فیلم I See you از دسته آثار هالیوودی است که نباید آن را تنها با بررسی کاور یا خلاصهی داستانی دربارهاش قضاوت کرد. برخی از آثار سینمایی را باید به آنها مهلت داد تا خود را در زمان و مکان درست به مخاطب نشان دهند. فیلم «میبینمت» در این گروه جای میگیرد.
میبینمت در ظاهر قصهی سر راستی دارد. کارآگاهی به همراه همکارش باید پرده از یک پروندهی آدمربایی بردارد و مخاطب در این ماجرا، شخصیت کارآگاه که گِرِگ هارپر نام دارد را دنبال میکند. گِرِگ و شهری که حادثه در آن جریان پیدا میکند، در ابتدای فیلم ناشناخته است. کارگردان در ابتدای فیلم، پس از نمایش اولین حادثه که منجر به ناپدید شدن یک پسربچه میشود، در چند نما شهر را به نمایش میکشد و مخاطب با تماشای صحنههای منقطع از محیط شهری پی میبرد که این نقطهی جغرافیایی، یک شهر کوچک، آرام و خلوت است که ساکنینش چندان دنبال دردسر نیستند. با این اوصاف جالب است که شهر کوچکی که به نمایش کشیده میشود، آنچنان که مخاطب از قاب دوربین میبیند محیط آرامی نیست و افراد ساکن در این شهر نیز همگی بدون استثنا انسانهای آرامی نیستند.
فیلمساز در نیمهی دوم داستان، برگ برندهی خودش را رو میکند؛ برگ برندهای که مثل یک تکیهگاه محکم، از فروپاشیِ بهیکبارهی فرم روایی فیلم به طرز اعجابآوری جلوگیری میکند
فیلم تنها یک معما دارد و آن هم یافتن رباینده توسط گِرِگ هارپر است. با این حال ماجرای فیلم، چندان ساده نیز نیست و گِرِگ از لحاظ زندگی شخصی، دوران سختی را در زمان تعریف قصه سپری میکند. در ابتدای ماجرا پی میبریم که جکی، همسر گِرِگ به او خیانت میکند و گِرِگ نیز تمایلی ندارد که بعد از این اتفاق، با همسرش رابطه داشته باشد. از طرفی دیگر کانر، تنها فرزند خانواده نیز از مادر خود متنفر شده و او را مقصر از هم پاشیده شدن خانواده میداند. روابط خانوادهی هارپر، به خوبی و با کمترین میزان دیالوگ به تصویر کشیده میشود و لنز دوربین، وظیفهی بخش اعظم داستانگویی را برعهده دارد. باید ادعا کرد که شیوهی روایت داستان فیلم میبینمت در میان دیگر آثار هالیوودی در این سبک، یک سر و گردن بالاتر است و کارگردان با هوشمندی، حس کنجکاوی مخاطب را قلقلک میدهد. از همان بدو شروع فیلم، حس که نه، دیده میشود که یک عامل ماورایی، پسربچهی بختبرگشتهی ناشناس را از روی دوچرخهاش در وسط جنگل به عقب پرت میکند. از آنجایی که مخاطب با دو چشم خود میبیند که در این اتفاق فرد دیگری دخالت نداشته، او اینطور برداشت میکند که یک داستان ماوراالطبیعه در این دنیا در حال تعریف است، اما آیا مخاطب میتواند به دو چشمان خود اعتماد کند؟ اینجاست که لفظِ «میبینمت» معنا پیدا میکند. نام فیلم، ایهام بسیار تحسینبرانگیزی دارد؛ از این بابت که یک، موجود و ربایندهی سریالی به شخصیتهای فیلم از لحاظ بصری اشراف صد در صدی دارد و دو، کارگردان به طرز تفکر بینندهاش آگاهی کامل دارد و انگار فیلمساز، درونِ ذهنِ بیننده را با دو چشمهای خود میبیند. کارگردان کاملا درک میکند که چه زمانی از خط داستانی میتواند بیشترین حس دلهره را به بیننده منتقل کند و در زمان و مکان مناسب، اتفاق و حادثهای رخ میدهد که شخصیتهای اصلی دچار تنش میشوند. البته وجود تعلیق تنها برگ برندهی فیلم نیست و تحریک مخاطب برای فهمیدن واقعیت را نیز باید یکی از نکته قوتهای این اثر تلقی کرد. بیننده از یک داستان ساده وارد جریانی میشود که حفرههای داستانی زیادی را در آن حس میکند. این حفرات در نیمهی ابتدایی فیلم به اندازهای زیاد است که مخاطب علنا هم به عقل شخصیتهای داستان شک میکند و هم به رفتار و ادای دیالوگهای گِرِگ هارپر در برخی از سکانسها با دیگر افراد حاضر جلوی دوربین. کارگردان از این بابت ریسک بزرگی انجام داده، چون وجود نواقص اشاره شده، برای برخی از مخاطبین کم حوصله میتواند غیرقابل تحمل باشد. با این اوصاف فیلمساز در نیمهی دوم داستان، برگ برندهی خودش را رو میکند؛ برگ برندهای که مثل یک تکیهگاه محکم، از فروپاشیِ بهیکبارهی فرم روایی فیلم به طرز اعجابآوری جلوگیری میکند.
برگ برندهی میبینمت چیزی نیست جز تدوین بهشدت خوب و خلاقانهای که از این اثر، یک فیلم درجهی یک میسازد. در واقع کارگردان هر آنچه را که مخاطب در نیمهی ابتدایی فیلم یک نقص قلمداد میکند را در نیمهی دوم به گونهای دیگر روایت میکند. برای جلوگیری از افشای داستانی تنها میتوان به همین موضوع بسنده کرد که تغییر راوی داستان موجب میشود تا فیلم، مجدد یقهی مخاطبش را گرفته و با خود همراه کند. بیننده در نیمهی دوم سوالات بسیار بیشتری برایش مطرح میشود و فیلم با حوصله و با ریتمی مناسب، به تک تکِ سوالات و نقطه ابهامات داستان پاسخ قابل قبولی میدهد. در حقیقت فیلم میبینمت در ابتدا شاید چفت و بست نداشته باشد، اما در انتهای کار، فیلمساز تمام پیچ و مهرههای سناریو را در جای درستش قرار میدهد تا همه چیز معنا پیدا کند. از طرفی دیگر مخاطب هم حس نمیکند که وقتش تلف شده، چون بیننده به واقعیتهایی پی میبرد که ممکن است حتی مجدد به عقب برگردد تا رفتار برخی از شخصیتها را مجدد بازبینی کند.
برگ برندهی میبینمت چیزی نیست جز تدوین بهشدت خوب و خلاقانهای که از این اثر، یک فیلم درجهی یک میسازد
فیلم میبینمت از حیث غافلگیر کردن مخاطب نیز موفق است و تماشاگر هر اندازه که به پایان این قصهی دلهرهآور نزدیک میشود، با غافلگیریهای بیشتری مواجه میشود؛ اتفاقات غیرمنتظرهای که شاید به مغز کمتر بینندهای خطور کند. میبینمت هر اندازه پروسهی طرح معما و روایت داستانی را به خوبی به انجام میرساند، در چند مورد نقص و ایرادی نشان میدهد. اولین نقص در تعریف نکردن گذشتههاست و فیلمساز دلیلی نمیبیند که در زمان به گذشته سفر کند و با این حال، بیننده به واسطهی یک فلشبک، برههی نامعینی را از گذشته به صورت مکرر تماشا میکند. این فلشبک چندین مرتبه تکرار میشود و در هر دفعه، بیننده با اطلاعات بیشتری روبهرو میشود. مثل این میماند که فیلمساز شما را در اتاقی نشانده که پنجرهای مشرف به یک باغ در آن مکان وجود دارد. فیلمساز هر از گاهی پنجره را باز میکند تا محیط بیرون را تماشا کنید ولی خیلی سریع این پنجره را میبندد. اینکه چرا کارگردان این کار را انجام میدهد، در چند ثانیهی انتهایی فیلم متوجه میشوید اما رویکرد کارگردان میتوانست بهتر از این باشد. در همین مثال کارگردان میتوانست بیننده را در زمان به گذشته ببرد و به جای استفاده از فلشبکی که چندان کارایی ندارد، مخاطب را با اتفاقات گذشته به طرز ملموستری آشنا کند. فیلمساز میتوانست به جای نمایش بیرون از قاب یک پنجره، در را باز کرده و مخاطبش را به سمت باغ هدایت کند. ترس کارگردان در لو رفتنِ زودهنگام غافلگیری پایانی ظاهرا باعث شده تا او تنها از تکنیک فلشبک بهره ببرد و از روایت قصه در زمان گذشته خودداری کند.
نقص مهم و بارز دیگر، در عدم بسط داستان و قصهای است که به خوبی شروع و پایان مییابد. نقطه آغاز و انتهای ماجرا به خوبی بسته میشود، اما این قصه به درستی بسط پیدا نمیکند و نمیتوان روایتِ قصهی فیلم میبینمت را عمیق خطاب کرد؛ چراکه در انتهای فیلم از انگیزهی رباینده چیز خاصی دستگیر مخاطب نمیشود. در حقیقت کارگردان آنقدر بین سرگرم کردن مخاطبش به این سوال که آیا عامل ماوراالطبیعه در داستان دخیل است یا خیر غرق میشود که یادش میرود که این چنین قصهای را که دراماتیزه کرده، نیازمند عمق بیشتری است. با این تفاسیر میبینمت از جنبهی تدوین، روایت، کارگردانی و حتی فیلمبرداری ایراد خاص دیگری ندارد که به تجربهی بیننده لطمهی جدی وارد کند.
فیلم I See You قطع به یقین یکی از بهترین فیلمهای داستانی و مهیجِ یک سال اخیر است که هر بینندهای را میتواند به خود سرگرم کند. ریتم مناسب داستان در کنار تدوین بهشدت خوب این فیلم باعث شده تا بتوان به آدام رَندال، کارگردان این فیلم خوشبین و امیدوار بود؛ از این بابت که این هنرمند در آینده نیز بتواند چنین فیلمهای خوشساختی را کارگردانی کند. آثاری که هم از لحاظ فرم و هم از لحاظ تکنیک ستودنی باشد.
- تعریف یک قصهی دلهرهآور و سرگرمکننده
- نمایش روابط میان خانواده هارپر به مخاطب با کمترین میزان دیالوگ
- دوربین به هدایت صحیح بیننده به حقیقتها خط میدهد
- تحریک حس کنجکاوی مخاطب برای کشف حقیقت
- تدوین خلاقانهای که حفرات داستانی را پوشش میدهد
- واهمه داشتن کارگردان از تعریف اتفاقاتی که در زمان گذشته رخ میدهد
- عدم بسط داستانی و عمق پیدا نکردن ماجرای فیلم
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید