فصل دوم سریال شکارچی ذهن (Mindhunter) نیز به تازگی از شبکه نتفلیکس منتشر شد اما آیا توانسته همانند فصل نخست با قدرت ظاهر شود؟
سریال «شکارچی ذهن» برخلاف نام مخوف و هیجانانگیزی که دارد، بیشتر بر اساس واقعیت و وقایع تاریخی به مرحله تولید رسیده و داستاننویسهای این سریال با الهام گرفتن از کتاب جنایی «درون واحد ویژه دستگیری قاتلین سریالی FBI» به قلم جان ای.داگلاس و مارک اولشِیکر قصه جدیدی بر مبنای دو شخصیت جدید تعریف کردهاند. با این حال مامور هولدن فورد و بیل تنچ در حقیقت شِمایی از دو مامور زبده FBI واقعی هستند که در طول تجربه کاری خود سعی داشتهاند با ارزیابی و بررسی رفتار مجرمین و قاتلهای سریالی در زندان، سر از کارِ آنها در بیاورند و به نوعی در شناخت هر چه بهتر مجرمین، به دیگر نیروهای پلیس فدرال کمک کنند.
فصل نخست این سریال به شدت تماشایی بود که البته هیاهوی تبلیغاتی این سریال نیز در محبوبیت «شکارچی ذهن» بیدلیل نبود. چرا که نام «دیوید فینچر» به عنوان کارگردان در لیست دستاندرکاران سریال مثل یک لامپ صد وات میدرخشید. به همین سبب سطح انتظار هواداران و مخاطبین دنیای تلویزیون از این سریال به شدت بالا رفت. به گونهای که با شنیدن خبر ساخته شدن فصل دوم «شکارچی ذهن» دو حالت پیش آمد. عدهای از مخاطبین برای تجدید خاطره با هولدن فورد و بیل تنچِ دوستداشتنی به شدت شوق و اشتیاق داشتند و عدهای دیگر به شدت نگران و مضطرب؛ تنها به این علت که شاید «جو پنهال»، تنها شورانر سریال نتواند مثل گذشته کولاک کند.
فصل دوم با افتتاحیه به نسبت خوبی شروع میشود اما چفت و بستدار نیست. شاید چون منتظر بودیم قصهگوها با زمینهچینی، بستر را برای جریان جدید آماده سازند. اولین ایراد این فصل از همین افتتاحیه عجیبش شروع میشود. فصل دوم سریال میبایست در افتتاحیهاش، خلاصه فصل پیشین را شسته و رفته تحویلمان میداد اما گویا داستاننویسها مبنا را بر این موضوع گذشتهاند که تماشاگر کاملا میداند در قسمت پایانی فصل نخست چه گذشت. سناریونویسها حتی از همان نقطه پایانی فصل گذشته نیز روایت فصل جدید را شروع نمیکنند و «شکارچی ذهن» با یک وقفه و فاصله زمانی، آغاز میشود. وقفهای که ما را تا حدودی سردرگم میکند که دقیقا چه اتفاقاتی برای هولدن فورد افتاده و پس از حوادث قسمت پایانی دقیقا چه بلایی بر سرش آمد.
تصور کنید یک شیمیدان برای تهیه یک محصول از فرمولی منحصر به فرد استفاده میکند و دست بر قضا به خوبی نتیجه میگیرد. آیا صلاح میبینید که شیمیدان قصه ما به همین راحتی از خیرِ این فرمول بگذرد و دست به ابتکار دیگری بزند؟ «شکارچی ذهن» در فصل اول آمیزهای بوده از چند فرمول موفق. دیوید فینچر و سایر کارگردانها در فصل اول از مولفههای دنیای سینما به طور کاملا محسوس بهرهبرداری کردند. شاید به همین خاطر است که کارگردانی تمام قسمتهای فصل اول به هم تا حدودی شباهت داشت که این موضوع به تنهایی چیز خوبیست. وحدت میان اپیزودها از حیث ساختار، به شهرت سریال کمک به سزایی کرده بود و یکی از دلایل عمده خوشساخت بودن سریال شکارچی ذهن به شمار میرفت. تیم کارگردانها در فصل دوم رسما قید تمام نکات مثبت فصل اول را زده و هر اپیزود، به شیوهای جداگانه و منحصر به فرد کارگردانی شده است. لازم هم نیست فرد نکتهسنجی باشید زیرا این موضوع به راحتی توسط هر فردی قابل درک است.
شکارچی ذهن یک اثر اکشن نیست که در طول ماجرا، با درگیری دو مامور FBI با مجرمین سرگرم شویم. در حقیقت همان بازجوییهای خاص و نابِ موجود در سریال باعث میشود از تماشای دیالوگگوییهای هولدن فورد با قاتلهای سریالی به وجد بیاییم. مگر میشود مصاحبه مامور فورد با اد کمپر را در فصل گذشته فراموش کنیم؟ آن صحنهای که کمپر مثل یک پدر مهربان و دلسوز، با ژستِ فیلسوف مآبانه حرفهای جالبی به فورد میزند. صحنههایی از این قبیل به همراه موسیقی استثناییِ «جیسون هیل» مو بر تن هر بینندهای را سیخ میکند. سوال اینجاست آیا این نوع حس را در فصل دوم هم تجربه میکنیم؟
مسلما خیر. چرا که در درجه اول تنوع مصاحبهها به شدت پایین است. دو مامور FBI و همچنین مامور «وندی کار» این بار قرار است روی پروژهای کار کنند که هنوز قاتل دستگیر نشده و به همین سبب مثل گذشته رفتارشناسیِ مجرمین برایمان لذتبخش نیست. چرا که ذهنمان درگیر فردی است که تا اپیزود پایانی همگی را مچل کرده است.
از طرفی زندگی شخصی بیل تنچ دچار چالشهایی میشود و او را درگیر مسائلی با فرزند خواندهاش «برایان» میبینیم. این جریان فرعی پتانسیل بسیار بالایی داشته اما به درستی از این سوژه استفاده نمیشود. در حقیقت برایان دست به کاری میزند که ما در نقش مخاطب نه آن را دیدهایم و نه اطمینان داریم که او انجام داده است. صرفا از زبان دیگران چیزهایی را میشنویم و به نوعی به ما فهمانده میشود که ماجرایی در گذشته برای برایان رخ داده و تنچ و همسرش از این موضوع به شدت ابراز ناراحتی میکنند. بازی خشک و مصنوعی بازیگر خردسال نیز مزید بر علت بوده که یک جریان به غایت ملالآور را شاهد باشیم؛ جریانی که بود و نبودش چندان در روند کلی داستان تاثیرگذار نیست. یعنی اگر شما این بخشها را از اپیزودهای فصل دوم حذف کنید، هیچ مشکلی خاصی پیشرفت داستانی را تهدید نمیکند. صرفا چند دیالوگ بین فورد و تنچ کاهش پیدا میکند که باز هم اهمیتی ندارد.
با این اوصاف فصل دوم سریال آنقدرها هم بد نیست به خصوص اگر با سبک مستندگونه سریال خو گرفته باشید. سریال، بار اکشن ندارد و به همین سبب اگر با دیالوگهای بین کاراکترها ارتباط برقرار نکنید، شاید حتی سریال را نیمهکاره رها کنید. عدهای را هم میشناسم که پس از تماشای یک قسمت از این سریال، در همان اواسط و درست جایی که با یک قاتل درست و حسابی مصاحبه صورت میگیرد، آن چنان وارد خواب عمیقی میشوند که بیدار کردنشان کار هر کسی نیست! به هر حال مضمون جنایی این سریال هر بینندهای را برای تماشایش وسوسه میکند اما آیا حوصلهتان میگیرد دستتان را زیر چانهتان بگذارید و با دقت حرف و صحبتهای مامورهای FBI با دیگران را گوش دهید؟
در میان لیست بلندبالای مجرمین در فصل گذشته، اد کمپر را برجستهترین و خاصترین قاتل سریالی میدانم. در فصل دوم این القاب را به بازیگرِ کاراکتر چارلز منسون نسبت میدهم که انصافا هنرنمایی دِیمون هاریمان در نقش چارلز منسون، گل سر سبدِ این فصل است. البته اگر هنوز یادتان مانده باشد، پرونده چارلز منسون در فصل اول به صورت گذرا توضیح داده شده بود. در هر صورت دِیمون هاریمان به قدری سر زنده و زیبا نقشآفرینی کرده که شاید شما هم برای مدتی کوتاه باور میکنید شخص منسون واقعا جلوی دوربین ظاهر شده است!
همچنان رگ و ریشههای فلسفه و مسائل روانشناختی در قسمتهای متعدد «شکارچی ذهن» وجود دارد. این اثر شاید مثل گذشته با ذهن شما بازی نکند اما شکارچی ذهن همچنان تلاش میکند به شما بفهماند که حتی یک قاتل سریالی خطرناک را هم که بالای ده فقره قتل داشته، میتوان درک کرد.
این اثر شاید مثل گذشته با ذهن شما بازی نکند اما شکارچی ذهن همچنان تلاش میکند به شما بفهماند که حتی یک قاتل سریالی خطرناک را هم که بالای ده فقره قتل داشته، میتوان درک کرد
ما انسانها به صورت ذاتی نظریهپرداز بار میآییم. هر چند شک و تردیدی که به هیوم -فیلسوف معروف انگلیسی- نسبت میدهند باعث میشود تا از نظریهپردازی درباره موضوعاتی که از حافظهمان فراتر میروند، تا حدودی خودداری کنیم. هیوم میگوید که این اعتقادات توجیهناپذیر، صرفا مبتنی بر عادت است. اعتقادات و باورهایی که بسته به شرایط سیاسی و حتی گرایشهای جنسی امکان دارد دستخوش تغییراتی شود. شاید به همین علت است که گاهی اوقات ترجیح میدهیم با تجربه کردن، مسائل مختلفی را یاد بگیریم و این «تجربه» به قدرتمند شدنمان میانجامد. هولدن و تنچ در فصل گذشته هر دو به مانند افرادی تجربهگرا سعی داشتهاند با مشاوره، تجربه کرده و از این طریق سعی در واکاوی رفتار قاتلین سریالی داشته باشند اما در فصل دوم به خوبی میبینیم که بیل تنچ دیگر آن فرد خشک و عبوس گذشته نیست. او یاد گرفته با طرز تفکر و دیدگاه همکارش مقابله کند و بعضا در برخی از جاها رو در رویش بایستد و صرفا به حس و غریزه هولدن اعتماد نکند. همین ماجرا به بیننده نیز منتقل میشود که آیا تجربه میتواند تنها المان موفق برای پیشبرد برخی از مسائل پیش رویمان باشد؟
هیوم، فیلسوف قرن هفدهم تا آخر زندگی خود معتقد بود بشر تنها از دو روش حسی و عقلی میتواند به مسائل مختلف آگاهی و علم پیدا کند اما حالا میدانیم که این طرز تفکر را نمیتوان سفت و سخت پذیرفت چون بر این اساس هولدن با حواس پنج گانه خود درباره رفتار مجرمها نظر نمیدهد. به نوعی یک حس ششم در وجودش برانگیخته میشود که به تعجب اطرافیانش میانجامد. درست زمانی که او در همان وهله اول اعتقاد دارد قاتل باید سیاهپوست باشد، هولدن با مطرح کردن چند دلیل ساده تلاش میکند نظر کارشناسانه بدهد که چندان محکمهپسند نیست اما تا حدودی عقلانیست.
با این حال در فصل دوم بخش احساسی ماجرا بر فلسفهی پیرامون رفتارِ کاراکترهای اصلی ماجرا میچربد. مسائل مختلف در فصل دوم نیز تا حدودی نظریه دکارتی را مطرح میسازد که ما را ناخودآگاه یاد جمله معروفش «من فکر میکنم، پس هستم» میاندازد. در سریال میبینیم که تنچ با عقل و منطق خودش به جلو پیش میرود. او درباره اکثر فرضیههای هولدن شک میکند و این شکاک بودن باعث شده رابطه میان این دو بازیگر تا حدودی از هم فاصله بگیرد که این فاصله به مذاق بینندهها چندان خوشایند نیست. معنا و مفهوم فاصله را در فصل اول سریال «کارآگاهان واقعی» (True Detective) تماشا میکنیم که دو شخصیت «راست کوهل» و «مارتین هارت» چقدر زیبا از یکدیگر فاصله میگیرند و چقدر زیباتر تعامل میان این دو شخصیت از آب درمیآید.
فصل دوم سریال Mindhunter به خودی خود چندان بد نیست و قصهای بیرمق را تا انتها به هر طریق پیش میبرد. اگر از طرفداران پر و پا قرص آثار فینچر هستید و با فصل اول سریال به شدت خاطره دارید، این فصل امکان دارد شما را تا حدودی مایوس کند. در غیر این صورت میتوان به پای این فصل نشست و سرگرم شد.
- حضور چارلز منسون
- شناخت بیشتر کاراکتر تنچ و روابط شخصیاش
- وجود رگ و ریشههایی از مفاهیم عمیق فلسفه و روانشناسی
- افتتاحیه مایوس کننده
- تنوع پایین کارگردانی مصاحبهها در این فصل
- ایفای نقش بد بازیگر شخصیت برایان تنچ
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید