برای بسیاری از ما طرفداران بازیهای ویدئویی، سریال The Witcher مورد انتظارترین مجموعهی شبکهی نتفلیکس در سال ۲۰۱۹ بود. حالا این سریال منتشر شده و یک بار دیگر نام «گرالت» و ماجراجوییهایش را بر سر زبانها انداخته است.
وقتی شبکهی نتفلیکس در سال ۲۰۱۷ خبر ساخته شدن سریال The Witcher را به صورت رسمی اعلام کرد، طرفداران کتابهای «آندری ساپکوفسکی» و بازیهای «سیدی پروجکت» خیلی زود شادی خود را در شبکههای اجتماعی ابراز کردند. یکی از محبوبترین مجموعههای فانتزی یک بار دیگر فرصت حضور در تلویزیون را پیدا کرده بود و اینبار تیم قدرتمندی پشت ساخت آن قرار داشت. بگذارید در همین ابتدا دو نکته را روشن کنیم. نکتهی اول اینکه سریال The Witcher به طور کلی براساس مجموعهی کتابهای ساپکوفسکی ساخته شده و همانطور که پیش از این هم در مقالهی «سرنوشت گرگ سفید» به آن اشاره کردیم، منبع الهام آن به هیچ وجه بازیهای ویدئویی نیستند. نکتهی دوم، کیفیت کلی سریال است. پیش از این در سال ۲۰۰۲ میلادی، یک مجموعهی تلویزیونی با تکیه بر ماجراهای گرالت ساخته شده که عملکردی بسیار ناامیدکننده به همراه داشت. هرچند که دستپخت نتفلیکس مانند آن مجموعه، یک شکست تمام عیار محسوب نمیشود، اما همچنان باید این سوال را پرسید که آیا سریال The Witcher توانسته به اثر قابل احترام و بینقصی تبدیل شود؟
یکی از اولین فاکتورهایی که در خصوص آثار اقتباسی مورد توجه قرار میگیرد، میزان وفاداری به منبع اقتباس اثر (در این مورد، کتابهای ساپکوفسکی) است. سریال The Witcher در این مورد، عملکردی دوگانه دارد. این سریال از نظر روایت وقایع داستانی، بسیار به منبع اقتباس خود نزدیک است و در برخی موارد حتی سکانس به سکانس از داستان الهام میگیرد. فصل اول سریال The Witcher از هشت قسمت تشکیل شده و در طول این هشت قسمت، بینندهها با سه شخصیت اصلی این مجموعه یعنی «گرالت»، «ینفر» و «سیری» آشنا خواهند شد. داستان فصل اول، از دو کتاب «آخرین آرزو» و «شمشیر سرنوشت» اقتباس شده است. این دو کتاب متشکل از مجموعه داستانهای کوتاهی هستند که برخی از مهمترین وقایع جهان ویچر را روایت میکنند. «لورن اشمیت هیسریچ» به عنوان نویسنده و تهیهکنندهی این مجموعه، به شدت به جزئیات داستانی منبع اقتباس خود وفادار بوده و آنها را به خوبی در دل سریال جای میدهد. شاید بتوان دلیل این حجم از دقت در روایت داستان را حضور ساپکوفسکی در تیم تولید سریال دانسته و به همین دلیل فصل اول سریال ویچر، قصهای تماشایی دارد.
البته وفاداری به منبع اقتباس، تنها به داستان محدود نمیشود. در روی دیگر سکه، طراحی شخصیتها قرار دارد که در بسیاری از موارد با آنچه در کتابها توصیف شده، فاصلهی بسیاری دارد. ینفر جادوگری با موهای سیاه و پوستی سفید (به قول کتاب: رنگ پریده) توصیف شده که زیبایی غیرقابل وصفی دارد، اما «آنیا چالاترا»، بازیگر نقش او، همانطور که از نامش پیداست، اصلیتی هندی دارد و از این جهت پوستش تیره یا به قول عامیانه «سبزه» است. چالاترا به هیچ وجه آن زیبایی خیرهکنندهای را که ساپکوفسکی در کتاب خود توصیف میکند را به بیننده انتقال نمیدهد. «فرینجیلا ویگو» جادوگر دربار «نیلفگارد» و از دوستان ینفر، در این سریال به کلی دچار تغییر نژادی شده و نقش او را یک بازیگر انگلیسی-زیمباوهای به نام «میمی ایندوئنی» ایفا میکند. البته فرینجیلا تنها شخصیت داستان نیست که از نظر نژادی دچار تغییرات اساسی میشود. گونهی خاصی از الفهای جنگلی به نام «دِریادها» که در جنگل «بروکیلون» ساکن هستند و براساس توصیفات کتابها، آنها پوستی مایل به رنگ سبز دارند. با این حال سریال The Witcher برای نشان دادن این نژاد از موجودات جادویی نیز به طور کلی از بازیگران سیاهپوست استفاده میکند.
حتی اگر به سریال The Witcher به عنوان یک اثر مستقل نگاه شود، باز هم نمیتوان برخی از ایرادات آن را نادیده گرفت
برای اینکه من را یک «نژاد پرست» خطاب نکنید، باید به این نکته اشاره کنم که استفاده از یک نژاد واقعی (مثل افراد رنگین پوست) برای به تصویر کشیدن نژادهای جادویی داستان، به خودی خود ایدهای جذاب و قابل دفاعی است. حتی در خود کتابها و بازیهای ویچر هم برخی نژادها و سرزمینهای داستان، از فرهنگهای باستانی و تاریخی الهام گرفته شدهاند؛ مثل مردم جزایر «اسکالیگا» که سنتها و فرهنگی شبیه به «وایکینگها» دارند اما ایراد نوآوری نژادی سریال The Witcher وقتی بیشتر آشکار میشود که شاهد حضور یک الف سیاهپوست در کنار الفهای سفیدپوست در داستان هستیم. «دارا»، یک الف سیاهپوست است که در مجموعه کتابهای ویچر وجود ندارد و صرفا برای سریال خلق میشود. تنوع نژادی آن هم درون یک نژاد جادویی امری است که نه تنها ذهن مخاطب را به حاشیه میبرد، بلکه در جهان ویچر که به خودی خودی سرشار از خرده داستانهای متعدد و اتفاقات عجیب و غریب است، نتیجهای جز سردرگمی بیننده در پی ندارد. اگر تمامی الفها یا دِریادهای سریال توسط بازیگرهای سیاهپوست به تصویر کشیده میشدند، میتوانستیم آن را نوعی خلاقیت از سوی سازندگان اثر بدانیم، اما ملغمهی نژادی که سریال The Witcher در برابر بینندگان قرار میدهد تنها ریشه در شرایط سیاسی-اجتماعی حاکم بر سینمای آمریکا و به منظور جلب نظر فعالان اجتماعی است.
حتی اگر به سریال The Witcher به عنوان یک اثر مستقل نگاه شود، باز هم نمیتوان برخی از ایرادات آن را نادیده گرفت. بزرگترین نقطه ضعف این اثر، نحوهی روایت داستان است. همانطور که پیش از این اشاره کردیم، سریال The Witcher داستان سه شخصیت اصلی خود را به موازات یکدیگر روایت میکند و سرانجام آنها را در قسمتهای پایانی سریال به یکدیگر متصل میکند. با این حال باید بدانید که میان ماجراهای ینفر در قسمت دوم تا گردهمایی نهایی قهرمانان در قسمت هشتم، چیزی نزدیک به ۷۰ سال اختلاف زمانی وجود دارد. به عبارت دیگر، ینفر در قسمت دوم سریال، دختری نوجوان است و در قسمت هشتم، زنی ۹۰ ساله. این امر در خصوص ماجراهای گرالت هم صادق بوده و شاید مخاطبان تیزبین این اثر بتوانند این اختلاف زمانی را از مقایسهی سن پادشاه «فولتست» در دو خط داستانی گرالت و ینفر طی قسمت سوم، درک کنند. عدم اطلاع رسانیِ این بازهی زمانیِ بسیار طولانی باعث میشود تا بینندهها بیش از نیمی از سریال را با این خیال طی کنند که شاهد روایت داستانهایی موازی در نقاط جغرافیایی مختلف جهان ویچر هستند. اگر فکر میکنید که این روایت آشفته حاصل اشتباه فنی و امری ناخواسته بوده، سخت در اشتباه هستید؛ زیرا لورن اشمیت هیسریچ در مصاحبهای اعلام کرد که عمدا تصمیم به چنین کاری گرفته تا بینندگان دچار چنین اشتباهی شوند! او این کار را با هدف «پرتاب کردن بینندهها به اعماق جهان ویچر» انجام داده، آن هم بدون اینکه در ابتدا شنا کردن در این آبهای خطرناک را به آنها بیاموزد. جهان این مجموعه به خودی خود پر از شخصیتها، وقایع و قلمروهای گوناگون است و روایت این حجم از اطلاعات به شکلی معماگونه، ثمرهای جز آزار مخاطب ندارد.
سریال The Witcher حتی در معرفی جهان خود هم دقیق عمل نمیکند. در همان قسمت ابتدایی سریال متوجه میشویم که سربازهای «نیلفگارد» در پی حمله به شهر «سینترا» هستند. در جایی دیگر میشنویم که ویچرها در «کار مورهن» آموزش میبینند و سپس از نگرانی سران سرزمینهای شمالی از حملات اخیر نیلفگارد باخبر میشویم. در قسمت سوم هم «فولتست»، پادشاه «تِمِریا» به ما معرفی میشود و در جایی دیگر از آداب و رسوم مردم «اسکالیگا» میشنویم. برای بینندههایی که اولین بار است پای این سریال نشستهاند و هیچ درکی از جهان ویچر و موقعیت جغرافیایی قلمروهای مختلف آن ندارند، تمامی این موارد تنها مشتی اسامی عجیب و غریب و بیمعنی بوده و مخاطب خبر از موقعیتهای ژئوپلیتیکی (جغرافیای سیاسی) جهان ویچر در اختیار ندارد. به این مورد، آشفتگی زمانی تعمدی داستان را هم اضافه کنید تا متوجه شوید مخاطبهایی که برای اولین بار است با گرالت و دوستانش آشنا میشوند، باید با چه حجم عظیمی از اطلاعات روبهرو شوند. شاید اگر سازندگان سریال The Witcher با کمی خلاقیت، به نوعی قلمروها و نواحی مهم جهان خود را به بینندهها معرفی کرده و تصویری کلی از آن را برای مخاطبان ترسیم میکردند، تجربه این اثر بسیار لذت بخشتر میشد. این اشتباه لورن اشمیت هیسریچ باعث شده تا علاقهمندان ژانر فانتزی متوجه شوند که زیبایی تیتراژ سریال «بازی تاج و تخت»، تنها به دلیل موسیقی «رامین جوادی» نبوده!
سریال ویچر در حوزهی بازیگری و شخصیتپردازی هم میلنگد. ینفر یکی از مهمترین شخصیتهای جهان ویچر است، شخصیتی که ساپکوفسکی هدف از خلقت آن را «رشد گرالت و شکستن کلیشههای زنها در آثار فانتزی مینامد». با این همه، تصویری که سریال از ینفر به مخاطب ارائه میکند، بیشتر شبیه به نوجوانی با عقدههای جنسی سرکوب شده است تا یکی از قدرتمندترین جادوگران جهان ویچر. در اندک مواردی هم که فیلمنامه سعی دارد تا تصویری قدرتمند و مستقل از این شخصیت به مخاطب ارائه کند، اینبار آنیا چالاترا از پس ایفای نقش خود و به تصویر کشیدن این قدرت درونی بر نمیآید. گویا از نظر لورن اشمیت هیسریچ، عدم ناراحتی از نشان دادن زیباییهای جنسی، یاد دادن خواص مخدر گیاهان جادویی به دختران جوان و رفتارهای خودخواهانه، تنها روش موجود برای نشان دادن قدرت یک زن در جهانی خشن و پرآشوب است. شخصیت «سیری» هم تقریبا به هیچ وجه پرداخت خوبی ندارد و احتمالا با او و گذشتهاش در فصل دوم سریال، بیشتر آشنا خواهیم شد. برای پیبردن به عمق فاجعه در این حوزه باید به همهی موارد یاد شده، استفادهی افراطی و تهوع از واژهی «سرنوشت» هم اضافه کنید. درونمایه داستان ویچر، موضوع سرنوشت و تلاش برای مقابله با آن است. با این وجود این واژه آنقدر در طول سریال از دهان تکتک شخصیتها تکرار میشود که بجای تلنگر زدن به ذهن بیننده، درست مثل تکیه کلامهای دم دستی آثار طنز، تنها باعث خنده و انزجار مخاطب خواهد شد.
با این همه، آنچه که تماشای سریال The Witcher را لذتبخش کرده، هنرنمایی ستودنی هِنری کویل است. کویل پیش از این هم ادعا کرده بود که از طرفدارن مجموعه بازیهای ویچر است و حالا به خوبی این امر را به اثبات میرساند. او به خوبی از پس نمایش سختیهای زندگی به عنوان یک شکارچی هیولا برآمده و در وفاداری به شخصیت گرالت، فوقالعاده عمل میکند. کویل برای نزدیکتر کردن بازی خود به آنچه طرفدارهای جهان ویچر در ذهن دارند، نه تنها صدای خود را به صدای شخصیت گرالت در مجموعه بازیهای ویچر نزدیک کرده، بلکه به وفور از تکیه کلامهای آوایی او (مثل تولید مکرر صدای «هممم» هنگام فکر کردن) هم استفاده میکند. از آنجایی که کتابها به دلیل ماهیت مکتوب خود نمیتوانند دقیقا لحن و صدای گرالت را به تصویر بکشند، استفاده از بازیها به عنوان منبعی برای تقلید صدای گرالت، ایدهی هوشمندانهای بوده که کویل به خوبی از آن استفاده میکند. او آنچنان در نقش خود به عنوان گرگ سفید غرق میشود که پس از تماشای سریال، شاید نتوان هیچ فرد دیگری را در این نقش تجسم کرد.
نقطهی قوت دیگر سریال، توازن بسیار مناسب میان سکانسهای اکشن و داستانی آن است. تقریبا در تمامی قسمتهای سریال شاهد مبارزهی گرالت با نژاد تازهای از هیولاها هستیم (مثل کیکیمور، نیمف، استریگا، جن، اژدها و نِکِر). طراحی مبارزات در سریال ویچر، خصوصا مبارزه گرالت با انسانها، بسیار پرهیجان و خشن بوده و همین امر به خوبی دلیل لقب او به عنوان «قصاب بلادویکن» را به تصویر میکشد. بینندگان در طول هشت قسمت فصل اول، با اهمیت جادوهای ویچر و معجونهای او آشنا شده و به جایگاه ویچرها، جادوگران و الفها در جهان این مجموعه پی میبرند. حفظ این تناسب باعث میشود تا سریال The Witcher در عین سرگرم کننده بودن، تاحدودی بیننده را با جهان غنی ویچر و شخصیتهای آن آشنا کند.
تقریبا در تمامی قسمتهای سریال شاهد مبارزهی گرالت با نژاد تازهای از هیولاها هستیم
موسیقی این مجموعه، یک شاهکار قابل ستایش است. «سونیا بلوسووا» و «جیونا اوستینلی»، آهنگسازهای سریال ویچر، با استفاده از ۶۴ ساز مختلف و طی تلاشی یک ساله توانستهاند تا جهان ویچر را با نتها جادویی خود توصیف کنند. هستهی اصلی موسیقی این سریال را سه ساز «ویولن»، «لوت» و ساز عجیب و غریب «هردی گردی» تشکیل میدهد. هردی گردی سازی قرون وسطایی است که تعداد انگشت شماری از انسانها در جهان امکان ساختن آن را دارند و مهمترین عامل در خاص بودن فضاسازی سریال ویچر، استفاده از همین ساز است. به دلیل وجود سکانسهای متعدد حرکات موزون و آواز در سریال، موسیقی این اثر باید پیش از رسیدن به مرحلهی فیلمبرداری آماده میشد و این امر کار را برای آهنگسازان دشوار کرده بود. با این وجود، موسیقی نهایی آنقدر دقیق و هنرمندانه ساخته شده که حالا بخشی از هویت جهان نمایشی ویچر را تشکیل میدهد. موسیقی سریال با تکیه بر نوای هردی گردی، یک درونمایهی واحد در تمامی قسمتهای سریال ایجاد میکند. تا جایی که شنیدن صدای این ساز در هر جای دیگر، ناخودآگاه شما را به یاد سریال ویچر و جهان آن میاندازد. با این وجود تنوع نتهای هردی گردی و ترکیب آن با ویولن و لوت باعث شده تا هویت صوتی این اثر به هیچ وجه دچار یکنواختی و تکرار نشود.
سریال The Witcher را میتوان اقتباس موفقی از آثار ساپکوفسکی نامید که هم برای طرفداران جهان ویچر و هم برای تازه واردان به آن، به اندازهی کافی جذاب است. این اثر با وفاداری به ریشههای جهان ویچر، داستانی پر رمز و راز و صد البته هیجانانگیز را برای بینندهها تعریف میکند. هرچند که نمیتوان از آشفتگی روایی و عدم پرداخت کافی به جهان سریال چشمپوشی کرد، اما هنرنمایی متفاوت هِنری کویل و ماهیت فانتزی این اثر که در تک تک قسمتهای آن به خوبی احساس میشود، عطش علاقهمندان به جادو و شمشیر را سیراب خواهد کرد.
- هنرنمایی بهیادماندنی هِنری کویل در نقش گرالت
- موسیقی زیبا، خاص و منحصربهفرد سریال
- وفاداری داستان سریال به وقایع مجموعه کتابهای ساپکوفسکی
- توازن بسیار مناسب میان سکانسهای اکشن و داستانی
- آشفتگی در روایت وقایع داستان و نپرداختن به بعد ژئوپلیتیکی جهان ویچر
- عدم پرداخت مناسب شخصیتهای مهمی چون ینفر و سیری
- نقشآفرینی ضعیف چالاترا در نقش ینفر
نظرات
دیدگاه خود را اشتراک گذارید