سریال «میخواهم زنده بمانم» به کارگردانی شهرام شاه حسینی و به تهیهکنندگی محمد شایسته، به تازگی پخش خود را از شبکه نمایش خانگی فیلیمو آغاز کرده است. سریالی با یک گروه بازیگری متفاوت و نویسندگانی جوان، که میتواند نوید بخش تماشای یک سریال درست و درمان را به ما بدهد و جریان تازهای در فیلمسازی کشورمان را آغازگر باشد.
پهن شدن بستر درام در سریال میخواهم زنده بمانم از همان سکانس ابتدایی شروع میشود. کاربلدی نویسندگان و پایبندیشان به سنتهای کلاسیک شخصیت پردازی و خلق موقعیت در بازجویی- گفت و گوی دو شخصیتِ هما حقی، با بازی سحر دولت شاهی، و نادر سرمد، با بازی پدرام شریفینیا، با نیروهای بسیج نمود پیدا میکند. حجم زیادی از اطلاعات در بازتابی از فضای زمانه منتقل میشود. این شروع به قاعدهی قسمت اول نوید نظم و کشش ساختارمندی را در کل روایت میدهد. این شتابزدگی برای شروع روایت داستانی نکتهی مثبتی است که سالهاست در سینمای ایران فراموش شده، در سریالهای ایرانی چند قسمت اول تقریبا هیچ فعل و انفعالی را شامل نمیشوند و اکثرا از بازیگران به عنوان برگ برنده برای نگه داشتن مخاطب استفاده میشود تا فیلمنامه. اما در سریال میخواهم زنده بمانم شاه حسینی خودش را درگیر بازی با شهرت بازیگران نمیکند و به فراخور قصه از همهی شخصیتهای مهمش در همان قسمت اول رونمایی میکند. تا این جا و در چند سال اخیر، سریال میخواهم زنده بمانم از بهترین و امیدوار کنندهترین سریالهای ایرانی پخش شده است. برای بررسی و درک این مهم کافی است به معماری درام در این سریال نگاهی بیاندازیم.
اول؛ پرداخت یک رابطهی عاشقانه. رابطهی عاشقانهی هما و نادر همان چیزی است که داستان بر اساس آن شکل گرفته. مسیر آینده و تمام اتفاقات خط اصلی قرار است به نوعی به این دلبستگی عاشقانه پیوند بخورند. استحکام این رابطه نه در نشستن در کافه و گفتن دوستت دارمهای مکرر که در لطافت دیالوگها و نگاههای پر از مهر شکل میگیرد. یکی از جنبههای ستودنی سریال میخواهم زنده بمانم این است که نمایش این رابطهی عاشقانه صرفا محدود به شناساندن عمق علاقهی این دو نفر به ما نیست بلکه اشاراتی به آینده و سرنخهایی از گذشته در خود دارد. جایی که نادر و هما به کهنهفروشی میروند و هما خاطر خواه یکی جعبهی موسیقی میشود، گران بودن جعبه و سپس بازگشت تنهایی نادر برای تحقق آرزوی هما و گذشتن از آمال خود، پیش برندهی داستانی خواهد بود که با ورود امیر شایگان (حامد بهداد) رخ میدهد و منطق روایت را میپروراند. دراماتیک نگه داشتن این رابطه از چالشهای دشواری است که تا اینجا تیم سازنده از پس آن برآمدهاند.
سریال میخواهم زنده بمانم قرار است شخصیتهایش را در دو راهیهای سختی قرار بدهد. دو راهیهایی که سخت بودنشان را با تمهیداتی به خورد ما داده که باور پذیر بودهاند و در ادامه شرایط را به نفع درام تغییر خواهند داد
دومین طراحی درام در سریال، علاقهی پدر و دختری هما و همایون حقی (بابک کریمی) است. پدری که در بحران قرار میگیرد و دخترش میخواهد از هر چه که دارد برای او بگذرد. اینجاست که دست گذاشتن روی فروش خانه، فروش تمامی جهیزیه و دست و پا زدن برای یافتن روزنهای امید برای نجات جان پدر، نقش داستانی خود را نمایان میکند و باور پذیری این اتفاقات از شب میهمانی تولد پدر نشات میگیرد که در موجزترین حالت ممکن ما از میزان علاقهی دختر به پدر و پدر به دختر آگاه میشویم. داستان سریال میخواهم زنده بمانم قرار است شخصیتهایش را در دو راهیهای سختی قرار بدهد. دو راهیهایی که سخت بودنشان را با تمهیداتی به خورد ما داده که باور پذیر بودهاند و در ادامه شرایط را به نفع درام تغییر خواهند داد.
سوم چگونگی شخصیت پردازی امیر شایگان و دور کردن او از کلیشههای این دست از کاراکترها و پوشاندن ردایی یکه به تن اوست. شاید انتخاب حامد بهداد آن هم با این شمایل و چنین گریمی درست ترین انتخاب تیم سازنده باشد. در اولین مواجههی مخاطب با امیر شایگان درست مثل سکانس ابندایی سریال، شخصیت امیر تا حدودی رو میشود؛ باهوش، با سیاست و در پی پول و قدرت. البته کمی جلوتر در سکانس به آتش کشیده شدن مغازهی لاستیک فروشی در بازار، ابعاد تازهای بر این تیرهترین مرد داستان اضافه میشود که بازی حساب شدهی حامد بهداد از تک بعدی شدن آن جلوگیری کرده است.
چهارم حضور شخصیت کاوه با تحسین برانگیزترین بازی سریال تا کنون، علی شادمان، در دل داستان و خط و ربطش به پیرنگ اصلی فیلمنامه است. روایت موازی داستان او در کنار روایت اصلی و گاهی هم پوشانی این دو خط داستانی از نکات جذاب دیگر سریال میخواهم زنده بمانم است که به ارزش و اعتبار آن افزوده. سکانسی که شخصیت او برای بدست آوردن پول تن به شرط بندی و بسته شدن به ریل قطار میدهد از هیجانانگیزترین سکانسهای سریالسازی در سالهای اخیر است. با اینکه کارگردانی در چنین سکانسهایی از قصه عقب میماند اما یاز هم میشود از تماشای ماجراهای کاوه بیش از هر چیز دیگر لذت برد.
سریال میخواهم زنده بمانم تا انتهای قسمت هفتم دیگر مقدمه چینیهای خود را تمام کرد و به سراغ برداشت از ایدهی اصلی خود رفت. چیزهای امیدوارکننده سریال هنوز همان مسائل طرح شده در سه قسمت ابتدایی هستند اما با گذشت چند قسمت حالا میتوان ضعفهای روایی و کارگردانی سریال را بهتر تشخیص داد. منطق چنین روایتی در فضای ملتهب دههی شصت، با تمام زد و بندهایی که وجود داشته درست در نمیآید. اینکه هما به راحتی وارد بازی امیر شایگان میشود و از همه چیز میگذرد، به دلیل پرداخت نادرست قصه، درک ناشدنی باقی میماند. بودهاند داستانها و سریالهایی که شخصیتی در آنها چون هما مجبور به تصمیمگیری دشواری شدهاند اما ما همراه آن تصمیم بودیم و با شخصیت اصلی همذاتپنداری و درکش کردهایم اما اینجا هم خود هما و هم پدرش اینقدر ساده تسلیم شایگان میشوند که همراهی ما بدرقه راهشان نمیشود.
در مورد کارگردانی چه میتوان گفت جز اینکه در لحظههای مهم و دراماتیک همواره عقبتر از بازی بازیگران است
در مورد کارگردانی چه میتوان گفت جز اینکه در لحظههای مهم و دراماتیک همواره عقبتر از بازی بازیگران است. در سکانسی که هما برای پس دادن کلید نادر به خانهاش رفته، دوربین با پنهای بی خود و بی جهت و کاتهای اعصاب خردکن نمیتواند حس و شرایط فضا را القا کند. هما دیالوگ میگوید. کات به مدیوم شات نادر. هما راه میرود، کات به مدیوم شات نادر. هما اشک میریزد و از رفتن و رویا سخن میگوید، باز هم کات به مدیوم شات نادر. جایی هم که هما کلید را میگذارد و بیرون میرود انگار تدوینگر و کارگردان یکیشان میخواسته ریاکتهای نادر را در جامپ کات بگیرد و دیگری در تقطیعهای متعدد، که نتیجهاش نمایی از ناراحتی و گریه و زاری نادر است که نمیتواند منسجم باشد یا ما را همراه شخصیت قرار دهد. این مشکل در سکانس عقد هما نیز وجود دارد. دوئل سه نفرهی هما، امیر شایگان و نادر سرمد بی هیچ خلاقیتی و فقط با دو نما تصویرداری شده که اصلا نمیتوان انتظار تزریق شور و شوق و هیجان از آن داشت.
با تمام این تفاسیر داستان هنوز دارد جلو میرود، شخصیتهای جدید اضافه میشوند و گرههای جدیدی به وجود میآید. باید نشست و دید پایان این عاشقانهی دههی شصتی به کجا ختم خواهد شد. هر چند با هرچه جلوتر رفتن قصهی سریال میتوان پایان احتمالی آن را از روی داستانهای مشابهاش حدس زد.
تفاوت جدی در بین سریال شهرزاد و سریال میخواهم زنده بمانم در نیرویی است که زن داستان را مجبور به انتخابی تلخ میکند. ما باید باور کنیم که زن راهی جز این ندارد وگرنه تا انتها نمیتوانیم همراهمش شویم
پس از تماشای قسمت هشتم سریال میخواهم زنده بمانم بهترین وقت است تا آن را با سریال شهرزاد مقایسه کنیم. شباهتها در ساختار روایی و شخصیت پردازی این دو مجموعه ما را ناچار به مقایسهای کرده که ممکن است ارزشهای سریال میخواهم زنده بمانم را تا حدودی زیر سوال ببرد. مثلثهای عشقی همواره در داستانهای سینمایی حضوری پویا داشتهاند و یکی از کهن الگوهای قصهنویسی حساب میشوند اما مثلث عشقی شکل گرفته در سریال شهرزاد – بین شهرزاد (با بازی ترانه علیدوستی)، قباد (با بازی شهاب حسینی) و فرهاد (با بازی مصطفی زمانی) – خیلی شبیه مثلث هما، نادر و امیر شایگان است. آنچه که در اصطلاح منتقدها به آنها «شیمی رابطه» میگویند در بین این شخصیتها آنقدر یکسان و شبیه به هم است که سخت میتوان جدا از هم آنها را بررسی کرد. هما همان دختر تحصیلکرده و جلوتر از جامعهی خود است که با انسانی شریف و از قماش خودش سر و سری دارد و به اجبار محکوم به ترک یار خود و ازدواج با دیگری میشود. درست همانند قصهی شهرزاد. فقط منطق این ازدواج با منطق شکل گرفته در سریال شهرزاد متفاوت است. آن هم به خاطر اقتضائات زمان است؛ شرایط متفاوت جامعه قبل و بعد از انقلاب ۵۷. تفاوت جدی در اینجا البته در نیرویی است که زن داستان را مجبور به انتخابی تلخ میکند. ما باید باور کنیم که زن راهی جز این ندارد وگرنه تا انتها نمیتوانیم همراهمش شویم. این اتفاق با قدرت مافیاگونه بزرگ آقا در سریال شهرزاد و به واسطهی شغلی که پدر شهرزاد پیش بزرگ آقا دارد و تهدید به قتل فرهاد به خوبی باور پذیر میشود اما در اینجا آنچه که باعث همراه شدن ما با شخصیت هما میشود به شدت سستتر از داستان مشابه خود است.
البته بحث به همین جا خلاصه نمیشود و شخصیتهای فرعی که مستقیما با سه کاراکتر اصلی میخواهم زنده بمانم در ارتباط هستند نیز به گونهای گرته برداری از روی شخصیتهای سریال شهرزاد محسوب میشوند. در سریال شهرزاد، فرهاد پس از جدایی از شهرزاد با دختری انقلابی و جسور وارد رابطه میشود تا مرهمی بر دردهایش باشد. حالا در میخواهم زنده بمانم هم انگار این اتفاق تکرار شده. نادر سرمد درست در شب جدایی از هما، با دختری نه البته انقلابی اما از قماشی خاص و جسور وارد رابطه میشود که در آینده احتمالا باید شاهد همان کلیشهی قدیمی این دست از شخصیتها، یعنی مرگشان، باشیم. با اینکه داستانهای فرعی سریال، ماجرای شخصیت کاوه (علی شادمان) و قصهی پشت خانوادهها، منحصر به فرد و جذاب دنبال میشود اما این شباهت خط اصلی قصه با داستانی که پیشتر تعریف شده، بدون خلاقیت و نگرشی جدید، میتواند بزرگترین آفتی باشد که بلای جان کارگردان و فیلمنامهنویسان میخواهم زنده بمانم را بگیرد.
آنچه از قسمت هشت به بعد اتفاق میافتد گسترش جهان داستانی سریال میخواهم زنده بمانم است. زوایای تاریکتر زندگی امیر شایگان ابتدا ورق به ورق رو میشوند. از داستان رعبانگیز پدرش تا زن اولش (با بازی آزاده صمدی) که خارج از تهران زندگی میکند. تداخل این جوانههای تازه پیرنگ سریال با تنهی اصلی قصه، بافت جدیدی از داستانگویی را ایجاد میکند که قابل توجه است. اما آنچه در سه چهار قسمت انتهایی پخش شده بزرگترین نقطه ضعف کار است اینبار بر خلاف قسمتهای ابتدایی سریال ضعف در فیلمنامه است. چپاندن به زور لحظههای دراماتیک در اثر به واسطهی مثلث امیر شایگان، نادر سرمد و هما که گاه و بیگاه با هم ملاقات میکنند بدون پیشرفتی در بدنهی اصلی داستان.
از اینجا به بعد این نقد مختص به قسمتهای پایانی است. پایانبندی سریال میخواهم زنده بمانم فراتر از تصورات و پیشبینی کلیشهها را در هم زد و در انتها توانست خاطرهی خوبی از خود به یادگار بگذارد. دو خط اصلی داستان بدون برخورد با هم در انتها با همراه شدن هما و شیوا به هم میرسد. نگاه کنید به تدوین قسمت آخر که چگونه دیالوگهای زهره و امیر کات میخورد به دیالوگهای کاوه و شیوا. عشقی که در طی داستان به وجود آمده و عشقی که در معرض نابودی است. از طرف دیگر سهگانهی امیر و هما و نادر به خاصترین شکل ممکن پایان میگیرد. همای افتاده در ورطهی کابوسی بی پایان به سقوط خود به قعر رابطهی کشندهاش ادامه میدهد و با قرار گرفتن کنار شیوا در قاب انتهایی و حرکت به سوی آیندهای روشن، بالاخره انتخابی آزادانه و درست میکند. نادر نیز با اینکه در قسمتهای ماقبل آخر درگیر بازی زهره شده بود به جنون و دیوانگی که لازمهی این نقش بود در قسمت آخر رسید و کیست که سرنوشت چنین شخصیتهایی را نداند؟ اما امیر شایگان. بدمن قصه که با زیر گرفتن زهره، گذشتهاش، تبدیل به قهرمان شد. این ضدیت شخصیت نادر از تبدیل به شخصیتی سیاه به خاکستری نه تنها در فیلمنامه به طرز شگرفی درست پرداخته شده بلکه بازی حامد بهداد نیز بر عمق و اثر آن شدت بخشیده است. یکی از اتفاقات عجیب سریال میخواهم زنده بمانم حضور ناگهانی بهاره کیان افشار و سپس حذف و غیبت ناگهانیتر او بود که امید است سازندگان توضیحی در این باره ارائه دهند که زن خیابانی قصهی میخواهم زنده بمانم زیر تیغ سانسور حذف شد یا قصه از ابتدا تدبیری برای کاراکتر او نداشت.
تنها مشکل قسمتهای پایانی کارگردانی بیرمق سکانسهای مهم بود. از اسلوموشنهای بیدلیل گرفته تا تیزرهای تبلیغاتی با صدای همایون شجریان که در بدترین لحظات و با افتضاحترین شیوهی تدوین کار شده بودند. غیر از این و در یک نگاه کلی کارگردانی شهرام شاه حسینی را میتوان قابل قبول ارزیابی کرد. با اینکه بعضی میزانسنها ناکارآمدند، مثل سکانس مناظره و تیر خوردن مفتاح که پر از ایراد و ضعف است، اما باید اذعان کرد که در یک کار تاریخی با محدودیتهای بسیار و شرایط دشوار شاه حسینی خوب از پس کار برآمده.
سریال میخواهم زنده بمانم در انتها تبدیل به قصهی جوانهایی شد که میخواستند زنده بمانند و زندگی کنند اما سرنوشت جلوی آنها را گرفت و آنها را تبدیل انسانهای دنیادیدهای کرد که حالا حاضرند به خاطر عزیزانشان از خودشان بگذرند و حتی دیگر زنده نمانند.
- ساختارمندی نظام فیلمنامه
- جذابیت داستان
- بازیهای درخشان
- پایانبندی جذاب
- ضعف کارگردانی در برخی میزانسنها
- تدوین افتضاح آنونسهای میان سریال با صدای همایون شجریان
- مشخص نشدن تکلیف شخصیت بهاره کیان افشار
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید