فیلم Luce یک درام اجتماعی جذاب است که به داستان زندگی لوس ادگار، پسری سیاهپوست در یک خانوادهی سفید میپردازد؛ پسری که از محبوبیتی بالا، اما متزلزل برخوردار است. سوال اینجاست آیا میتوان این فیلم را یک اثر درام لایق تحسین دانست؟
این فیلم سومین تجربهی کارگردانی جوان نیجریهای-آمریکایی تبار، جولیوس اونا است. او پیشتر فیلمهای «دختره تو دردسر افتاده» (The Girl is in Trouble) را در سال ۲۰۱۵ و «پارادوکس کلاورفیلد» (The Cloverfield Paradox) را در سال ۲۰۱۸ کارگردانی کرده بود که به ترتیب در ژانر تریلر و علمی-تخیلی ترسناک بودهاند. این اولین فیلم او در ژانر درام است که برخلاف فیلمهای قبلی، به خوبی از پس آن برآمده است. فیلم لوس، در ژانویهی سال ۲۰۱۹ اکران جهانیاش را در جشنوارهی معتبر ساندنس آغاز کرد و مورد توجه اهالی رسانه، منتقدین و تماشاگران قرار گرفت.
لوس ادگار (کلوین هریسون)، نوجوانی دبیرستانی و اصالتا اریترهای است که پس از تجریهی وحشتناک جنگ در کودکی، توسط پیتر (تیم راث) و ایمی (نائومی واتس) ادگار به فرزندخواندگی پذیرفته شده است. از ابتدای داستان به سرعت با لوس و جایگاهش در مدرسه به عنوان یک استعداد بیهمتا در سخنوری، ارتباطش با پیتر و ایمی، و همچنین رابطهی بد لوس با معلم تاریخ سیاهپوستش هریت ویلسون (اوکتاویا اسپنسر) آشنا میشویم؛ همه متفقالقول عاشق لوس ادگار هستند به جز معلم تاریخ او که نگاهی جانبدارانه همراه با مایههایی از ترس به لوس دارد.
ویلسون پس از بررسی یکی از تکالیف لوس، او را به خشونت و وحشیگری متهم میکند و در کمد وسایلش بستهای خطرناک مییابد. پس از اینکه مادر لوس در جریان همچین واقعهای قرار میگیرد، او تلاش میکند تا کنترل اوضاع را به دست بگیرد. ایمی که پزشک اطفال است، شخصیتی اصولگرا و ظاهرا فمینیست دارد که سرپرستی لوس را نه از روی حس مادرانگی، بلکه برای ایراد یک بیانیهی سیاسی در حمایت از جنگزدگان سیاهپوست آفریقایی پذیرفته است. این کاراکتر با بازی بسیار دقیق و کنترلشدهی نائومی واتس، به خوبی برای بیننده جا میافتد. از سوی دیگر، پیتر مردی به ظاهر آرام و منفعل، اما خانوادهدوست به نظر میرسد که در پی موضعگیری سیاسی-اجتماعی نیست؛ او حقیقتا به لوس حس پدرانه دارد. اتهام ویلسون به لوس آغازگر مسیری است که در آن، شخصیتها درون حقیقیشان را بروز میدهند. این فرم را میتوان یک کاندیدای خوب برای یک درام شخصیتمحور دانست که صرفا به توصیف صفات آدمها بسنده نمیکند و آنها را در واکنش به یک موقعیت بیرونی به بیننده میشناساند.
لوس با استناد به فرمول فیلمساز آمریکایی، هاوارد هاکس، یک اثر باکیفیت است؛ فیلمی مملو از صحنههای خوب به همراه چند صحنهی درخشان، که یکی از آن صحنهها فینال فیلم است. در این فیلم، حتی یک صحنهی هدر رفته هم به چشم نمیخورد و همگی یا در جهت روایت داستان هستند یا دستکم در جهت شخصیتپردازیاند. یکی از صحنههای درخشان فیلم، زمانی است که لوس متوجه اتهام ویلسون شده و در یک جلسهی تمرین سخنرانی، او را به چالش میکشد؛ لوس دائما ویلسون را مخاطب قرار میدهد و لزوم حفظ حریم شخصی انسان را فارغ از نژاد و جایگاه اجتماعی به او یادآور میشود. کارگردانی و تدوین این صحنه بسیار عالی از آب درآمده و شروع تقابل این دو را به خوبی پایهگذاری میکند. روند روایت هرگز از پا نمیشیند و در هر آن، بیننده را لبهی صندلیاش نگه میدارد.
در بزنگاههای مهم داستان، موسیقی به شدت فرم فیلم را ارتقا داده و نتیجهگیری صحنه را تکمیل میکند. نمونهای از این استفادهی بهجا و بهاندازهی موسیقی، صحنهای است که لوس از همه طرف طرد شده و احساس انزوا و درک نشدن، خشم شدیدی را در او ایجاد کرده است. موسیقی اوج میگیرد و ضربآهنگ آن سریع میشود و لوس شروع به دویدن میکند تا خشماش را فرو بنشاند. در صحنهی دیگری که دِشان، دوست سیاهپوستِ لوس هم به این خاطر که او حالا یک نورچشمی شده – دیگر یک سیاهِ سیاه نیست- و فرصت ندارد با دوستانش وقت بگذراند، از او فاصله میگیرد. در این صحنه هم استفاده از موسیقی، فوقالعاده است و فضای حسی صحنه را به درستی به بیننده منتقل میکند.
لوس و ویلسون هر دو در مسیر تنها شدن قدم میگذارند و کمکم به انزوا میروند. هریت ویلسون وجهی دارد که میخواهد آن را از نظرها پنهان کند؛ او خواهر کوچکتری به نام رزماری دارد که به بیماری اعصاب و روان مبتلاست و به تازگی از آسایشگاه بیرون آمده است. رزماری گویی آن وجه از زندگی هریت است که باید در سایه بماند اما به او حسی مادرانه دارد و دلسوزانه او را تر و خشک میکند؛ برخلاف ایمی که هیچ دلسوزی مادرانهای به لوس نشان نمیدهد و خانواده برایش بستری است تا نگاه اجتماعی-سیاسیاش را جامهی عمل بپوشاند. همین امر، لوس را بیش از پیش منزوی میکند و فیلمساز این انزوا را به خوبی در یک صحنهی سخنرانی بدون حضار به تصویر میکشد.
لوس نمیخواهد بینقص باشد و محل نزاعش با ویلسون را همین نکته میداند
لوس آن پسربچهی سرگردانی است که دیگران به واسطهی سیاه و جنگزده بودن، به او جایگاهی دادهاند که خودش آن را طلب نکرده است. او ترسیده و نمیخواهد این توقعات موهوم جامعهی اطراف را پاسخ بگوید. او نمیخواهد بینقص باشد و محل نزاعش با ویلسون را همین نکته میداند. اتهامی که از سوی ویلسون دریافت میکند هم اوضاع را برایش وخیم کرده و مادرش را به صرافت راستیآزمایی و شناخت فرزندخواندهاش میاندازد. ایمی در صحبت با دختری منزوی و آسیاییتبار به نام استفانی، تجارب وحشتناکی را از زندگی یک دختر جوان میشنود که در مخیلهی آدمی مثل او نمیگنجد. ایمی حتی در برخورد با استفانی هم شفقت انسانی از خود نشان نمیدهد و مسالهاش همچنان این است که «زنها باید هوای همدیگر را داشته باشند».
فیلم در روایت داستانش در دو پردهی ابتدایی بسیار خوب عمل میکند و بحران میآفریند، اما این روند در پردهی آخر چندان کوبنده و دراماتیک برگزار نمیشود. پس از آنکه خانوادهی لوس به همراه مدیر و ویلسون برای رسیدگی به یک اتهام خرابکاری و کارشکنی دور هم جمع میشوند، ایمی آموخته که کانون خانواده را بر هر بیانیه و تفکر مقدم بشمارد، پشت فرزندش میایستد. پس از آنکه بحران به پایان میرسد، لوس سخنرانیای ایراد میکند و این بار سرگذشت خود را برای یک سالن پر تعریف میکند تا پس از فراز و نشیبهای بسیار، جایگاه خود را در یک جامعهی سفیدپوست تثبیت کند، اما صدای سخنرانی نامفهوم میشود و او را در حال دویدن میبینیم؛ دویدنی پر از خشم و نرسیدن.
فیلم Luce با این فرض که فیلم سوم یک فیلمساز جوان است، بسیار جذاب و سرگرمکننده و خوشفرم درآمده است. تم تقابل یک جوان سیاه و جنگزده با جامعهای که او را میپذیرد و مقام میبخشد؛ اما این پذیرش نه از روی نگاهی بشردوستانه است و نه از سر شفقت و دلسوزی، بلکه این پرچم آمریکاست که چتر حمایت قانونی و مدنی بر سر سیاهان افراشته و در عین حال، جامعهی آمریکا از قانون اساسی آن متمایز است. به قول ویلسون: «این آمریکاست که تو را درون جعبه قرار داده و ما همگی خواسته یا ناخواسته، با هم درون جعبهایم.»
- فیلمنامهی خوشریتم و حسابشده
- بازیهای درخشان
- کارگردانی عالی و بیادعا
- موسیقی پنهان ولی دراماتیک
- دوربین کنترلشده و داستانگو
- پایانبندی بدون چفت و بست
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید