سریال The Undoing که به تازگی توانسته رکورد بازدید سریال Game of Thrones را در شبکه باکلاس HBO بزند، در قسمت آخر بسیار ناامید کننده ظاهر شد و بُت خودساختهاش را با چکش خودش فرو ریخت. با بررسی سریال فروپاشی در سرگرمی همراه باشید.
به نظر میرسد بررسی سریال The Undoing به صورت یکپارچه شدنی نیست؛ نمیتوان ۵ قسمت ابتدایی سریال را کنار قسمت آخر آن قرار داد. به همین منظور سعی کردهام تا در انتها به سراغ قسمت پایانی بروم. در مواجههی نخست، سریال The Undoing شبیه داستانی از گیلین فلین (نویسنده داستانهای Gone Girl و Sharp Objects) است که کارگردانیاش را به ژان مارک والی سپرده باشند. از لحاظ بصری شاید بیشترین سر سپردگی را به سریال Big Little lies داشته باشد و البته یادآور اثر خارقالعاده فینچر، Gone Girl نیز هست که در نهایت حتی نزدیکش هم نمیشود.
به عنوان یک تریلر روانشناختی، سریال The Undoing اهمیتش را از این میگیرد که بر خلاف فیلمهای این ژانر، صرفا داستان قتلی مرموز و ماجرای پیدا کردن قاتلی ناشناخته نیست. اینجا ما با جزئیات قصهی یک خانواده طرفیم که پروندهی یک قتل، چون سیبی گاز زده آنها را از بهشت پایین میکشد. داستان در نیویورک اتفاق میافتد؛ شهری که به گفته یکی از شخصیتها اگر در آن مشغولیت زیاد نداشته باشی، مرتکب جرم شدهای. با اینکه گریس فریزر (نیکول کیدمن) و همسرش جاناتان فریزر (هیو گرانت) جزو خانوادههای متمول حساب میشوند و سرشان با کلی مشغولیت پر است اما جرم اتفاق میافتد. زنی جوان به نام اِلنا آلوز (ماتیلدا دِ آنجلیس) که گریس به تازگی او را در مراسم خیریه مدرسه دیده، به طرز وحشیانهای به قتل میرسد. میزانسن، اولین ملاقات گریس و النا در مجلس چایخوری زنانه صحنه را از عادی بودن به سمت رویدادی غیرمنتظره هدایت میکند؛ هدایتی که باعث میشود کارگردان (سوزان بیر)، به ویژه در دو قسمت اول، در یکایک نبردهای خود برای به دام انداختن مخاطب پیروز شود.
دیوید ای کلی و سوزان بیر به عنوان فیلمنامهنویس و کارگردان سریال The Undoing در ۵ قسمت ابتدایی توانستهاند تا ما را درگیر قواعد بازی دراماتیکشان کنند و سپس خود، آن قواعد را به هم بزنند و بازی جدیدی را آغاز کنند. گریس دکترای روانشناسی بالینی از هاروارد دارد و در چند مواجههی اول او با مراجعهکنندگانش به خوبی متوجه میشویم قابیلت ذهنخوانی روانی او به طور ویژهای قابل اعتناست. وضعیتی که در شرایط سخت ایجاد شده پس از قتل، به یکی از نقاط هیجان انگیز داستان تبدیل میشود. سریال The Undoing بر جزئیات رفتار شخصیتهایش تمرکز میکند و ما را در بین یک خانواده قرار میدهد؛ خانواده که با رو شدن هر ورق جدید، ما هم همراهشان شوکه میشویم و رکب میخوریم. شهرت گریس به عنوان یک روانشناس بالینی و محبوبیت جاناتان در درمان سرطان کودکان، پیچیدگیهای هیجانانگیزی را در درام داستان ایجاد میکنند که همگی تفسیر و تاویل پذیرند (البته تا قسمت پنجم). از این رو کشش سریال و بار اصلی درام نیز روی دوش بازیگران است.
رابطه کیدمن و گرانت حیلهای است که البته کارگر میافتد و باعث خلق یکی از نقاط مهم درام داستان، میل شدید مخاطب به بیگناهی جاناتان فریزر و حمایت گریس از او، میشود
شمایل نیکول کیدمن به عنوان بازیگری درجه یک، سالهاست در سینما و تلوزیون تثبیت شده اما حضور کیدمن در سریال The Undoing فراتر از سایر نقش آفرینیهای اوست؛ کیدمن در سکوتهایش، لحظات نگرانی، پلک زدنها و حیرتزده شدنهایش چنان نقش آفرینی میکند که انگار خودِ «حوا» است که اینبار او دارد تاوان گناه آدم را میدهد. کیدمن خودش را بازیگری غریزی میداند اما نقش پررنگش در داستان سریالِ «فروپاشی»، تصویری مابین غریزه، استعداد و شناخت عمیق کاراکتر است. او در طی سالهای اخیر بالاخره بهترین مکمل خودش را پیدا کرد و بازی او در کنار هیو گرانت چنان حساب شده، چند بعدی و خیرهکنندهست که مخاطب آرزو میکند تا بیشتر آنها را در کنار هم ببینید. این اتفاق حیلهای است که البته کارگر میافتد و باعث خلق یکی از نقاط مهم درام داستان، میل شدید مخاطب به بیگناهی جاناتان فریزر و حمایت گریس از او میشود. اگر پس از تمام کردن سریال و دانستن تمام قصه، باز به قسمتهای اولیه رجوع کنید، به عمق نگاه، توجه به جزئیات و بازی درخشان کیدمن و گرانت تازه پی میبرید؛ فروپاشی و شخصیتپردازی از همان کنشها و دیالوگهای اولیه شروع میشود و شما پس از دیدن جهنم میانهی فیلم از همان ابتدا به بهشت گسترده شده ابتدای سریال شک میکنید و ریشههای سقوط را در چشمهای کیدمن و گرانت میبیند. بر طبق مصاحبهها کیدمن علاقهی شخصی به بازی در این سریال داشته و توانسته تا سوزان کین را راضی کند تا کارگردانی اثر را بر عهده بگیرد. ترانهی ابتدای سریال را هم او اجرا کرده است. پس میتوان گفت سریال The Undoing حجم زیادی از تبلیغات و رسانهای شدنش را مدیون نیکول کیدمن است. نه فقط کیدمن که تکتک بازیگران جلوی دوربینِ سوزان کین میدرخشند حتی با اینکه در فیلمنامه با شخصیتپردازیهایی نه چندان قوی مواجه شده باشند.
با پخش قسمت پایانی سریال The Undoing مشخص شد سال ۲۰۲۰ غیر از The Queen’s Gambit پدیده دیگری برای رو کردن ندارد. The Undoing در قسمت آخرش جوری سقوط کرد که انگار هرگز پرواز نکرده بود. حقیقتا با شروع قسمت آخر منتظر بودم یکی از حیرتانگیزترین پایانهای سریالی را ببینم، همین طور هم شد اما این حیرت نه از سر شعف و شوق که از سر ناامیدی محض بود. داستانی با این همه چرخشهای باورنکردنی انتظار ما را از خود بالا و بالاتر برد و در یک لحظه به زمین کوبید. در ده دقیقهی اول قسمت آخر میفهمیم که ما فقط با یک سکانس چند ثانیهای از پیادهروی پدر و پسر (نوآه جوپ) در قسمت اول و گفتوگویی درباره استاد ویولون را، باید تعبیری بر رابطهی عمیق آنها میدانستیم و از این رو پنهان کاری پسر در مخفی کردن آلت قتاله را طبیعی و از روی محبت برداشت میکردیم، در حالی که صداقت و سادگی پسر در لحظات مختلفی به ما نشان داده شده بود. جدا از این، اصلا چرا جاناتان باید آلت قتاله را اینگونه و مثل یک احمق در گوشهای رها کند؟ در ده دقیقه آخر وقتی جاناتان پسرش را سوار ماشین کرد تا با هم صبحانه بخورند، یکی از بیاساسترین پایانهای تاریخ سریالسازی در آمریکا کلید خورد؛ لحظاتی که فقط باعث بیشتر غرق شدن پلات داستان زیر آوار تصاویر بیهدف شد.
گریس در مهمترین تست روانپزشکی زندگیاش شکست خورد. هرکس حق داشت راز این قتل را نفهمد به غیر از گریس. او باید میفهمید
سریال فروپاشی از روی کتاب جین هاتف کورلیتز به نام “باید میدانستی” اقتباس شده. کتاب را نخواندهام اما احتمالا پایانبندی در کتاب همان چیزی بود که در سریال دیدیم البته با تفاوتهایی بزرگ در میزانسن روایی. در کتاب هدف این پایانبندی حتما مشخص بوده؛ به چالش کشیدن قضاوت مخاطب. چطور به مردی که بارها به زنش خیانت کرده، به راحتی چندین بار دروغ گفته و دائم اشتباهاتی را تکرار کرده، میتوانیم اعتماد کنیم و به این دل ببندیم که او واقعا قاتل نیست؟ نقطه عطف داستان، شک ما در قضاوتمان است و کورلیتز اینگونه ما را دست انداخته و بهتزدهمان میکند. البته که به ما حق هم میدهد؛ برای همسر جاناتان، گریسِ روانشناس هم، درک این اتفاق، حتی با توجه به پیشینهای که از همسرش دارد، مشکل است و او را به اشتباه میاندازد. اسم کتاب هم خطابی به گریس است؛ گریس در مهمترین تست روانپزشکی زندگیاش شکست خورد. هرکس حق داشت راز این قتل را نفهمد به غیر از گریس. او باید میفهمید.
در سریال The Undoing اما اصلا اینگونه نیست. نمیدانم در کتاب، کورلیتز چگونه از پس فرم روایی این داستان پیچیده برآمده اما واضح است که سوزان بیر حتی ذرهای از پس آن بر نیامده و ما باید تا قسمت آخر صبر میکردیم تا متوجهی این فاجعه بشویم. سازندگان باید متوجه این ضعف ساختاری میشدند، باید میفهمیدند با پخش قسمت آخر، سریال سقوط خواهد کرد. در فروپاشی انگار تمام شخصیتپردازی و بازی روانی داستان را دلربا بودن هیو گرانت قرار است بر عهده بگیرد. نماهای پایانی خندهدار هستند و ما را در میان کلاف سر درگم رویدادها نالان رها میکنند. پس چه بر سر منطق روایی آمد؟ پچپچهای گریس با دوستش و رابطه با پدرش چه بود؟ نقش پدر گریس در این معما کجاست؟ او میتوانست به خاطر علاقه شدید به دخترش و تنفرش از جاناتان یک قاتل بالقوه باشد، پس چرا انقدر کلوز آپ (سکانس مکالمه او با مدیر مدرسه را بیاد بیاورید) از او دیدیم، همهاش عبث بود؟ کارگاه کنجکاو و پرتکاپو داستان، ادگار رامیرز، در قسمت آخر چه بر سرش آمد؟ سهم او در دستگیری جاناتان فقط یک نمای دویدن روی پل بود؟
قسمت آخر سریال The Undoing بر خلاف روند کلی سریال، ناامید کننده، خلاف انتظارات و پایانی دلسردکننده برای مخاطبان است. سریالی که میتوانست به کلاسی برای یادگیری خلق درام، بازیگری و کارگردانی تبدیل شود، تبدیل به درسی برای یاد نگرفتن شد. اگر هنوز سریال The Undoing را ندیدهاید یا در حال تماشای قسمتهای ابتدایی آن هستید، به تماشای ۵ قسمت اول بسنده کنید و بگذارید سریال «فروپاشی» تا همیشه چون بتی تسخیر ناپذیر در ذهنتان باقی بماند.
- توانمدی تیم بازیگری در اجرا
- به دام انداختن مدام مخاطب در پلات پر پیچ و خم
- پایان جذاب هر قسمت
- پایانبندی سریال
- رها کردن شخصیتها
- کارگردانی نامناسب
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید