فیلم The Lodge یا کلبه، دومین فیلم سینمایی بلند «سِوِرین فیالا» و «ورونیکا فِرَنز» محسوب میشود. آنها در چند سال گذشته توانستند با اکران فیلم Goodnight Mommy تحسین منتقدین و مخاطبین را برانگیزند، اما آیا این سناریو برای فیلم The Lodge نیز صادق است؟
هنگامی که از یک داستان کلیشهای صحبت میکنیم، آنچه که احتمالا سریع به ذهن من و شما متبادر میشود، یک پایان قابل پیشبینی است؛ به انضمام شخصیتهایی که قابل حدس رفتار میکنند. در اثری که در چارچوب کلیشه تعریف میشود، مخاطب معمولا یک قدم جلوتر از کارگردان در صحنه حضور دارد اما جالب است بدانید که در فیلم «کلبه»، گویا کارگردان به صورت کاملا عمدی شما را به جلو هُل میدهد. پس از اینکه داستان فیلم به نیمه میرسد، شما برچسب «یک اثر کلیشهای» را به راحتی به فیلم خواهید زد؛ در صورتیکه قصهگوهای این فیلم، به زیبایی شما را فریب میدهند. البته این فریب نه از جنس بدِ کلمه، بلکه از جنس مثبت روی تجربهی شما از این فیلم سینمایی تاثیر میگذارد.
داستان فیلم «کلبه» حول محور شخصیتی به اسم گِرِیس (با بازی رایلی کیو) میچرخد. او وارد یک رابطهی عاشقانه با فردی به اسم «ریچارد» (با بازی ریچارد آرمیتاژ) میشود. همسر ریچارد پس از مطلع شدن از این رابطه، خودکشی میکند و پس از گذر شش ماه، ریچارد تصمیم میگیرد با برنامهریزی یک سفر به کلبهای در دل طبیعت بکر، باب آشنایی گریس را با دو فرزند نوجوان خود یعنی میا و ایدن باز کند. ریچارد به علت مشغلهی کاری مجبور میشود گریس و بچهها را به حال خود در کلبه رها کند؛ به این خیال که تنها ماندن بچهها و گریس میتواند روی برقراری یک رابطهی خوب کمککننده باشد اما حوادث داستانی دست در دست هم میدهند تا همه چیز به شکلی دیگر رقم زده شود.
تصویر سمت راست به فیلم Hereditary و تصویر سمت چپ به فیلم The Lodge تعلق دارد. هر دو فیلم با این خانههای کوچک شروع و به پایان میرسند. الهام کارگردانهای اتریشی از شاهکار اری استر ستودنی است.
در فیلم به خوبی میبینیم که میا و ایدن، گریس را عامل فروپاشی خانواده و حتی خودکشی مادرشان میدانند. این طرز تفکر، دست مایهی خلق لحظاتی میشود که مخاطب به واسطهی تماشای سکانسهای مختلف، رفته رفته به نیت و رفتار گریس شک میکند. معمای اصلی فیلم در حقیقت خودِ شخصیت «گریس» است؛ چرا که در ابتدای داستان از پیشینه و گذشتهی این کاراکتر به مخاطب توضیحاتی هر چند مختصر ارائه میشود. نکتهی جالب ماجرا اینجاست که میا و ایدن هر دو از همان ابتدا مطلع میشوند که گریس مدت زمان زیادی را در یک گروه مذهبی افراطی سپری کرده و با آنها مراوده داشته است. اگر کمی صبر و حوصله به خرج دهید، در میانهی فیلم از گذشتهی گریس اطلاعات بیشتری دستگیرتان میشود؛ اطلاعاتی که میتواند روی قضاوت شما پیرامون پایان فیلم به طرز قابل توجهی تاثیرگذار باشد. همانطور که اشاره شد، معمای اصلی فیلم در رمزگشایی شخصیت گریس تعریف میشود اما فیلم تنها به همین موضوع نمیپردازد که آیا گریس فردی خبیث است یا یک فرد بیگناه که دلش میخواهد یک زندگی نرمال را تجربه کند.
با توجه به نام فیلم، مکان و جغرافیای «کلبه» برای فیلمسازها چندان مهم نبوده و اگر این کلبهای که شخصیتها در آن حضور دارند به یک نقطهی شهری انتقال پیدا میکرد، باز هم کارکرد درست خودش را دارا بود. کلبه در این ماجرا، محلی است برای تغییر؛ محلی که فیلمسازها بهواسطهی برداشتهای متعدد به شدت به آن اهمیت میدهند؛ البته نه به اندازهی تغییر و تحولات شخصیتها که کارگردانها با اکستریم کلوزآپ، مخاطب را با روحیات و حالات درونی آنها همراه میسازند. بکر بودن مکانِ کلبه و وجود این سازه در یک منطقهی برفی، تنها برای القای حس ناتوانیِ شخصیتها به مخاطب است. مخاطب رفته رفته پی میبرد که ناتوانی شخصیتها به خصوص گریس، قرار است تا فاز داستانی را به سمت تیره و تاریکتری تغییر دهند. از نیمهی قصه به بعد، گریس از لحاظ روحی و روانی دچار مشکلاتی میشود؛ مشکلاتی که از نقطه نظر خودش، جنبهی ماوراالطبیعه دارد. بنابر اتفاقات داستانی، گریس نتیجه میگیرد که عامل خودکشی مادر بچهها در واقع کسی نیست جز خودش. پیشینهی ذهنی این شخصیت به همراه حوادثِ رخ داده بین او و بچهها به این مسئله منجر میشود که گریس، یک فشار روحی سرسامآوری را تحمل میکند؛ فشار و عذاب وجدانی که شاید بسیاری از ما نیز آن را در طول زندگیمان تجربه کرده باشیم. حال تصور کنید فردی که در یک کلبه، به دور از اجتماع به همراه دو بچه گرفتار شده و خودش را مقصر یک مرگ میداند، از لحاظ روحی با چه فشاری دست و پنجه نرم میکند. واقعا چه اتفاقی گریبان این فرد را میگیرد؟ کارگردان در نیمهی دوم فیلم دقیقا به همین موضوع میپردازد؛ موضوعی که نمایشش از قاب سینما، برای علاقهمندان به علم روانشناسی به شدت جذاب خواهد بود.
برخلاف اولین اثر سازندگان یعنی فیلم Goodnight Mommy که داستان به نسبت مشابهی با کلبه دارد، دومین فیلم سینمایی «فیالا» و « فِرَنز» مسئله و دغدغهی فیلمسازها را با یک تحلیل متفاوت نشان میدهد. البته دغدغهی کارگردانها در طول فیلم مشخص نیست و تنها در لحظات پایانی است که پی میبریم هدف قصهگوها از تعریف این داستان چیست. شیوهی کارگردانی تا حدودی مخاطب را یاد آثار کلاسیک سینما میاندازد ولی با این حال، ریتم روایت به شدت کند است و مخاطبِ کم صبر و حوصله احتمالا در اواسط ماجرا با چشمانی خوابآلود، داستان را به سختی دنبال میکند. استفادهی بیشازاندازهی کارگردانها از نماهای کلوزآپ از یک نقطه به بعد بیننده را کلافه میکند؛ به گونهای که اگر برخی از کلوزآپها را از فیلم جدا کنیم، به تجربهی ما از این فیلم صدمهای نمیزند. کارگردانها هر چقدر در شروع و پایانبندی فیلم دقت به خرج میدهند، در روایت بدنهی اصلی داستان بد رفتار میکنند. گویا آنها حدس میزنند که مخاطبین در اواسط فیلم همچنان با ذوق و شوق پای هنرنمایی سه بازیگر محبوس در کلبه مینشینند؛ در صورتیکه تماشای رفتارهای گریس در میانهی داستان پس از مدتی کسلکننده و تکراری میشود. اگر بتوانید میانهی داستان را تحمل کنید، فیلم در پایان شما را به احتمال بسیار زیاد سورپرایز میکند.
فیلم The Lodge اثر قابل احترامی است از دو کارگردان اتریشی؛ هنرمندانی که یکبار دیگر توانستهاند اثر هنری خوبی را از خود به یادگار بگذارند. فیلم در ترساندن شما ناموفق است و بخش تریلر ماجرا بر جنبهی وحشت بیشتر میچربد. روایت کند قصه هم شاید برای عدهای آزاردهنده باشد، اما اگر دلتان میخواهد یک قصهی کلیشهای به شکلی نو و جدید برایتان روایت شود، فیلم The Lodge را از دست ندهید.
- روایت نامتعارف اما به نسبت خوب که «مقدمه» و «موخره» خوبی دارد
- کلبه در این فیلم هویت مستقلی دارد
- شرح معمای نامتعارف کارگردانها در بستر داستانی
- انتقال مفاهیم قابل تامل فیلم از بُعد روانشناسی
- شباهت فیلم به آثار کلاسیک سینمای وحشت
- نامشخص بودن دغدغهی کارگردانها در اکثر زمان داستان
- ریتم به شدت کند روایت داستان
- استفادهی بیش از اندازه از تکنیک کلوزآپ
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید