فیلم The Woman in the Window اولین فیلم مهمِ سال جدید سینمایی است که به واسطهی کارنامهی درخشان کارگردانش جو رایت و بازیگران بزرگش یکی از مورد انتظارترین آثار سینمایی سالهای اخیر بود که بالاخره توسط نتفلیکس به صورت آنلاین اکران شد.
نوع جدیدی از فیلم در هالیوودِ سالهای اولیه دههی ۱۹۴۰ به ظهور رسید؛ فیلمهایی دلهرهآور با پیرنگی بر گرفته از مکتب داستانهای جنایی، ولی با سبکی کاملا منحصر به فرد. اوایل فیلم The Woman in the Window، قبل از شروع بحران خانهی ۲۱۲، دکتر آنا فاکس (با بازی ایمی آدامز) در حالی که با تنهایی و شیدایی خودش دست و پنجه نرم میکند، شبها آثاری را از همان دوران طلایی سینما تماشا میکند. غرامت مضاعف بیلی وایدلر، خرابکار آلفرد هیچکاک، چراغ گاز جرج کیوکر، و ساعت بزرگ جان فارو، که همگی نقش یا تاثیری در داستان یا فیلم The Woman in the Window داشتهاند. تاثیر آنها نه به صورت عینی و بارز که به شکل منبع الهام و حتی اقتباس در فیلم جو رایت و داستان اِی. جی فین، که منبع اقتباس است، بروز پیدا کرده. جو رایت پس از تجربهی موفقیت آمیز درام Darkest Hour سویههای روانشناختی «زنی پشت پنجره» آنقدر برایش قابل قبول و هیجانانگیز بوده تا از آن به عنوان پروژهای بزرگ یاد کند. اثری که با الزامات دنیای مدرن در ادامهی همان آثار یاد شده سعی در خلق نوآری معماگونه دارد.
آنا فاکس گم شده بین توهم و خاطرات در حالی که مدتی است دچار ترس از فضای باز و شلوغ شده، در خانهاش به تنهایی زندگی میکند. گاهی روانشناساش به او سر میزند و گاهی مستاجرش، دیوید (با بازی وایت راسل)، برای کمک در امور خانه او را ملاقات میکند. اولین نماهای فیلم شاتهایی از فضای سرد و گرم خانه است؛ نمایشی از درون ذهن ملتهب آنا. ترس آنا فاکس از ارتباط با فضای بیرون از خانه، محیط و وسایل زندگیاش را به جزئی از شخصیت او بدل کرده. پنجرههایی که چشمهای او هستند و زاغ سیاه همسایهها را چوب میزنند، دیوارها، کتابها، عکسها،نقاشیها و فیلمهایی که بخشی از خاطرات او هستند و سقفی که ذهن خسته و در آستانهی فروپاشی آنا است. یک گنبد شیشهای که کپک زده و نور را به داخل راه نمیدهد.
فیلم «زنی پشت پنجره» ما را با خود میکشاند و تا انتهای مسیر قصهاش میبرد و فقط در همان انتهای راه است که میفهمیم مسیر باشکوهی را طی نکردیم
در تمام مدت فیلم The Woman in the Window آنا در پی کشف روزنهای برای امیدوار شدن به خودش است، کشف مشکل و درک معضلی حل نشده. وقتی کارآگاه مرگ خانوادهاش را به او یادآوری میکند. علت تمام این افسردگی و مشکلات آنا رو میشود. خیانتی که او به شوهرش کرده و مرگی که او مقصرش بوده، باعث شده تا آنا بیشتر از هر چیز و هر کسی از خودش بترسد. چالشهای روانی او با خوردن الکل بیشتر گره میخورد. پس از ورود گری اولدمن در نقش همسر جین راسل و کتمان تمام دادههایی که سلامت عقل آنا را بیش از پیش به چالش میکشد، آنا در بحرانی قرار میگیرد که راهی جز مرگ پیش روی خود نمیبیند. دیگر امیدی نیست. ذوق و شوق او پس از کشف چهرهی کیتی از روی عکسی که گرفته از سر امید و نوری است که به ذهن خودش میتابد. شوق او نه از سر کشف سرنخ ماجرایی جنایی که برای اطمینان دوباره به خودش است. به همین خاطر است که مرگ ایثان راسل نیز از روی همان گنبد شیشهای کپک زده و با شکستن آن رخ میدهد. سقفی که پس از فرو ریختناش آنا را التیام میبخشد و دوباره پایش را به بیرون از خویشتن تاریک خویش باز میکند.
تمام داستان فیلم «زنی پشت پنجره» همین است. ماجرایی نه چندان پیچیده از سلوک یک زن داغ دیده به سمت رهایی از شر سایهی یک شک. برای نویسندهی متن که سالها پیش کتاب را خوانده و انتظار اقتباسی درخور داشته، فیلم جو رایت ارضا کننده نبود. نه به خاطر نادیده گرفتن بخشی از داستان، که کار همیشگی سینما است، که به واسطهی کنار گذاشتن روح عمیق دمیده بر کتاب. بحث بحثِ تفاوتهای سینما و ادبیات نیست بلکه به نظر برداشت نادرست یا سهلانگارانهای است که جو رایت از داستان ای. جی فین داشته و فقط آن را به درامی تا حدودی دلهرهآور تقلیل داده، در حالی که کتاب پر ازمفاهیم و دیالوگهای انسانی است که اتفاقا بخش اصلی روایت را تشکیل میدهند و از فیلم حذف شدهاند. اما خیالی نیست و به اثر مستقل نگاه خواهیم کرد.
مشکل اساسی The Woman in the window رو بازی کردن است. در لحظاتی که شخصیت کیتی (با بازی جولین امور) در حال معاشرت با آنا است. کارگردان از راهی تلاش میکند تا آیندهی داستان را جلو جلو لو بدهد. موتیفها و نشانههایی از بروز اتفاق تقریبا در تمام مدت مکالمهی کیتی و آنا رخ میدهد. آنا از کیتی میپرسد آیا تو جین راسل هستی؟ دوربین حالتش تغییر میکند. مدیوم شات میشود روی جولین امور و او پاسخ میدهد. در جایی دیگر با تاکید زیاد روی گوشیِ در دست آنا، او مشغول عکاسی از گربهاش میشود. اشاره به گوشواره و نقاشی کیتی نیز آنقدر گل درشت بود که دیگر نیازی به یادآوری نداشته باشد. غیر از این اشارات مبتدیانه چیز دیگری نبود تا با آن جو رایت بتواند از بروز اتفاقی خبر دهد بدون آنکه همه چیز لو برود؟ لزوم استفاده از بازیگران مشهور برای بازی در نقشهای کوتاهی که رفتن یا مرگ آنها منجر به ایجاد کشش و تاثیر در کل مسیر داستان میشود در غافلگیری است که نبود آنها در مخاطب ایجاد میکند. برای من و احتمالا عمدهی مخاطبان بینندهی آثار کلاسیک آنقدر مرگ جولین امور بدیهی به نظر میرسید که سکانس ضرب و شتم در پنجرهی رو به رویی هیچ شوکی به ما وارد نکرد و به تبع آن کل باقی ماندهی داستان.
در فیلم چراغ گاز جرج کیوکر، اینگرید برگمن تقریبا در نقشی شبیه ایمی آدامز حاضر میشود. او نیز جایی از داستان به سلامت عقل خودش شک میکند و ما با راوی ناآگاه قصه را دنبال میکنید. اما آنچه باعث میشود در این فیلم و تک تک فیلمهای نامبرده شده به قولی داستانها تبدیل به سینما شوند، اثر مطبوع و کارآمدی است که کارگردان با دکوپاژ و میزانسنهایش روی کار گذاشته. کاری که جو رایت جز در موارد محدود از عهدهی اجرای آن بر نیامده است. کنترل بازیگران بزرگترین برگ برندهی او و ضعف دکوپاژ و کارگردانی در سکانسهای اساسی، مهمترین ضعفهای او هستند. در یک کلام تعلیق به وجود نمیآید. دلهره به جان ما نمیافتد و ترس گریبانگیرمان نمیشود.
فیلم «زنی پشت پنجره» ما را با خود میکشاند و تا انتهای مسیر قصهاش میبرد و فقط در همان انتهای راه است که میفهمیم مسیر باشکوهی را طی نکردیم. خانم آدامز بزرگ با بیشترین سهم در قابل دیدن کردن قصهی فیلم، احتمالا جزو گزینههای احتمالی کسب جوایز سال آتی باشند اما به غیر از ایشان نه جو رایت و نه گری اولدمن کبیر شانسی برای خودنمایی در میان منتقدان ندارند.
فیلم The Woman in the Window یک نوآر مدرن بازسازی شده از عصر طلایی فیلمسازی در هالییود است که قدرت پیشی گرفتن از ریشهها و گذشتگانش را ندارد. یک ایمی آدامز کم نظیر و یک داستان معمایی نه چندان پیچیده، تنها دستاوردهای کارگردانی جو رایت هستند.
- عملکرد کم نقص تیم بازیگری
- اتفاقات پی در پی که ما را تا انتها پای اثر نگه میدارند
- رو بودن تمام کارتهای مخفی داستان
- نبودن تعلیق در لحظات حیاتی فیلم
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید