انیمیشن جدید پیکسار و دیزنی که با نام Soul چند ماه پیش منتشر شد، به محبوبیت بالایی نزد مخاطبین خردسال و همچنین بزرگسال دست پیدا کرد و از سوی منتقدین نیز حسابی مورد ستایش قرار گرفت. این انیمیشن اما بیشتر از اینکه یک روایت پندآموز برای کودکان باشد، یک داستان فلسفی و سرشار از ایدئولوژیهای پیچیدهی غربی را در خود جای داده که ساعتهای طولانی میتوان نشست و دربارهی آن بحث کرد. در این مطلب مروری بر جایگاه مفهوم روح در تاریخ فلسفهی غرب میاندازیم و تکامل اعتقاد انسان به روح را از دید فیلسوفهای یونان باستان تا دوران کلاسیک و سپس عصر مدرن بررسی میکنیم.
به موازات آن، نگاهی هم به ارتباطات موجود بین داستان انیمیشن Soul و ایدئولوژی روح در فلسفهی غرب میاندازیم و به تاثیر فلسفهی افلاطون و شاگردانش در شکلگیری باورهای امروزی در غرب نسبت به مفهوم روح میپردازیم. لازم به ذکر است در نقد انیمیشن Soul به بخش فنی ماجرا نیز قبلا نگاهی مختصر و مفید داشتهایم.
فلسفهی روح
مفهوم روح و ایدههای مرتبط به آن در طول تاریخ مذاهب و تمدنها گذشتهی بسیار غنی و بزرگی دارند و رد پای آنها حتی در تاریخ فلسفه نیز به چشم میخورد. از مردم عادی گرفته، تا روحانیون قدرتمند و حتی فیلسوفها و هنرمندان، همگی در وجود داشتن روح با یکدیگر اتفاق نظر داشتند تا اینکه قرن نوزدهم فرا رسید و انسان به یکباره تغییر چشمگیری در زندگی خود احساس کرد. این تغییر رفته رفته ابعاد وسیعتری از زندگی انسان و همچنین شیوهی فکر کردن و عقاید او را تحتتاثیر قرار داد.
با ظهور جوامع مدرن، فلسفهی مدرن شکل گرفت و حتی ادیان و مذاهب نیز شکل و شمایلی مدرنیته به خود گرفتند. حالا وقت آن رسیده بود که بسیاری از مردم مفهوم را زیر سوال برده و باور خود را به بعد روحانی و فرازمینی انسان از دست بدهند. باور به روح کم کم امکانپذیر بودن خود را از دست داد و امروزه در بسیاری از حوزههای آکادمیک فلسفه و حتی ادیان در شکل و شمایل امروزیشان، چیزی به نام روح وجود ندارد.
امروزه بسیاری از مردم وجود داشتن چیزی به نام روح را انکار میکنند و معتقدند که این فعل و انفعالات نورونها در مغز انسان است عواطف و علایق او را شکل میبخشند. این ایده، روح را از ساختار سنتی و فرابشری خود خارج کرد و در قالب مفاهیم علمی و منطقی، دلیل معتقد بودن انسان به روح در اعصار پیشین را توجیه کرد. انیمیشن سینمایی جدید پیکسار و دیزنی که Soul (روح) نام دارد، باری دیگر به ساختار سنتی روح مراجعه میکند و میخواهد باور قدیمی انسان به بعد روحانی بشر را مورد بررسی قرار دهد. سازندگان انیمیشن سینمایی Soul با روشی متفاوت و با زبانی ساده، قصد معرفی مفهوم روح به کودکان را دارد و جالبتر این است که آنها به قدری در فلسفهی موجود در داستان خود فرو رفتهاند که توجه به مفاهیم قرار گرفته در این انیمیشن را برای مخاطبین بزرگسال نیز الزامی کرده است.
انیمیشن Soul بینندگان را در جهانی قرار میدهد که از دو قلمرو مختلف تشکیل شده است. اولی، قلمرو مادی و زمینی است که ما انسانها در آن زندگی میکنیم و روزمرگیهای خود را میگذرانیم. دیگری، قلمرو ارواح است. جایی که پیش از ورود انسان به زمین، پروسهی شکلگیری و به تکامل رسیدن روحش را ممکن میسازد و در پایان و حین مرگ انسان، او را باز میگرداند. جهان پیش از تولد و پس از مرگ. قلمرویی که انسان زمینی هیچ ایدهای در رابطه با آن در سر ندارد و هزاران افسانه و قصه دربارهاش ساخته است. نگاه سازندگان انیمیشن Soul به دنیای ارواح، شباهت بسیار زیادی با ایدئولوژی غرب و طرز فکر متفکران غربی در رابطه با مفهوم روح دارد و آن را به گونهای به تصویر میکشد که برای مخاطب قرن بیست و یکمی قابل قبول و قابل درک به نظر برسد.
ارواح، بدنها و مرگ
انیمیشن سینمایی Soul ماجرای جو گاردنر (Joe Gardner) را دنبال میکند. یک نوازندهی پیانوی بسیار مشتاق و علاقمند به سبک جز که درگیر روزمرگیهای خسته کنندهی زندگیاش به عنوان یک معلم نیمهوقت موسیقی در مدرسه است. طی دقایق ابتدایی فیلم، پس از مشاهدهی زندگی کسالتبار جو و چگونگی دور ماندن او از رویای نوازندگیاش در یک گروه موسیقی معروف، جو طی یک تصادف به درون چاهی عمیق میافتد و روح او بدنش را ترک میکند. بیننده در اینجا جدا شدن روح از بدن جو و سفرش به جهان پس از مرگ را دنبال میکند.
این مقدمه و ماجرایی که در ابتدای انیمیشن Soul روایت میشود، کاملا نقطهی مقابل ریشهی مفهوم روح در تاریخ ایدئولوژیهای غربی است. واژهی روح (Soul) در زبان یونانی به صورت psyche نوشته میشود و در واقع اشاره دارد به رابطهی مستقیم روح انسان با مرگ او. هومر، فیلسوف یونان باستان، مرگ را جدا شدن روح از بدن توصیف میکند. ریشهی مفهوم روح در تاریخ فلسفهی غرب در حقیقت اینگونه است که انسان تنها پس از مرگش به حالت روح در میآید و نمیتوان اینگونه برداشت کرد که در دوران زندگیاش حاوی یک روح در بدن خودش است.
سالها پس از شکلگیری این ایدئولوژی در رابطه با روح، با ظهور فلسفهی یونانی در قرن ششم پیش از میلاد، روح به عنوان نیرویی شناخته شد که بدن زنده را به حرکت در میآورد و با این طرز فکر، روح را از منحصر به مرگ بودنش درآورده و به انسان زنده بسط میدهد. در همین حین، ایدهی جدا شدن روح از بدن حین مرگ همچنان پابرجا باقی ماند.
این ایدئولوژی اما سوالهای زیادی را بدون پاسخی روشن و منطقی ایجاد کرد و باعث به راه افتادن بحثهای بسیاری در طول تاریخ فلسفه شد. اولین سوالی که احتمالا هر ذهن کنجکاوی را به خود مشغول میکند این است که اگر روح برای ادامهی حیاتش نیاز به زندگی درون یک بدن دارد، چگونه پس از مرگ انسان به راحتی از بدن جدا میشود؟ با پوسیده شدن بدن و از بین رفتن علائم حیاتی آن، روح چگونه به بقای خود ادامه میدهد و از چه طریقی منبع حیات خود را تامین میکند؟
افلاطون و شاگردان پس از آن | به تکامل رسیدن فلسفهی روح
معتقدین به روح برای پاسخ دادن به این سوال که احتمالا هزاران سال پیش از زبان یک شاگر نزد استاد فلسفهاش پرسیده شده، یک فصل جدید را به ایدئولوژی روح اضافه کردند. مبحثی که در برخی از ادیان – برای مثال هندوییسم و بسیاری از مذاهب آسیای شرقی – به شکل پررنگتری مورد توجه قرار گرفت. در اینجا ایدئولوژی تناسخ شکل گرفت. بر اساس ایدئولوژی تناسخ، روح تنها یک بعد فرازمینی مختص به انسان نیست و پس از مرگ انسان وارد یک چرخهی نامتناهی در طبیعت میشود و مجددا در قالب یک انسان دیگر یا یک حیوان یا حتی یک گیاه، به زندگی برمیگردد و چرخهی حیاتش را ادامه میدهد. با این حساب روح هیچوقت منبع حیاتی خود را از دست نمیدهد و تنها از بدنی به بدن دیگر منتقل میشود. فرقی هم نمیکند که این بدن متعلق به یک انسان ناطق است، یا یک موجود چهارپا یا حتی یک درخت.
از آنجایی که ذهن انسان هیچ حد و مرزی را در مقابل تفکرات عمیق خود نمیپذیرد، مجددا شروع به پرسیدن سوالهای جدیدتر کرد. برای مثال یکی از این سوالها این بود که آیا وقتی یک روح وارد بدن جانداری غیر از انسان میشود، همچنان آگاه است و قدرت تفکر دارد؟ اگر اینطور است، پس چرا گیاهان و بسیاری از حیوانات از هوش بسیار پایینی برخوردارند و کوچکترین اختیاری در گذر عمر خود ندارند؟ برای رسیدگی به این پرسشها، نسلهای بعدی فیلسوفهای غربی در یونان ظهور کردند و شاهد اندیشمندان بزرگی مثل افلاطون و ارسطو بودیم که علاوه بر پاسخ دادن به این پرسشها، مرزهای بسیار بزرگتری را برای ایدئولوژی روح رسم کردند. فلسفهی افلاطون موجب ظهور پدیدهی بزرگی مثل سقراط شد که رد پای ایدهها و تفکراتش تا جهان مدرن امروز نیز کشیده شده است.
سقراط در واپسین دقایق زندگی خود پیش از اینکه اعدام شود، بابت مرگ پیش رو خوشحالی میکند و دلیل شادی خود را اینگونه توصیف میکند که مرگ موجب آزادی روح از بدن و پیوستن آن به طبیعت حقیقیاش که یک کل واحد است میشود. با اینحال شاگرد افلاطون یعنی ارسطو معتقد بود که هیچ حیاتی پس از مرگ برای روح مقدر نشده و همواره زندگی روح پس از مرگ انسان و خارج شدنش از بدن را انکار میکند. ارسطو روح را تنها مختص دوران زندگی انسان میدانست و معتقد بود که مرگ همهچیز را به پایان میرساند و پس از آن چیزی وجود ندارد.
تمامی این فلاسفه و ایدئولوژیها با ظهور مسیحیت دگرگون شدند و شکل تازهای به خود گرفتند. در اغلب ایدئولوژیهای مسیحیان شباهتهای بسیاری بین مسیحیت و فلسفهی افلاطون به چشم میخورد و میتوان اینگونه برداشت کرد که تفکرات و استدلالهای ارسطو و سقراط (شاگران پس از افلاطون که یکی پس از دیگری تجدید نظرهای بسیاری را در آموزههای استادان خود اعمال کردند) در این ایدئولوژی نوظهور جایی نداشتند. زیرا مسیحیان همانند افلاطون به زندگی پس از مرگ ایمان داشتند. اما برخلاف او، برقراری ارتباط بین روح و بدن طی یک اتفاق از پیش تعیین نشده را تکذیب میکنند. در دوران کلاسیک مسیحیت، فلسفهی مسیحیان یک قدم رو به جلو برداشت و در طرز تفکر توماس آکویناس (Thomas Aquinas) مشاهده میکنیم ایدئولوژیهای ارسطو و افلاطون در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند: روح جاودانه است اما تا ابدیت با هویت یک روح-بدن شناخته میشود و در آخرالزمان (روز قیامت) باری دیگر به حیات زمینیاش در قالب همان بدن (مجددا زنده شده و بدن حیات خود را آغاز میکند) برمیگردد.
نگاه افلاطونی پیکسار به مفهوم روح از دریچهی افلاطون
در مقابل تکامل سریع و نسبتا غریب مفهوم روح در فلسفهی غرب که کاملا از منشا آن در ریشههای فلسفهی افلاطونی فاصله گرفته است، پیکسار سعی میکند مشابه افلاطون به مفهوم روح و فلسفهی آن نگاه کند. بر اساس ایدئولوژی پیکسار در مبحث روح که تا حد زیادی از طرز فکر افلاطون الهام گرفته است، روح در زمان مرگ انسان از بدن جدا میشود و به جهان پس از مرگ سفر میکند. در سویی دیگر نیز روح پیش از تولد را داریم که تجسم زمینی خود را از قبل دیده و برای سفر انسانی خود در زمین برنامهریزی میکند. از طرفی نیز ارواحی را داریم که ظاهرا مایل به ماجراجویی خود در زندگی زمینی نیستند و علاقهای به وارد شدن به کالبد انسانی ندارند. ارواح موجوداتی غیرمادی هستند – که این ایدئولوژی نیز به نوبهی نشات گرفته از فلسفهی افلاطونی است – اما در انیمیشن Soul شاهد ارواحی هستیم که به شیوهای قابل درک و پردازش شده در استدلالهای داستانی، قابل مشاهدهاند و نامرئی نیستند. سپس شاهد آن هستیم که پیکسار در قالب انیمیشن Soul باور خود به ایدئولوژی تناسخ را وسط میکشد و میبینیم که چگونه جو گاردنر برای مدت زمان محدودی وارد بدن یک گربه میشود.
جو گاردنر همواره مخالفت خود با مرگ و جدا شدن روح از بدن و سفر آن به جهان پس از مرگ را نشان میدهد و در تلاش است تا باری دیگر خود را به زندگی معمولیای که پیش از سقوطش در آن چاه داشت، بازگرداند. از نگاه افلاطون، جو گاردنر یک آدم بد است که با فرا رسیدن مرگش نمیخواهد از جهان مادیات و وابستگیهای مادی خود دست بکشد و با تمام وجود میخواهد وقت بیشتری در این دنیای مادی داشته باشد. در طول انیمیشن سینمایی Soul روایت داستان حول محور تلاش همهجانبهی جو برای فرار از مرگ میچرخد و این موضوع به طور کلی تمام ماجرای انیمیشن Soul را تشکیل میدهد. در این روایت، جو یک دوست جدید پیدا میکند که در واقع یک روح متولد نشده است و تنها با عنوان «شمارهی ۲۲» شناخته میشود. شمارهی ۲۲ یک روح متولد نشده است که علاقهای به ورود به دنیای انسانها و تجربهی زندگی زمینی در قالب یک انسان تازه متولد شده ندارد. او پیش از این به کمک مربیانی مثل گاندی و انیشتین، پروسهی آمادگی برای تولد را پشت سر گذاشته اما همچنان آخرین دستاورد مورد نیاز برای تولد که در حقیقت هدف نهایی یک روح از ورود به دنیای انسانهاست را به دست نیاورده. شمارهی ۲۲ طی زنجیرهای از اتفاقات همراه با جو وارد زمین میشود. اما نه به عنوان یک روح متولد شده. این روح کمتجربه که از قضا میلی به ورود به دنیای انسانها ندارد، چیزهای زیادی را در طول این ماجراجویی زمینی از جو گاردنر یاد میگیرد. شمارهی ۲۲ در کنار جو اتفاقات بسیاری را در مدت زمان کوتاهی تجربه میکند و نهایتا هدف اصلیاش برای تجربهی یک زندگی انسانی را حین خوردن پیتزا و تماشای افتادن برگهای خشکشده از شاخهی درخت، پیدا میکند. هیچیک از این موارد برای افلاطون منطقی به نظر نمیرسند. پیکسار به خوبی در انیمیشن Soul اندیشهی مدرن انسان دربارهی هدف از زندگی کردن را به تصویر میکشد و نشان میدهد که این تجربههای عاطفی معمولی و بسیار ساده هستند که هدف اصلی انسان از زنده بودن و زندگی کردن را شکل میدهند. پیکسار در طول یک انیمیشن سینمایی جذاب نشان میدهد که هدف اصلی روح چیزی جز پیدا کردن انگیزه برای زندگی انسان نیست.
جو گاردنر پس از به پایان رساندن ماجراجویی متفاوتی که در جهان ارواح داشت، باری دیگر به زندگی برگشت و لحظه به لحظهی وقت اضافهای را که به دست آورده بود را با تمام وجود در آغوش کشید. حتی شمارهی ۲۲ نیز متوجه هدف از تجربهی زندگی در یک کالبد آسیبپذیر و فانی شد و زندگی جاودانهی خود به عنوان یک روح متولدنشده را کنار گذاشت تا به زمین برود و زندگی سرشار از احساس و عاطفهی انسانها را تجربه کند.
این موارد تماما ایدئولوژیهایی هستند که از فیلسوفهای قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی در زمینهی وجودیت انسان و فلسفهی عشق و عاطفه به جا ماندهاند. اتفاق غیرعادی و عجیبی که برای جو گاردنر افتاد، بیش از هر چیزی فلسفهی «جاودانگی در یک لحظه» را به ما معرفی کرد. اینکه به جای فکر کردن به آینده و نگرانی دربارهی لحظههای بعدی، در ابدیت یک لحظه زندگی کنیم و فرصتی را که در طول یک بار زندگی کردن در اختیار داریم را غنیمت بشماریم.
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید