فصل اول سریال The Outsider هم به پایان رسید، اما آیا شبکهی HBO توانسته یک اثر قابل احترام و حائز اهمیت را به مخاطبش تحویل دهد؟
به غیر از دارابونت، کارگردان و هنرمند فرانسوی مشهور و خلاق، فرد دیگری هنوز نتوانسته ذهنِ خودآگاهِ استیون کینگ را بهتر درک کرده و در وهلهی بعدی، تراوشات مغزِ کینگ را جلوی دوربین به مخاطب نشان دهد. فیلم It را هم که «اندی موشیاتی» در سبک وحشت خلق کرده، جنسِ ترسی که دارد آنچنان به جنسِ ترسِ رمان کینگ وفادار نیست. رویکرد دیگران نیز کمابیش به همین صورت است؛ فضاسازی و جنس قصههای مصورشان با فضای رمانهای کینگ در ژانر وحشت به شدت تفاوت دارد. با این اوصاف سریال «بیگانه»، تا حدودی مسیر بهتری را نسبت به دیگر کاردستیهای اقتباس شده از قصههای استیون کینگ در پیش گرفت. به هر حال تقریبا سریالبازها این موضوع را میدانند که شبکهی HBO بیگدار به آب نمیزند و اینگونه شد که سریال «بیگانه» توانست رنگ شبکههای نمایش تلویزیونی را در سال ۲۰۲۰ میلادی به خود ببیند. در این بررسی از سریال، دو سوال مهم مطرح است؛ اول اینکه آیا این سریال ارزش تماشا دارد و دوم اینکه «وفاداری به اصل» در این سریال تا چه اندازه رعایت شده؟
سریال با یک قتل مرموز آغاز میشود. بن مندلسون در نقش «رالف اندرسون» که یک افسر پلیس است وارد ماجرا میشود تا قاتل را پیدا کرده و به سزای عملش برساند. دست بر قضا در همان اپیزود اول مظنونی پیدا میشود. همه چیز به ظاهر سر راست است، اما مشکل اینجاست که مظنون در یک زمان واحد، حضورش در دو مکان گزارش شد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ حضور یک نفر در یک زمان مشخص در دو نقطهی جغرافیایی روی نقشه؟ رالف و دیگر اعضای نیروی پلیس چطور چنین چیزی را باید توجیه کنند؟ آیا مظنونِ ماجرا، برادری دو قلو داشته یا دلیل ماوراالطبیعهای در این پروندهی قتل وجود دارد؟ به قدری در اپیزود اول، ذهن مخاطب به بازی گرفته میشود که هر بینندهای برای تماشای ادامهی ماجرا لحظهشماری میکند، اما آیا ۹ اپیزود مابقی میتواند این حس عطش را به درستی سیراب کند؟
ایرادات زیادی به قصهی سریال وارد است که نه تقصیر شورانر سریال است و نه به سناریونویسها ربطی دارد؛ چرا که پیرنگ کلی ماجرای سریال برگرفته از رمان است. با این تفاسیر سریال صد در صد به منبع خود وفادار نیست؛ پای خودش را فراتر از کتاب میبرد تا از لحاظ هیجانی بتواند طیف بیشتری را به سریال جذب کند. جو داستان اصلی، به مراتب تاریکتر و خوفناکتر از چیزی است که جلوی دوربین میبینیم؛ به خصوص اینکه عقاید و باور شخصیتهای اصلی داستان در سریال تفاوتهایی با اصل خود دارند. بنابهدلایلی که بهتر است خودتان در سریال تماشا کنید، رالف گذشتهی تیرهوتاری دارد و غم فرزند از دسترفتهاش را میخورد. در همین گیر و دار، شخصیتی به اسم «هالی گیبنی» با بازی «سینتیا اِریو» در نقش کارآگاه خصوصی وارد جریان داستانی میشود. هالی که نقش به شدت کلیدی در حل پروندهی قتل دارد، فردی است بسیار باهوش و بااستعداد؛ او شم کارآگاهی خوبی دارد، اما بهطرز عجیبی مهارتهایش با فعالیتهای ماورالطبیعه گره میخورد. این زن سیاهپوست میتواند درباره هر چیزی که میبیند و میشنود به دیگر افراد حاضر در صحنه، اطلاعات درست و دقیقی را ارائه دهد؛ هیچکس حتی خودش نیز نمیداند به چه دلیل چنین مهارتهای عجیبی دارد. با این حال او در کتاب، فردی است آتئیست؛ به این معنا که به خدا و باورهای دینی اعتقادی ندارد. شورانر سریال «بیگانه»، یعنی ریچارد پرایس به زیرکی تلاش میکند تا این گرایش را از این شخصیت جدا کند؛ چرا که از سمت دیگر رالف اندرسون را میبینیم که او نیز به خدا اعتقادی ندارد و با ذهنی کاملا بسته نسبت به اتفاقات ماورالطبیعه، تقلا میکند به اسرار پشت پردهی قتل «فرنکی پیترسون» پی ببرد؛ پسربچهی بیآزاری که در همان ابتدای داستان به طرز وحشتناکی کشته میشود.
سریال «بیگانه» به شدت در بخش شخصیتپردازی میلنگد. بازیگرهایی مثل بن مندلسون، بیل کمپ و حتی جیسون بِیتمِن نیز با آنکه هر کدام اسم و رسمی در حوزهی تلویزیون و سینما دارند، در نقشهایشان به خوبی ظاهر نمیشوند. همه چیز در بازیگری را که نباید به ادای دیالوگ خلاصه کرد؛ بازیگرها در سریال «بیگانه»، از انتقال حس عاجز هستند. گویا واقعا کسی نیست به آنها بگوید که چطور در نقش خود باید جلوی دوربین هنرنمایی کنند تا مخاطب، حس و حالشان را درک کند. با ارفاق شاید بتوانید با «هالی» ارتباط برقرار کنید. این ارتباط البته صرفا به شناخت کامل او ختم نمیشود؛ چون از گذشتهی هالی حرف خاصی پیش کشیده نمیشود. شخصیتها همگی برایمان ناآشنا هستند و هر چقدر به پایان سریال نزدیک میشویم، هیچ تلاشی را برای زدودن این ناآشنایی احساس نمیکنیم.
گرههای معمای جذابِ سریال، یکی پس از دیگری باز میشوند، به جز گرهی نهایی داستان که رسما حکم یک گرهی کور را دارد
از اپیزود ششم به بعد، کمی روند سریال جان تازهای به خود میبیند. خط داستانی روی یک سراشیبی میافتد و همه چیز با روندی سریعتر روایت میشود. گرههای معمای جذابِ سریال، یکی پس از دیگری باز میشوند، به جز گرهی نهایی داستان که رسما حکم یک گرهی کور را دارد. به نظر میرسد که استیون کینگ، فضای قصهی «بیگانه» را در یک دنیای مشترک با سری کتابهای «درخشش» و «دکتر اسلیپ» در نظر گرفته است. اگر رخدادهای قصه و آن افشاسازی خنک و بیروح قسمت آخر فصل را مثل تکههای پازل در کنار پیرنگ داستان دو فیلم نامبرده قرار دهیم، همه چیز معنی پیدا میکند؛ از قدرتهای هالی گبینی گرفته تا آن عاملِ قتلهای زنجیرهای کودکان. در حال حاضر که بررسی سریال The Outsider نگاشته میشود، به احتمال زیاد کسی اطلاعی ندارد که در ذهن استیون کینگ چه میگذرد و آیا او دنبالهای بر این رمان مینویسد یا خیر. در هر صورت، اپیزود دهم سریال، حکم تیر خلاصی است که به سر مخاطب شلیک میشود. رویارویی شخصیتهای اصلی قصه با عامل اصلی پروندهی قتل فرنکی پیترسون و دیگر بچههای بیگناه باید به برگ برندهی سریال تبدیل میشد، اما همه چیز سریع رقم میخورد و روایت سریال، به بدترین شکل به اتمام میرسد و مخاطب با نتیجهگیری نهایی سریال روبهرو میشود.
بالغ بر ۱۵۰ نفر فقط در تیم بازیگری سریال «بیگانه» حضور داشتند. دستاندرکاران ارشد سریال نیز تلاش کردند تا حس و حالی که سریال دارد با فضای رمان تطابق پیدا کند، اما حاصل این همه زحمت به یک اثر تلویزیونی معمولی خلاصه شده که با ارفاق میتوان «بیگانه» را یک سریال «خوب» دانست؛ چرا که این سریال، اولین و مهمترین عنصر را به مخاطبش تقدیم میکند: سرگرمی! با این اوصاف سریال The Outsider جنس معمایی که دارد، به درد عشاق ژانر وحشت نمیخورد. شما قرار نیست پای این سریال از شدت ترس، دو متر از روی کاناپه به هوا بپرید. سریال نیز تلاشی نمیکند شما را بترساند. سریال «بیگانه» بیشتر به درد مخاطبینی میخورد که دلشان لک زده برای تماشای یک سریال معمایی و جنایی که رگههایی از هیجان و تعلیق نیز در بطن ماجرا وجود دارد. سریال «بیگانه» شما را میتواند در طی ۱۰ اپیزود سرگرم کند، اما به خاطر داشته باشید که این سریال قرار نیست در ذهن شما به یک اثر ماندگار تبدیل شود. ایرادات ریز و درشت سریال نیز آنقدر آزاردهنده نیست که جلوی لذت بردن شما را از سریال بگیرد، اما بهتر است قبل از تماشای سریال، دو فیلم سینمایی درخشش (The Shining) و دکتر اسلیپ (Doctor Sleep) را تماشا کنید.
- معمای جذاب و دیدنی سریال
- سریال از لحاظ ریتم روایت، کم نمیآورد
- نمایش تقلاهای ذهنی شخصیت رالف اندرسون
- یک اثر سرگرمکننده
- سریال کاملا به رمان کینگ وفادار نیست
- ایفای نقشها به شدت مصنوعی موجب شده تا مخاطب در ارتباط برقرار کردن با شخصیتها ناتوان باشد
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید