فصل دهم سریال The Walking Dead یا همان مردگان متحرک به شکلی پایان مییابد که نه دیگر رمقی برای سناریونویسهای این پروژه باقی مانده و نه حس و هیجانی از سمتِ مخاطبین دو آتشهی سریال.
فصل دهم سریال مردگان متحرک میتوانست به بهترین سیزن این سری تبدیل شود. فصل دهم حداقل این پتانسیل را داشته تا با داستان ویسپرها اوج بگیرد و غوغا کند اما حکایت این فصل، حکایتِ طبلی توخالی است. حداقل در فصل نهم اندکی امیدوار شده بودیم که هم شخصیتها به یک نقطهی خوبی از حیث کاراکترپردازی در حال رسیدن هستند و هم قصه کمی به هیجانش اضافه شده. برای مثال مگر میشود مخاطبِ پروپا قرص مردگان متحرک باشی و اپیزودِ پانزدهم از فصل نهم تحت عنوان The Calm Before را فراموش کنی؟ همان اپیزودی که در پایان همگی در شوک و ماتم و بهت و غم فرو رفتیم و احساس کردیم حالا دیگر وقتش است تا شخصیتهای اصلی داستان، دمار از روزگارِ زمین و زمان در بیاورند. حال این اپیزود را مقایسه کنید با تک تکِ اپیزودهای فصل دهم. اصلا نمیتوان لنگهی این اپیزود را در فصل دهم پیدا کرد؛ منظور قسمتی است که بتواند در عینِ اینکه هیجان به ما تزریق میکند، عواطف و احساساتمان را نیز به یک آستانهای معقول برساند.
فصل دهم سریال مردگان متحرک از شروعی ضعیف، میانهای ضعیفتر و پایانی فوقِ ضعیف رنج میبرد. از کل ۲۲ اپیزودِ فصل دهم شاید با ارفاق، تنها اپیزود دوازدهم را میتوان خوب توصیف کرد؛ قسمتی که قهرمانانِ خسته تنِ قصه هر چه در زور دارند را به کار میگیرند تا از استراتژیِ کثیفِ ویسپرها جانِ سالم به در ببرند. در غیرِ این صورت فصل دهم به جز چند مورد که در ادامه به آن اشاره میکنیم، نکتهی مثبت قابل تحسین دیگری ندارد.
فصل دهم سریال مردگان متحرک از شروعی ضعیف، میانهای ضعیفتر و پایانی فوقِ ضعیف رنج میبرد
مشکل فصل دهم اینجاست که روایت به شکلی بیحوصله انجام میشود. برای مثال در همان اپیزودِ اول، بعد از مدتها انتظار شخصیتها را میبینیم که در اوشنساید در حال تمرین هستند، اما این رویداد نه آنچنان خوب تشریح میشود و نه به خوبی کارگردانی. یا ما در یک اپیزود دیگر، به طور مفصل سر از هویتِ آلفا و بتا در میآوریم و همچنین رابطهشان را با لیدیا، شخصیتِ مرموزِ تازهوارد به جهان واکینگ دد را کشف میکنیم. با این اوصاف تلاش کارگردان در خلق سکانسهای بیروح و مُرده، مثل کوبیدن آب در هاون است. مشکلِ بزرگ واکینگ دد در چند فصل اخیر در همین موضوع است که سکانسهایی کارگردانی میشود که نه در خدمتِ داستانگویی است و نه در خدمتِ القای هیجان. کارگردان میخواهد شخصیتپردازی کند و اصلا برایش مهم نیست که آیا این کاراکتر توسط مخاطب، مقبول واقع میشود یا خیر. اگر کاراکتر در همان اوایل ورودش به داستان نه مقبولیت پیدا میکند و نه محبوبیت، چرا باید وقتِ زیادی برای شخصیتپردازیاش صرف شود؟ برای مثال چرا باید یوجین را زیادتر از دریل (نورمن ریداس) جلوی دوربین ببینیم؟
سریال مردگان متحرک همان سریالی بود که در پسِ مرگ یا زخمی شدنِ یک کاراکتر، واکنشهای زیادی در فضای مجازی ایجاد میشد. حال انبوهی از شخصیتها در فصل دهم مجروح یا کشته میشوند؛ رسما هیچ حسی در بیننده که ما باشیم ایجاد نمیشود؛ حسِ فقدان و حتی حسِ همدردی با بازماندههای نزدیک به آن فردِ از دور خارج شده. اتفاقا در برخی از صحنهها آرزو میکنیم که ای کاش مثلا گابریل سریعتر در این صحنه بمیرد و ما خلاص شویم از این کاراکترِ نچسب و بیخودیِ الدولهی این سریال! واکینگ دد میخواهد روی شخصیتهای زیادی سرمایهگذاری کند و این مسئله، کار را برای شخصیتپردازی سخت میکند؛ چراکه این مقوله به زمان نیاز دارد. باید دیالوگی نوشته و میزانسنی خلق شود. تغییرِ شخصیتی کاراکترها بیشتر در خلالِ کشت و کشتارهایشان در میدان نبرد با زامبیهای کلیشهای سریال دیده میشود. برای مثال شما را مجدد ارجاع میدهم به شخصیت گابریل که در برخورد با یک غریبه در اپیزود نوزدهم، به خوبی میبینیم که او خیلی بیرحمانه با چالشِ پیش روی خود دست و پنجه نرم میکند.
فصل دهم هر اندازه ضعف داشته باشد، در پرداختن به شخصیت نیگان موفق است
سریال مردگان متحرک ظاهرا قدرت اثرگذاریاش روی مخاطب را برای همیشه از دست داده. اگر بخواهیم فصل دهم را به چیزی تشبیه کنیم، به سانِ فردی است که هم زبانش را بریدهاند و هم دستانش را؛ همین اندازه هم که راه میرود به خاطر ویلچری است که فردِ فلکزده روی آن نشسته و این دیگران هستند که این جسمِ بیجان را به جلو هُل میدهند. او روی پای خود میایستد اما هیچ کارایی خاصی ندارد. به زور زنده است و دیگران هم این موضوع را میدانند و دلشان میخواهد این فرد زودتر از این موقعیت خلاص شود. حس و حالِ ما، بینندههایی که از فصل اول با شوق و اشتیاق به پای قصهی هیجانانگیز این سریال نشستیم تقریبا به این شکل است. دلمان میخواهد از این سریال لذت ببریم، اما رسما دیگر چیزی باقی نمانده تا دلمان را به آن خوش کنیم. شاید تنها المانهایی که همچنان میتوان به آنها دل بست، سه شخصیت کارول، دریل و صد البته نیگان باشد. فصل دهم هر اندازه ضعف داشته باشد، در پرداختن به شخصیت نیگان موفق است. البته سیرِ تغییر نیگان از فصل گذشته استارت خورد و در فصل دهم در نهایت به نتیجهی مهمی رسید؛ نتیجهی اثربخشی که پایان فصل دهم را میسازد.
در پایان، ما میمانیم و نیگان. اپیزود آخر فصل دهم به طور تمام و کمال اختصاص مییابد به شخصیت نیگان؛ همان فردی که تا مدتها از او متنفر بودیم و به مرور با روی دیگری از این شخصیت آشنا شدیم. در حال حاضر هم مشتاق هستیم در فصل پایانی او را بیشتر در خط داستانی اصلی زیارت کنیم. با اینکه خرده داستان نیگان در انتهای فصل باعث میشود بسیاری از نقطه ابهامات زندگی و رفتار نیگان را بفهمیم، اما کارگردانی این اپیزود جای سوال دارد. برای مثال ایدهی فلشبک در فلشبک، آن هم چندین و چند مورد توفیر چندانی ندارد. سوال اینجاست وقتی کل اپیزود آخر به شخصیت نیگان اختصاص دارد چرا قصهی مربوطه در قالب یک فلشبکِ طولانی روایت نشد؟ آیا اینگونه بهتر نبود؟ ما در این حالت به طور منسجمتر و راحتتر قصه را میفهمیدیم و با این کاراکتر بهتر و آسانتر احساس همدردی میکردیم. اتفاقِ تلخی که برای نیگان میافتد برای بیننده که ما باشیم آنچنان تلخ نیست و حسی از این بابت در این اپیزودها آنطور که باید تحریک نشود. کارگردان سعی کرده صرفا قصه را سریعتر تعریف کند و برود پیِ کارش؛ نه میزانسنی میچیند و نه دیالوگی که در راستای برانگیختن احساس باشد. شاید تنها صحنهای که واقعا در اپیزود آخر تاثیرگذار است، مربوط به وداعِ نیگان با لوسیل، چوبِ بیسبالی باشد که تقریبا نمادِ این فرد شرور در دنیای واکینگ دد است (بهتر است بگوییم بوده!)؛ چند مونولوگ، چند قطرهی اشک و یک قاب از شخصیت در کنار شعلههای آتش، آخرین تلاشهای کارگردان برای همراه کردنمان جهت القای حس همدردی بوده و راستش را بخواهید، این تلاش در لحظات پایانی تا حدی ثمربخش واقع میشود.
فصل دهم سریال The Walking Dead نسبت به فصل قبلی، یک پله پایینتر قرار میگیرد. به جز کارگردانی و صحنهپردازی یکی دو اپیزود و شخصیتپردازی نیگان، در فصل دهم هیچ عامل دیگری دیده نمیشود که دلمان را به آن خوش کنیم. سیرِ نزولی این سریال پرطرفدار باعث شده نسبت به فصل پایانی سریال مردگان متحرک چندان خوشبین نباشیم.
- شخصیتپردازی نیگان به انضمام خرده داستانی از او که در اپیزود پایانی تعریف میشود
- ایفای نقش همیشه جذابِ نورمن ریداس
- کارگردانی و صحنهپردازی اپیزود یازدهم و دوازدهم
- سناریوی ضعیف به همراه کاراکترهای ریز و درشتِ تک بعدی
- طرح داستانی به شدت خستهکننده
- تمرکز سریال روی کاراکترهای غیر محبوب
- کارگردانی و تدوین بسیار ضعیف اکثر اپیزودها
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید