فیلم The Lighthouse یک اثر ساده نیست که بتوان بهراحتی دربارهاش صحبت کرد. در بطن ماجرای این فیلم، لایههای متفاوتی وجود دارد و میتوان دربارهاش در حد و قوارهی یک کتاب چندصد صفحهای مطلب نوشت. فانوس دریایی یکی از پیچیدهترین فیلمهای داستانی سال ۲۰۱۹ است.
امانوئل کانت، فیلسوف معروف و مشهور آلمانی باور دارد که نمیتوان اخلاق انسانها را به صورت پیشفرض یکسان دانست. کانت، ارزش اخلاقی حقیقی انسان را ورای فعالیتهای درونیاش برای ابراز شادی میداند. او اعتقاد دارد که انجام این رویه توسط انسانها، صرفا خودخواهی محض است و باید فضیلت حقیقی یک فرد را تنها در کسب دانش و معرفت خلاصه کرد. رابرت اِگِرز بیشتر با این دید به اخلاقیات، قصهای جالب را در دومین فیلم سینمایی خودش روایت میکند که هم پیرنگ جذابی دارد و هم در میان آثار هالیوودی پر رنگ و لعاب امروزی، با ساختار جدیدش حرفهای زیادی برای گفتن دارد.
بر طبق نظریهی «بنیاد مابعدالطبیعهی اخلاق» کانت، انسان باید طبق ضابطه و قانونی عمل کند که بر اساس آن، انسان همیشه هدف این ضابطه باشد و نه یک وسیله. فیلم The Lighthouse نیز برخلاف عنوانش (The = حرف تعریف مشخص)، دربارهی یک فانوس دریایی است که حتی در زمان تیتراژ پایانی نیز هیچ شناختی دربارهاش پیدا نمیکنیم. داستان فیلم دربارهی دو نگهبان فانوس دریایی است که به جزیرهای سفر میکنند تا به مدت چند هفته در این محل وقت خودشان را با انجام وظایفی سپری کنند. فانوس دریایی بیشتر حکم وسیلهای را دارد که شخصیتها به واسطهی دسترسی به فانوس، با تغییر و تحولات درونی زیادی روبهرو میشوند؛ تغییر و تحولاتی که از نگاه بیننده، به مثابهی جنون و دیوانگی است.
فیلمساز در سادهترین لایهی داستانی این اثر به خوبی نشان میدهد که چگونه دو فرد بزرگسال با انزوا و دوری از اجتماع، کارشان به دیوانگی کشیده میشود. از محل و مکان این فانوس دریایی اطلاعاتی هر چند کم به بیننده گفته میشود اما فیلمساز قصهاش را از جنبهی زمانی چندان توضیح نمیدهد. بیننده این آگاهی را دارد که شخصیتها صرفا به مدت چهار هفته باید به وظایف خودشان پایبند باشند اما سوال مهم اینجاست که بر اساس وقایع علت و معلولی فیلم، آیا واقعا کل ماجرای فیلم در این بازهی زمانی رخ میدهد یا این دو شخصیت، زمان بیشتری را در جزیره سپری میکنند؟
راوی فانوس دریایی، فرد چندان قابل اعتمادی نیست و شما زمانی به این نکته پی میبرید که دیگر ماجرای فیلم رو به انتهاست و فیلمساز دست به افشاگری میزند؛ تنها در لحظات پایانی است که شما به عمق لایههای فیلمنامه تا حدودی آگاهی پیدا میکنید. البته اگر میخواهید پای فیلم The Lighthouse بنشینید، باید در زمان تماشا از سه جنبهی میتولوژی (افسانهشناسی)، روانشناختی و فلسفه به رویدادهای فانوس دریایی دقت کنید. شما زمانی این اثر هنری را درک میکنید که از تمامی جوانب اشاره شده، به ماجرای فیلم اشراف پیدا کنید. در غیر این صورت با تماشای پایانبندی عجیب و خاص فانوس دریایی، مات و مبهوت به تیتراژ پایانی زل میزنید. بدون آنکه اصلا درک کرده باشید فیلمساز چرا چنین قصه و پایانبندی گنگی را برای شما تعریف کرده است.
فانوس دریایی در این ماجرا حکم یک وسیله را دارد تا کنش و واکنشی بین شخصیتها رخ دهد و به دنبال آن، دگردیسیهایشان انجام شود
فانوس دریایی در این ماجرا همانطور که اشاره کردیم، بیشتر حکم یک وسیله را دارد تا کنش و واکنشی بین شخصیتها رخ دهد؛ حتی علت و دلیل رویکرد عجیب فیلمساز برای انتخاب رابرت پتینسون برای رویارویی با ویلم دفو در چنین فیلمی، در میانهی داستان از زبان دفو بیان میشود. پتینسون بهشدت دنبال ایفای نقشی است که به چهرهی بهتر و ماندگارتری برای مخاطبین بزرگسال تبدیل شود. نکتهی عجیب اینجاست رابرت اگرز در مقام کارگردان، نواقصی در فیلم خود به صورت عمدی ایجاد میکند که در بهترین زمان ممکن توضیح میدهد چرا این نقص و عیب در فیلم فانوس دریایی وجود دارد؛ کما اینکه گزارههای متعددی از زبان ویلم دفو یا همان توماس ویکِ داستان بیان میشود که احتمالا از دیدگاه بیننده چندان عاقلانه و منطقی نیست. به عنوان مثال توماس در اوایل فیلم به همکارش میگوید که: «مرغ دریایی رو نکش چون نحسی میاره». ویلم دفو هنگام ادای این دیالوگ لحن قاطعانهای دارد و این موضوع در ذهن شما ناخودآگاه حک میشود که توماس ویک، فرد آگاهتری نسبت به شخصیت دیگر است، فیلمساز در ادامه و با سپری شدن چند سکانس، به زیبایی هر چه تمامتر توضیح میدهد که چرا توماس ویک بر این باور است که کشتن مرغ دریایی، نحسی به همراه میآورد. کارگردان اجازه میدهد مدتی ذهن بیننده درگیر این دسته از موضوعات شود و سوای از عجیب بودن این گزارهها، بیننده با تماشای رویدادهای فیلم، اندکی دربارهی مسائل بیشتر فکر کند. البته دو بازیگر در اکثر پلانها حضور دارند و بهتر بود کارگردان، با چند پلان بلند و برداشتهای آزاد از سطح جزیره، مخاطب را برای لحظات کوتاهی هم که شده به حال خودش – برای فکر به وقایع اسرارآمیز – رها میکرد.
رابرت اگرز در دومین فیلم سینمایی خودش میتواند شما را به فکر فرو ببرد و به همین علت، فانوس دریایی در مقایسه با دیگر آثار ژانر وحشت، از لحاظ هنری ارزش بسیار بالایی دارد؛ کما اینکه جنس ترسی که در دنیای فیلم فانوس دریایی حاکم است، از جنس ترس دیرینهی بشر قلمداد میشود؛ ترسی که به اسم ترس لاوکرفتی (نویسندهی مشهور آمریکایی در سبک وحشت) نیز میشناسند. با این اوصاف رابرت اگرز مثل زیگموند فروید، روانکاو و عصبشناس مشهور اتریشی شما را روانکاوی میکند. شاید بپرسید چطور چنین چیزی ممکن است وقتی پیرنگ این فیلم در حد یک الی دو جمله خلاصه میشود؟
در فانوس دریایی، یک حقیقت وجود دارد و آن هم چیزی نیست جز دوگانگی عواطف دو شخصیت حاضر در فیلم. آنچه که واضح است، شخصیتهای قصه از لحاظ رفتاری دچار تغییرات زیادی میشوند. گاه فیلمساز، این تغییرات را مستقیم به صورت مخاطبش میکوباند و گاه تماشاگر به صورت غیرمستقیم، نظارهگر این گونه از رفتارهاست. جالب است که حتی در ابتدای فیلم و درست زمانی که دو نگهبان وارد جزیره میشوند، آنها در یک پلان برای چند لحظه که گویا اندازهی چند ساعت سپری میشود، به لنز دوربین زل میزنند. ناخودآگاه فکر میکنید که احتمالا یک تختهشان کم است! در صورتیکه این دیدگاهی است که رابرت اگرز غیرمستقیم در ذهنتان حک میکند. شاید هم اصلا به این موضوع دقت نکنید اما وقتی سر این پلان کمی تامل کنید، کمکم نظرتان به این سمت گرایش پیدا میکند.
در فانوس دریایی، یک حقیقت وجود دارد و آن هم چیزی نیست جز دوگانگی عواطف دو شخصیت حاضر در فیلم
از طرفی دیگر، فیلم در ابعاد ۱:۱ و به سبک سیاه و سفید ساخته شده است. اینگونه میتوان برداشت کرد که چون ماجرای فیلم به چند قرن پیش ربط دارد، فیلمساز سعی داشته فضای اثرش همانند یک فیلم کلاسیک باشد. جدا از این مسائل، شاید فیلمساز به زیرکی قصد داشته که ما نگاه سیاه و سفیدی به شخصیتها داشته باشیم. آیا شخصیت جلوی روی ما، فردی کاملا بیگناه و معصوم است و دیگری بدذات و رذل؟ از آنجایی که راوی فیلم فانوس دریایی، فردی است غیرقابل اعتماد؛ پس تدابیر فیلمساز از بعد فنی برای فریب بینندهاش، چندان فکر بدبینانه و مالیخولیایی نیست. فیلمساز از ابتدای ماجرا تا انتها برای آگاهی مخاطبش زحمت نمیکشد، بلکه دقیقا برعکس، تمامی عناصر فیلم را در خدمت فریب مخاطبش به کار میگیرد. احتمالا این سوال برایتان پیش آمده که چرا برعکسِ دیگر فیلمسازها که برای آگاهی مردم فیلم میسازند، رابرت اگرز خلاف جهت شنا میکند؟
جواب به این سوال ساده است؛ کافیست شما اندکی با طرز تفکر زیگموند فروید، پدر علم روانکاوی آشنا باشید. فروید میگوید که هر فرد یک میل مثبت و یک میل پنهانی دارد. میل دوم حتما نباید منفی باشد اما در طبیعت انسان اینگونه نهادینه شده که انسان از انجام فعالیتهایی منع میشود و این «ممانعتها»، در درجهی اول به «میل پنهانی» و در نهایت به «عقده» تبدیل میشوند. در فانوس دریایی، رابرت پتینسون این میل پنهانی را به خوبی نشان میدهد؛ میلی که به اقتضای مکان و شرایطی که شخصیت در آن حضور دارد، تا حدودی منطقی است. رابرت اگرز تصمیم داشته برخلاف فیلم اول خود یعنی جادوگر (The Witch)، در فیلم فانوس دریایی دورنمای وسیعتری را برای مخاطب فراهم کند؛ درست همانند رویکردی که خودِ فانوس دریایی دارد و کشتیهای اطراف را به سمت خود هدایت میکند. کارگردان حتی به این مقوله هم به خوبی میپردازد که جریانهای نفسانی مرتبط با ضمیر ناخودآگاه، الزاما در همان جایی که شاهد ظهورش هستیم به وجود نمیآید و احتمال دارد از جایی دیگر سربرآورده باشد. فروید از لفظ «جابهجایی» دربارهی میلهای پنهانی صحبت میکند. این «جابهجایی» در یک سوم پایانی داستان و در قالب یک افشاسازی مهم به مخاطب ارائه میشود. حقیقتا فیلمساز از جنبه روانشناختی توانسته اثری خلق کند که بتوان سکانس به سکانس آن را در کلاسهای روانشناسی تدریس کرد.
نکتهی جذاب و بحثبرانگیز ماجرا اینجاست که در فیلم، هیچ دلیل موجهی آورده نمیشود که حرفهای ویلم دفو از زبان شخصیت، خرافه است. در همان مثالِ منع کشتن مرغ دریایی به علت بدشگونی، هیچ دلیل موجهی آورده نمیشود که چرا نباید این کار را انجام داد. تماشاگر به نسبت منطقی که دارد، نتیجهگیری نهایی را انجام میدهد؛ حتی با تماشای پایان فیلم هم کسی نمیتواند حکم صادر کند که فیلم کاملا بر پایهی خرافه شکل میگیرد. به همان راحتی که میتوان استنباط کرد دو بازیگر، دو شخصیت جداگانه هستند، به همان راحتی هم میتوان استنباط کرد دو بازیگر، جلوهگر دو نیمهی یک جسم و کالبد هستند. اینجاست که رابرت اگرز به شما سرنخ دیگری میدهد؛ سرنخ مهمی که شما را از «استنباط» خلاص و به سمت یک «نتیجهگیری» هل میدهد.
قصهی فیلم زمانی جالب میشود که شما از ماجرای پرومتئوس یا پرومته آگاهی نسبی داشته باشید. پرومته، یکی از نیمهخدایان یونانی است. ماجرا اینجاست زئوس در برههای که انسانها آفریده میشوند، به پرومته دستور میدهد تا همه چیز را به انسانها عطا کند به جز آتش؛ اما پرومته از سر دلسوزی نسبت به انسانها، آتش را از زئوس میدزدد. پرومته این سرقت را با کمک معشوقش یعنی آتنا، دختر زئوس انجام میدهد. زئوس نیز از این واقعه آگاهی پیدا میکند و از سوءاستفادهی پرومتئه خشمگین شده و او را در کوهستانی غل و زنجیر میکند. بر طبق افسانهها هر روز عقابی به سر پرومتئوس میآید و گوشهای از جگرش را میخورد. پرومتئوس نیز به زئوس خبر میدهد که روزی تاج و تخت پادشاهی تو از بین رفته و جایگاهت را از دست خواهی داد. بر طبق افسانههای یونانی، پیشگوییهای پرومتئوس با ظهور هرکول به تحقق میپیوندد.
با کسب آگاهی دربارهی این قصه، حالا میتوانید سرنخها را کنار هم قرار دهید و از نتیجهگیری نهایی به وجد بیایید. البته رابرت اگرز در پایان، به زیرکی حتی به این داستان یونانی نیز طعنه میزند؛ چون احتمالا دیگر نه قرار است هرکولی برای پیدا کردن آتش بیاید و نه منجی دیگری در راه است. اگرز مخاطب را میفهماند که انتهای رستگاری برای انسان و تلاشش برای کسب حداکثری علم و دانش، در نهایت به مرگش ختم میشود. کما اینکه جلالالدین محمد بلخی معروف به مولانا میگوید خام بُدَم، پخته شدم، سوختم.
فیلم The Lighthouse را باید هر سینمادوستی حداقل یک مرتبه تماشا کند. هر چند اکثر مخاطبین احتمالا بار اول از فیلمنامهی غنی و چندلایهی فانوس دریایی درک زیادی پیدا نمیکنند. همانطور که یک کتاب سنگین و پیچیده را باید چندین مرتبه مطالعه کرد تا شاید به معنای آن رسید، دومین فیلم سینمایی بلند رابرت اگرز را نیز باید بارها از جنبههای مختلف نمادگرایی، روانشناسی و فلسفه بررسی کرد.
- کلاس درس بسیار خوبی برای علاقهمندان به روانشناسی
- بهرهبرداری فیلمساز از یک افسانهی یونانی
- جنس ترس کمتر استفاده شده در دنیای سینمای کنونی جهان
- تعامل استثنایی ویلم دفو با رابرت پتینسون
- تعبیهی ایرادات و نواقص عامدانهی کارگردان و توجیهشان در ادامهی فیلم
- وجود رگههای فلسفی، به خصوص نظریهی بنیاد مابعدالطبیعهی اخلاقِ کانت
- حضور متداوم دو بازیگر در اکثر صحنهها اجازه تفکر به مخاطب نمیدهد
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید