از کمپانی برادران وارنر و تهیهکنندگان فیلم The Matrix باید پرسید چگونه قانع شدند تا ۶۳ میلیون دلار روی فیلمی سرمایهگذاری کنند که حتی روی کاغذ هم بسیار بلندپروازانه و غیرمعمول بود. معلوم نیست زمانی که واچوفسکیها ایدههای فیلم و نحوهی اجرا را شرح میدانند، کمپانی و تهیه کنندگان بیشتر به حرف انسانها باور داشتهاند یا به آیندهی تکنولوژی. در اين مقاله با محوریت فیلم The Matrix سعی کردهایم تا به تقابل انسان و ماشین در سینمای دو دههی اخیر بپردازیم.
محور معنای انسان بودن خرد است. راه طولانی سیر شده توسط تمدن نیز محصول خرد است. در حدود ۱۳/۸ میلیارد سال پیش در کیهان، اتفاق قابلتوجهای افتاد؛ حیات هوشمند و خودآگاه آغاز شد و در نتیجهی تکامل، انسان تبدیل به آن چیزی شد که اکنون میبینید؛ انسانی که حالا خودش جنون خالق شدن دارد.
استیون هاوکینگ معتقد بود که اگر تبعیتِ کامپیوترها از قانون مور ادامه یابد و سرعت و حافظهی آنها هر هجده ماه دو برابر شود، نتیجه این میشود که هوش آنها روزی در صد سال آینده از هوش بشر بیشتر خواهد شد. وقتی یک هوش مصنوعی در طراحی هوش مصنوعی، از بشر جلو بزند و بتواند به شکلِ بازگشتی و بدون کمک بشر خودش را بهبود بخشد، ممکن است با انفجاری از هوش مواجهه شویم که نتیجهی نهایی آن ماشینهایی است که هوششان همانقدر از ما بیشتر است که ما از حلزون هوشمندتریم. وسوسهانگیز است که ایدهی ساخت دستگاههای بسیار هوشمند را به عنوان قصهی علمی-تخیلی بنگریم اما مخصوصا در دو دههی اخیر، از اولین شکست انسان در برابر ماشین (باخت گری کاسپاروف در مقابل کامپیوتر شرک IBM در ماه مه ۱۹۹۷) تا همین چند وقت پیش که گاردین متنی هزارکلمهای نوشته شده توسط یک ربات را منتشر کرد؛ بنظر میرسد احتمال اینکه قواعد بازی عوض شود و در سالهای آتی ما مجبور شویم در زمین ماشینهای هوشمند بازی کنیم وجود دارد و بسیار هم محتمل است. هاوکینگ یکی از مقالاتش درباره هوش مصنوعی را با جملهی زیر تمام میکند: از کامپیوتر پرسیدند: «خدایی هست؟» و کامپیوتر گفت «حالا هست» و دو شاخه را به پریز جوش داد. او البته معتقد است برای انسان همیشه امکان کشیدن سیم از پریز وجود دارد. در سینما اما، نظرها متفاوت است.
ایدهی خلق حیات مصنوعی ایدهای بسیار قدیمی است و تا افسانههای گولم و پیگمالیون اثر اُوید (شاعر رومی-۴۳ سال قبل از میلاد مسیح) به عقب برمیگردد. در قرن نوزدهم با هیولای فرانکشتین دوباره جان میگیرد و در عصر حاضر در فیلمهایی از قبیل Blade Runner، Matrix و… بازتاب دارد. این آثار داستانی، روایتهای جدیدی از پرسش «حیات چیست؟» را با استفاده از فناوریهای نو حکایت و ستایش میکنند: آیا امکان دارد کامپیوترها و ماشینها را «زنده» فرض کرد؟ آیا میتوان آنها را دارای خصائصی انسانی (خوآگاهی، خوداتکایی، خلاقیت، بقا، تکامل و…) دانست؟
تم خلق ماشین یا هوشی برتر، مسئلهای است که سینما مدتهاست با آن کلنجار میرود. شاید ریشهی این تم را بتوان 2001: A Space Odyssey اثر استلی کوبریک دانست اما قطعا تنهاش، نقطه کمالش ، فیلم ماتریکس است. فیلم The Matrix توانست موضاعاتی چون محاسبه، حیات، ماشینها و تکامل را که پیش از این به طور جداگانه مطرح میشدند، به هم پیوند دهد و آن را در تقابلی میان انسانها و ماشینها به تصویر بکشد. ماتریکس با مرتکب نشدن چند اشتباه، که پیشینیانش انجام داده بودند، توانست به فیلمی پیشرو و انقلابی تبدیل شود: اول؛ واچوفسکیها توانستهاند به خوبی نظریات علمی-فلسفی را بیان کنند بدون آنکه از ارزش آنها بکاهند یا بخواهند آنها را به نفع درام مصادره کنند. دوم؛ فیلم با اینکه وابسته به پایه و اساس فلسفیاش است اما ما با مستندی علمی یا مقالهای فلسفی هم طرف نیستیم بلکه با برساختی کاملا سینمایی بر پایهی علم و فلسفه روبهرو هستیم. البته فقط در سری اول تریلوژی فیلم The Matrix.
ناامیدی زیادی در مورد فیلمهای ماتریکس ۲ و ۳ وجود دارد، مخصوصا اگر آنها را نه به عنوان یک فیلم مستقل که به عنوان دنبالهی قسمت اول بدانیم. فیلم The Matrix در قسمت اول، هیچ تلاشی نمیکند تا معنا را به صورت عنصری تحمیلی به خوردمان دهد بلکه معنا و تئوریهای علمی-فلسفی فیلم، آغشته به روایت و برخاسته از دل درام بیرون می آیند؛ اتفاقی که در دنبالههای فیلم ماتریکس شاهدش نیستیم. از طرف دیگر فیلم The Matrix قابلیت جدیدی از هزارتوی سینما را عیان کرد و بستر قصهپردازی تصویری را گسترش داد؛ این اتقافی بود که در دو دههی بعد دستمایهی آثار جدیتری، حتی از خود فیلم The Matrix شد. آثاری که مسئلهی تقابل انسان-ماشین را نه به عنوان داستانی علمی-تخیلی که به عنوان پدیدهای در شرف وقوع بررسی کردهاند.
فیلم The Matrix در قسمت اول، هیچ تلاشی نمیکند تا معنا را به صورت عنصری تحمیلی به خوردمان دهد بلکه معنا و تئوریهای علمی-فلسفی فیلم، آغشته به روایت و برخاسته از دل درام بیرون می آیند
مفاهیم عمیق فیلم اول ماتریکس در تمایز و تقابل بین انسان و ماشین شکل میگیرند؛ تفاوت انسان و ماشین تفاوتی ساختاری است و نه ماهوی و ظاهری. تقلیل این مفاهیم به نبردی که بین دو قلمرو اتفاق میافتد از مواردی است که از ارزش دنبالههای ماتریکس به شدت کاسته است؛ در ماتریکس ۲ و ۳ انگار ما شاهد مبارزهی دستهای از انسانها با دستهای دیگر هستیم و این تفاوت بین انسان و ربات قابل تشخیص نیست. این اتفاقی که در یکی از دنبال کنندگان راه ماتریکس، Ex Machina به درستی به آن توجه شده است. فیلم Ex Machina که در ادامهی بستر پهن شده توسط واچوفسکیها ساخته شد، از زاویه درستتری به بررسی آیندهی ماشینهای هوشمند میپردازد. بر خلاف فیلم ماتریکس، Ex Machina را نمیتوان دستاوردی در سینما دانست اما میشود به عنوان تلاشی بسیار حساب شده آن را مورد بررسی قرار داد. فیلم فراماشین با اینکه در مبنا و اساس برپایهی نظریات علمی است اما در تصویر همانند ماتریکس، ما مشاهدهگر تلاشی برای دراماتیزه و سینمایی کردن آن هستیم. بزرگترین نکته قوت این فیلم تصویری است که از ایوا (آلیسیا ویکاندر)، مخلوق انسان، به نمایش میگذارد. فیلم در این باره حد خودش را تعیین کرده و ایوا را در آن سوی مرز انسان بودن (شدن) نگه میدارد. ایوا تا انتهای فیلم برای مخاطب یک ماشین میماند و همین انسان نبودنش، دور بودن از احساسات دست و پا گیر انسانی، باعث رها شدنش میشود. ایوا در قسمتی از فیلم با تحلیل و شاید درک احساسات کالب اسمیث (دامنل گلیسون) قواعد بازی را برای او عوض کرده و او را دچار این شک و ابهام میکند که نکند خودش انسان نباشد؟ فیلم Ex Machina از این نظر از فیلم The Matrix جلوتر است؛ در نمایش سر حد بحرانی انسان شدن یک ماشین. الکس گارلند، کارگردان اثر، به خوبی از لحن حماسی و شعاری قسمتهای ۲ و ۳ ماتریکس اجتناب میکند و تصویر دقیقتری از آیندهای که قرار است همراه ماشینها بگذرانیم نشانمان میدهد.
در اکثر نقد و بررسیها، فیلم ستایش شدهی Her بیشتر به خاطر جنبههای احساسی و دراماتیکش مورد نقد و بررسی قرار گرفته، در حالی که فیلم Her را نیز میتوان میراثدار ماتریکس دانست. اسپایک جونز در فیلمش به دنبال نبردی میان انسانها و ماشینها، حداقل در بازهی زمانی که او داستانش را میگوید، نیست. او از بُعد دیگری به سراغ قصه رفته است؛ آیا رباتها، هرچهقدر هم که هوشمند، میتوانند جای انسانها را پر کنند؟ فارغ از نیازهای جسمانی، آیا آنها توانایی بر طرف کردن نیازهای عاطفی ما را خواهند داشت یا خیر؟ جواب این سوال در دو فیلم The Matrix و EX Machina با قطعیت داده میشود؛ در حالی که فیلم Her با شک بیشتری این مسئله را موشکافی میکند. رابطهی انسان-ماشین در فیلم «او»، فراز و فرود زیادی دارد؛ چرا که سامانتا (اسکارلت جوهانسون) کامپیوتری است که هرچه بیشتر دلش میخواهد انسان باشد و این امر مرز بین حقیقت و واقعیت را از بین میبرد. آیا حقیقت نیز با ذهنیت و واقعیت منطبق میشود یا به تقابل با آنها برمیخیزد؟ تقابلی که اسپایک جونز با خوشبینی بیشتری نسبت به واچوفسکیها آن را تفسیر میکند. در دنیای Her تنهایی انسان عاملی شده تا آدمها علاقه شدیدی به ارتباط با رباتها پیدا کنند. خوشبینی اسپایک جونز در این فیلم نه به خاطر عدم درگیری بین انسان و ماشین، بلکه از آن رو است که اگر قرار باشد انسان نبردی را ببازد، از خودش خواهد باخت. Her مسئلهی درگیری با ماشینها را اجتنابناپذیر نمیداند و آن را در گرو یک کنش جمعی هدفمند، بی خطر مییابد.
اگر قرار باشد انسان نبردی را ببازد، از خودش خواهد باخت
در مقالهای که در سال ۱۹۵۰ در مجلهی مایند چاپ شد، آلن تورینگ (ریاضیدان)، به طرح این پرسش پرداخت که آیا ماشین میتواند فکر کند؟ سهم اصلی او تعریف خودآگاهی با استفاده از چیزی بود که او آن را «بازی تقلید» نامید. ایدهای که دستمایهی ساخت فیلم The Imitation Game شد. ایدهی اساسی این است که اگر از ماشین بازجویی کنیم و ندانیم که پاسخها از رایانه است یا از انسان، میتوانیم رایانه را خودآگاه فرض کنیم. اما آیا صرف تقلید پذیربودن، حتی از روی هوشمندی، میتواند امری انسانی باشد؟
شباهت همهی فیلمهای عنوان شده در این است که همگی به رابطهی انسان-ماشین مینگرند و تفاوتشان شیوهی نگرش به این موضوع است. اما مسئلهای که وجود دارد این است که ما فعلا نمیدانیم کدام شیوه برای نگرش، درستتر خواهد بود و سوالاتمان بیپاسخ خواهد ماند. برای یافتن پاسخی به پرسشهای مطرح شده در این مقاله و یافتن پاسخی برای شکل آینده روابط ما و رباتها، اینکه اصلا تمایز اصلی بین انسان و ماشین چیست؟ و آیا مخلوق میتواند از خالق خود فراتر برود یا نه؟ منابع مختلفی را بررسی کردم اما پاسخی قطعی نیافتم. مشکلی بزرگی در این راه وجود دارد؛ مشکل ما فقدان نظریهای جامع دربارهی خودآگاهی است. به همین خاطر باید کمی بیشتر صبر کنیم تا بفهمیم آیندگان، کدام یک از آثار سینمایی را شایسته تقدیر میدانند و کدام کارگردان توانسته قاب علمیتری را از آیندهای که منتظرمان است، نشانمان بدهد.
فیلم The Matrix نه به خاطر سردمداریاش در طراحی ژانری تازه، که به خاطر طرز آغشته کردن سینما به علم و فلسفه، به صورتی که توانسته مخاطبان بسیار زیادی را جذب کند، قابل توجه است. ماتریکس توانست روحی بر پیکر مسائل علمی-فلسفی در سینما بدمد و لذتی عمیق را به هر طیف از مخاطبان عرضه کند. اگر شما به تفسیرهای بدیعتری درباره رابطهی انسان-ماشین رسیدید، حتما با ما در میان بگذارید.
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید