا نامناسب بودنش، هرگز نمیتوانست با فرمول همیشگی فارگو ساخته شود، چرا که به سمت کفهی «غیرقابللمس بودن» متمایل میشد. کاری که هاولی جهت ارتباط برقرار کردن مخاطب با داستان این فصل کرده، سوق دادن «طنز تلخ» کلاسیک فارگو به سمت «طنز کاریکاتورگونه» است. اشتباه نکنید؛ طنز فارگو در فصل چهارم هنوز هم تلخ است، اما به جای آن که در راستای مفاهیم انتزاعیتر و کلیتری چون نیهیلیسم باشد، برای هر چه ملموستر کردن دغدغهی پیدا کردن معنای «ارزشهای آمریکایی» است. به همین جهت، بسیار افراطیتر و کمیکتر از هر زمانی دیگری شده و این مسئله لزوما به مذاق هر کسی که طرفدار سه فصل قبلی باشد، خوش نخواهد آمد. شیوهی تدوین سریال و انتخاب موسیقی نقش بهسزایی در بولد شدن و اثرگذاری این طنز بر ذهن مخاطب دارد.
یکی دیگر از نکاتی که فصل چهارم سریال Fargo را بیش از پیش متفاوت میکند، ماهیت کاراکترهای آن است. فارگو در این فصل دو جین شخصیت مختلف و منحصر به فرد دارد که برخلاف فصول پیشین، حتی نمیتوان با خشنترین و بدکارترین آنها هم به چشم آنتاگونیست نگاه کرد. دیگری خبری از تمایز واضح نیروهای «خیر» و «شر» نیست. «آمریکایی بودن یعنی تظاهر کردن»؛ شاید این دیالوگ به خوبی نشان دهد که چرا کاراکترهای فصل چهارم فارگو بیشتر «ضدقهرمان» هستند تا آنتاگونیست/پروتاگونیست. هاولی میدانسته که سوژهی داستانش چه مقولهی حساسی است و چرا در چنین موضوعاتی نمیتوان دید سیاه و سفید داشت. رهبران دو گروه گانگستری رقیب دست به شنیعترین اقدامات میزنند و دهها نفر را به کشتن میدهند، اما سریال این جنبه از مسئله که تلاش برای بقا در «سرزمین فرصتها» این دو را به سمت وضعیت فعلی سوق داده، فراموش نمیکند.
داستان فصل چهارم فارگو با آنکه حرفهای زیادی درباره چیستی آمریکا دارد، از چاشنی سرگرمکنندگی و همراه کردن بیننده با خود بهرهی کافی نبرده است
اما یک چیز دیگر که سریال در این فصل فراموش نکرده، «فارگو بودن» است. به همین جهت بوده که از میان خیل کاراکترهایی که به علت کمبود وقت، فرصت پرداخته شدن پیدا نکردهاند، تک و توک مواردی وجود دارد که انگار عینا از سه فصل گذشته برداشته شدهاند. «اوریتا میفلاور» با بازی شگفتانگیز جسی باکلی یکی از آنهاست که با لهجهی مینسوتایی و جنون عجیب خود، هیچ شباهتی به کاراکترهای خاکستریِ دیگر داستان ندارد و انگار آمده تا حس و حال فارگویی فصل چهارم را حفظ کند.
سایر بازیگران در خلق کاراکترهایی که هاولی برای این داستان مدنظر داشته موفق بودهاند، حتی اگر پرداخت داستان به آنها و تاثیرشان در وقایع کمرنگ بوده باشد. کریس راک در نقش گانگستر خانوادهدوستی که جامعهی نژادپرست آمریکا حتی تلاشهای قانونی او را هم نادیده میگیرد (و میدزدد)، عملکرد خوبی دارد، حتی با وجود این که بهعنوان رییس یک گروه گانگستری، چندان ترسناک و کاریزماتیک نیست. اما نباید این مسئله را یک نقطه ضعف در نظر گرفت؛ فصل چهارم سریال Fargo آمیخته با طنزی پارودیمانند است که از اسمگذاری خندهدار کاراکترها و اکت بازیگرانش پیداست. یک نمونهی بسیار خوب، بازی چشمنواز جیسون شوارتزمن و سالواتوره اسپوزیتو در نقش برادران فادا است که انگار نسخههای کاریکاتورگونهی «سانی» و «مایکل کورلئونه» فیلم پدرخوانده (Godfather) هستند.
روایت یک جنگ قدرت میان گروههای گانگستری یعنی قرار است شاهد کلی دسیسه، خیانت، داستانهای فرعی و پیچش باشیم. اما داستان فصل چهارم فارگو با آنکه حرفهای زیادی درباره نژادپرستی، ارزشهای آمریکایی و خاکستری بودن دارد، از چاشنی سرگرمکنندگی و همراه کردن بیننده با خود بهرهی کافی نبرده است. در زمین نبرد خانمان سوز سندیکای سیاهپوستان با خانوادهی فادا، آنقدر شخصیتهای مختلف وجود دارد که به غیر از چند مورد، فرصتی برای شناخت بیشتر آنها بهدست نمیآید تا بیشتر تبدیل به سربازان صفحهی شطرنج شوند. این نکتهای تاسفآور است؛ چرا که فصل چهارم فارگو آنقدر سوپراستار دارد که هر کدام به تنهایی میتوانند قهرمان اصلی داستان باشند. کشش اندک داستان هیجان کمی برای دانستن پایان آن باقی میگذارد و در نهایت یکی از همان کاراکترهایی که در حقشان کملطفی شده، پیچش نه چندان چشمگیر اتمام داستان را رقم میزند.
فصل چهارم سریال Fargo میزبان بیشترین ایدههای مستقل نوآ هاولی از آغاز پخش این مجموعه در شبکهی FX است. رویکرد مجموعه در قبال طنز، فضاسازی و ماهیت کاراکترهای خود عوض شده؛ چرا که سوژهی داستان به چیزی «بهخصوصتر» و «حساستر» تغییر کرده و دیگر نمیشد با همان فرمول فوقالعاده، اما تکراری قبلی به آن پرداخت. حاصل تلاش نوآ هاولی تحسینبرانگیز است؛ از این جهت که توانسته از شعارزدگی دوری کند و داستان و کاراکترهایی قابلدرک بسازد. اما این داستان جذابیت و کشش کافی برای همراه و مشتاق کردن بیننده ندارد و استفادهی افراطی آن از طنز کاریکاتورگونه، به اندازهی فصول قبلی (خصوصا فصل اول) در ذهن اثری ماندگار باقی نمیگذارد. با این حال باید به این فصل از دیدهای نو نگریست و تا جای ممکن به دنبال تکرار خاطرات گذشتهی سریال Fargo نبود. در آن صورت، جذابیت این فصل بسیار بیشتر خواهد شد.
- برقراری عالی تعادل میان شعاری بودن و قابللمس بودن محتوا
- عملکرد عالی بازیگران متناسب با لحن طنز کاریکاتورگونهی سریال
- تناسب فوقالعادهی تدوین، موسیقی و کارگردانی با لحن این فصل
- کشش نه چندان خوب داستان
- پرداخت ناکافی به کاراکترها و روابط پرشمار
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید