به بهانهی مراسم گلدن گلوب امسال و فیلم تحسین شدهی روزی روزگاری در هالیوود (Once Upon a Time in Hollywood)، به شیوهی کارگردانی کوئنتین تارانتینو نگاه کوتاهی میاندازیم. همچنین به این سوال میپردازیم که سینمای آقای خاصِ هالیوود چه تفاوتی با سینمای کلیشهای هالیوود دارد؟
احتمالا اگر تارانتینو همان روندی را که در کارگردانی و تولید نخستین فیلم سینمایی بلندش در پیش میگرفت، امروز نه از Kill Bill خبری بود و نه Once Upon a Time in Hollywood ساخته میشد. احتمالا اگر از شما بپرسند اولین فیلم سینمایی کوئنتین تارانتینو چیست، سریع و بدون درنگ جواب میدهید Reservoir Dogs. جالب است بدانید که اولین فیلم این کارگردان، یک اثر کمدی به اسم «تولد بهترین دوستم» (My Best Friend’s Birthday) است که در سبک کمدی نه حرف خاصی برای گفتن دارد و نه به یک فیلم ماندگار تبدیل شد. تارانتینو اثری به نسبت سطحی ساخته بود که ظاهرا برایش اهمیت چندانی نداشته تا طبق اصول مکتوب در کتب سینمایی، دوربین حتما در یک نقطه خاص در صحنه کاشته شود. با این اوصاف، او به واسطهی کارگردانی و تولید فیلم سگهای انباری توانسته اسم و رسمی برای خودش دست و پا کند. هر چند بد نیست بدانید که بودجهی کلی این فیلم، به قدری اندک بود که کارگردان حتی نتوانست برای بازیگرهای فیلم خود، لباس مناسبی تهیه کند و هر بازیگر، با لباس شخصی خودش جلوی دوربین ظاهر میشد. حتی آن کت و شلوارهای باکلاس و تجملی شخصیتها را یک طراح آمریکایی به علت علاقهی وافرش به ژانر جنایی به تارانتینو اهدا کرده بود!
تارانتینو از همان فیلم سگهای انباری به شدت تلاش کرد تا در مرکز توجه هنرمندان مملکت خود قرار بگیرد. البته این مرکز توجه قرار گرفتنهای تارانتینو صرفا محدود به او نیست؛ چرا که هر هنرمندی دلش میخواهد دیده شود و محصولش به یک اثر قابل توجه بین عموم و حتی منتقدین قرار بگیرد. با این حال، جالب است که برخلاف انتقاد تارانتینو در فیلم سگهای انباری دربارهی شخصیت مدونا، این خوانندهی سرشناس آمریکایی، مدونا از فیلم جنایی سگهای انباری استقبال کرده و حتی یکی از آلبومهایش را برای اثبات حسن نیتش به تارانتینو هدیه داد. تارانتینو از آن پروژه به بعد باور کرد مسیری که در پیش گرفته میتواند اثرات قابل توجهی در صنعت سینمای هالیوود و حتی دنیا داشته باشد. بنابراین او تصمیم گرفت روش و سبک خودش را در آثار سینمایی تزریق کند. به گونهای که اگر شما حین تماشای یک فیلم سینمایی بلند در ژانر اکشن و جنایی، از کارگردان پشت این فیلم مطلع نباشید، صرفا با تماشای چند سکانس بتوانید حدس بزنید که این فیلم، دستپخت آقای خاص سینما یعنی کوئنتین تارانتینو است.
تارانتینو در اولین اقدام خودش برای ساخت یک جهان واحد سینمایی، خشونت را به واسطهی لنز دوربین، به شیوهای جدید و اغراقآمیز به تماشاگر نشان میدهد. البته ناگفته نماند که عدهای از این کارگردان خوششان نمیآید، چون آثار تارانتینو را ترویجگر خشونتهای افسارگسیخته میدانند. اما ماجرا اینجاست که اگر در فیلم بیل را بکش، با شرحه شرحه شدن اجزای بدن روبهرو هستیم، کارگردان این واقعه را با یک رایحهی طنز عجیبی ترکیب کرده و به خوردمان میدهد. این هارمونی میان خشونت و کمدی باعث خلق صحنههای خاص و عجیبی میشود که تنها از عهدهی تارانتینو بر میآید. هر چقدر هم دیگر فیلمسازها سعی میکنند مقلد این رفتار باشند، اما سکانسهای خشونتآمیز تارانتینو در عرصهی سینما، زبانزد خاص و عام است.
یکی از دلایل مهمی که سینمای تارانتینو به دل مینشیند در موضوعی است که خودش به طنز بیان میکند:
من از تک تکِ فیلمهای سینمایی ساخته شده، چیزهایی میدزدم.
یعنی اگر تارانتینو از یک نوع روایت خوشش بیاید، از آن برای فیلم بعدی خود بهره میبرد. اگر او به یک عنصر در یک اثر سینمایی موفق علاقه نشان دهد، از همان عنصر برای بهتر کردن فیلمهای آیندهی خودش استفاده میکند. این کارگردان اتفاقا با صراحت میگوید که الزاما این رویهاش در فیلمسازی را غیراخلاقی نمیداند؛ چون او در مقام یک فیلمساز و کارگردان این مهارت را در خودش میبیند که از تلفیق چند المان مثبت در آثار مختلف، یک المان منحصربهفرد و بهینهیافتهتر خلق کند؛ کما اینکه در فیلم هشت نفرتانگیز (The Hateful Eight) دیدیم که تارانتینو از یک قصه و درونمایهی کلیشهای، چه اثر سینمایی خوشساختی تحویل عشاق سینما داد؛ آمیزهای دقیق از خون، خشونت و انتقام که تا واپسین لحظات فیلم هم انتظار داشتیم فیلمساز همچنان ما را غافلگیر کند.
اگر نهمین فیلم سینمایی بلند تارانتینو یعنی روزی روزگاری در هالیوود را فاکتور بگیریم، این فیلمساز آمریکایی در سایر آثار پیشین خود، پیرنگ کلی ماجرا را در واحد چند فصل (Chapter) طبقهبندی میکند. ما در برههای زندگی میکنیم که دیگر شیوهی کلاسیک و سنتی تدوین آثار سینمایی چندان باب پسندمان نیست. اغلب کارگردانها سعی میکنند از شیوههای متنوعی برای تدوین استفاده کنند؛ کما اینکه بهرهبرداری از «روایت چندجانبه و موازی داستانی»، همچنان یکی از تدابیر ارزندهی فیلمسازهایی است که به شدت در تلاش هستند تا آثارشان را به فیلمهای مدرن و منحصربهفردی تبدیل کنند.
تارانتینو اما برای فیلمهای خودش سرفصل قرار میدهد و وقایع داستانی در هر فیلم، حکم یک سری ویدیو کلیپی را دارند که کارگردان این دسته از ویدیو کلیپها را از دنیای خودش استخراج کرده و به ما نشان میدهد. اگر یک مخاطب بتواند رابطهای را میان شخصیتهای دو فیلم مجزا از تارانتینو کشف کند، این روند صرفا کشف یک ایستر اگ (Easter Egg) به ظاهر ساده نیست چون دنیایی که تارانتینو به ما نشان میدهد، در تمام فیلمهایش یکی است؛ به عبارتی سادهتر، در همان دنیایی که ماجرای بیل را بکش دنبال میشود، قصهی جنگو و دکتر کینگ شولتز و حتی ماجرای پر فراز و نشیب مارکوس وارن و جان روث در بازههای زمانی مختلف روایت میشود.
واقعا کار سختی است که برای ساختن یک دنیای واحد، مجبور شَوی در تک تک فیلمهای خودت از یک سری قوانین منحصربهفردی که خودت به سینما و مخاطبینت ارائه دادی پیروی کنی. اصلا شاید به همین علت است که روزی روزگاری در هالیوود که شخصیترین کار آقای خاص سینما به شمار میرود، با استقبال بیحد و وصف منتقدین همراه شده است. شاید دیگر زمان آن رسیده که کوئنتین تارانتینو خودش را از بندِ سینمای خودش خلاص کند؛ درست همانند کاری که دکتر شولتز با جنگو کرد.
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید